شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی
شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی
زر خواهی و ترنج، اینک این دو رخ من
می خواهی و گل و نرگس، از آن دو رخ جوی
ازو بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی؟
ای آن که از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم سد و بر هر مژه ای ژی
جهانا، همانا کزین بیگناهی
گنه کار ماییم و تو بی کنازی
به جمله خواهم یک ماهه بوسه از تو، بتا
به کیچ کیچ نخواهم که فام من توزی
آهو ز تنگ کوه بیامد به دشت و راغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون، اگر خوری
از خر و پالیک آن جای رسیدم که همی
موزهٔ چینی میخواهم و اسب تازی
نیل دمنده تویی به گاه عطیت
پیل دمنده به گاه کینه گزاری
مرا با تو بدین باب تاب نیست
که تو راز به از من به سر بری