هر آن که خاتم مدح تو کرد در انگشت
سر از دریچهٔ رنگین برون کند زرین
هر آن که خاتم مدح تو کرد در انگشت
سر از دریچهٔ رنگین برون کند زرین
در راه نشابور دهی دیدم بس خوب
انگشتهٔ او را نه عدد بود و نه مره
آتش هجر ترا هیزم منم
و آتش دیگر ترا هیزم پده
به جای هر گران مایه فرومایه نشانیده
نمانیدست ساراوی و کرهٔ اوت مانیده
گر نعمهای او چو چرخ دوان
همه خوابست و خواب باد فره
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و بار آورد پده
منم خو کرده بر بوسش، چنان چون باز بر مسته
چنان بانگ آرم از بوسش، چنان چون بشکنی پسته
گاه آرامیده و گه ارغنده
گاه آشفته و گه آهسته
هفت سالار، کندرین فلکند
همه گرد آمدند در دو و داه
نیست از من عجب که: گستاخم
که تو کردی باولم دسته