هر کو برود راست نشستست به شادی
و آن کو نرود راست همه مرده همی دیش
هر کو برود راست نشستست به شادی
و آن کو نرود راست همه مرده همی دیش
من بدان آمدم به خدمت تو
که برآید رطب ز کانازم
هنوز با منی و از نهیب رفتن تو
به روز وقت شمارم، به شب ستاره شمارم
بر رخ هزار زهرهٔ ثامور برشکفت
ایدون ز باغ قطرهٔ شبنم نیافتم
آرزومند آن شده تو به گور
که رسد نان پارهایت برم
تا درگه او یابی مگذرد به در کس
زیرا که حرامست تیمم به لب یم
بامها را فرسب خرد کنی
از گرانیت، گر شوی بر بام
گر کند یاریی مرا به غم عشق آن صنم
بتواند زدود زین دلم غم خواره زنگ غم
لبت سیب بهشت و من محتاج
یافتن را همی نیابم ویل
چرا همی نچمم؟ تا چرا کند تن من
که نیز تا نچمم کار من نگیرد چم