تا زندهام مرا نیست جز مدح تو دگر کار
کشت و درودم اینست، خرمن همین و شد کار
تا زندهام مرا نیست جز مدح تو دگر کار
کشت و درودم اینست، خرمن همین و شد کار
بانگ کردمت، ای فغ سیمین
زوش خواندم ترا، که هستی زوش
ای دریغا! که مورد زار مرا
ناگهان باز خورد برف و غیش
بسا کسا! که جوین نان همی نیابد سیر
بسا کسا! که بره است و فرخشه بر خوانش
همی تا قطب با حورست زیر گنبد اخضر
شکر پاشش ز یک پله است و از دیگر فلا سنگش
تو چگونه جهی؟ که دست اجل
به سر تو همی زند سر پاش
بر هبک نهاده جام باده
وان گاه ز هبک نوش کردش
بت، اگرچه لطیف دارد نقش
نزد رخسارهٔ تو هست خراش
از چه توبه نکند خواجه؟ که هر کجا که بود
قدحی می بخورد راست کند زود هراش
نهاد روی به حضرت، چنان که روبه پیر
بتیم وا تگران آید از در تیماس