کمندش بیشه بر شیران قفس کرد
فیلکش دشت بر گرگان خباکا
کمندش بیشه بر شیران قفس کرد
فیلکش دشت بر گرگان خباکا
چو گرد آرند کردارت به محشر
فرو مانی چو خر به میان شلکا
شیر آلغده که بیرون جهد از خانه به صید
تا به چنگ آرد آهو وآهو بره را
نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما ببارد آذرخشا
گوش توسال و مه برود و سرود
نشنوی نیوهٔ خروشان را
درنگ آسا سپهر آرا بیاید
کیاخن در رباید گرد نان را
جز بما دندر این جهان گر به روی
با پسندر کینه دارد همچو بادختند را
تنت یک و جان یکی و چندین دانش
ای عجبی! مردمی تو، یا دریا؟
چنان که اشتر ابله سوی کنام شده
ز مکر روبه و زاغ وز گرگ بیخبرا
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نوکر پا