جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فرو گسلم
جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فرو گسلم
من چنان زار ازان جماش درم
همچو آتش میان داش درم
از بزرگی که هستی، ای خشنوک
چاکرت بر کتف نهد دفنوک
از تو خالی نگارخانهٔ جم
فرش دیبا فگنده بر بجکم
من چنین زار ازان جماش شدم
همچو آتش میان داش شدم
خویشتن پاک دار بیپرخاش
رو به آغاش اندرون مخراش
خویش بیگانه گردد از پی دیش
خواهی آن روز مزد کمتر دیش
تبر از بس که زد به دشمن کوس
سرخ شد همچو لالکای خروس
آن که از این سخن شنید ارزش
باز پیش آر، تا کند پژهش
خویشتن پاک دار و بیپرخاش
هیچ کس را مباش عاشق غاش