به خنیاگری نغز آورد روی
که: چیزی که دل خوش کند، آن بگوی
به خنیاگری نغز آورد روی
که: چیزی که دل خوش کند، آن بگوی
چه خوش گفت مزدور با آن خدیش:
مکن بد به کس، گر نخواهی به خویش
ایا خلعت فاخر از خرمی
همی رفتی و می نوشتی ز می
جوان بودم و پنبه فخمیدمی
چو فخمیده شد دانه برچیدمی
جوان چون بدید آن نگاریده روی
به سان دو زنجیر مرغول موی
میلفنج دشمن، که دشمن یکی
فزونست و دوست ار هزار اندکی
نشسته به صد چشم بر بارهای
گرفته به چنگ اندرون بارهای
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای
سرشک از مژه همچو در ریخته
چو خوشه ز سارونه آویخته
وگر پهلوانی ندانی زبان
ورز رود را ماورالنهر دان