تن از خوی پر آب و دهان پر ز خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
تن از خوی پر آب و دهان پر ز خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
باندا نمودند و خشور را
بدید آن سراپا همه نور را
درخش، ارنخندد به وقت بهار
همانا نگرید چنین ابر زار
به دامم نیامد بسان تو گور
رهایی نیابی، بدین سان مشور
رسیدند زی شهر چندان فراز
سپه خیمه زد در نشیب و فراز
کفیدش دل از غم، چون آن کفته نار
کفیده شود سنگ تیمار خوار
یکی بزم خرم بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
تن خنگ بید، ارچه باشد سپید
به تری و نرمی نباشد چو بید
نشست وسخن را همی خاش زد
ز آب دهن کوه را شاش زد
ببادافره جاودان کردمند
به دوزخ بماند روانش نژند