زهر خاشهای خویشتن پرورد
که جز خاش وی را چه اندر خورد؟
زهر خاشهای خویشتن پرورد
که جز خاش وی را چه اندر خورد؟
نفس را به عذرم چو انگیز کرد
چو آذر فزا آتشم تیز کرد
به دشمن بر، از خشم آواز کرد
تو گفتی مگر تندر آغاز کرد
سگالندهٔ چرخ مانند غوچ
تبر برده بر سر چو تاج خروچ
که بر آب و گل نقش ما یاد کرد
که ماهار در بینی باد کرد
ز قلب آنچنان سوی دشمن بتاخت
که از هیبتش شیر نر آب تاخت
چو گشت آن پریروی بیمار غنج
ببرید دل زین سرای سپنج
گرفت آب کاشه ز سرمای سخت
چو زرین ورق گشت برگ درخت
توانی برو کار بستن فریب
که نادان همه راست ببند و ریب
به کوه اندرون گفت: کمکان ما
بیا و بکن، بگسلد جان ما