کفن حله شد کرم بهرامه را
کز ابریشم جان کند جامه را
کفن حله شد کرم بهرامه را
کز ابریشم جان کند جامه را
سنجد چیلان بدو نیمه شده
نقطهٔ سرمه به یک یک برزده
چون یکی جبغبوت پستانبند اوی
شیر دوشی زو به روزی دو سبوی
خم و خنبه پر ز انده، دل تهی
زعفران و نرگس و بید و بهی
دستگاه او نداند کز چه روی؟
تنبل و کنبوره در دستان اوی
شو، بدان گنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمچیست، بیرون شد بدوی
زشت و نافرهخته و نابخردی
آدمی رویی و در باطن بدی
من سخن گویم، تو کانایی کنی
هر زمانی دست بر دستی زنی
آبکندی دور و بس تاریک جای
لغز لغزان چون درو بنهند پای
پیسی و ناسور کون و گربه پای
خایه غر داری تو، چون اشتر درای