ایستاده دیدم آن جا دزد و غول
روی زشت و چشمها همچون دو غول
ایستاده دیدم آن جا دزد و غول
روی زشت و چشمها همچون دو غول
چون فراز آید بدو آغاز مرگ
دیدنش بیگار گرداند مجرگ
دم سگ بینی ابا بتفوز سگ
خشک گشت، کش نجنبد هیچ رگ
ماده گفتا: هیچ شرمت نیست، ویک
بس سبکباری، نه بد دانی، نه نیک
از دهان تو همی آید غشاک
پیر گشتی ریخت مویت از هباک
خشم آمدش و همان گه گفت: ویک
خواست کورا برکند از دیده کیک
زد کلوخی بر هباک آن فزاک
شد هباک او به کردار مغاک
موی سر جغبوت و جامه ریمناک
از برون سو باد سرد و بیمناک
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک
شیر خشم آورد و جست از جای خویش
و آمد آن خرگوش را الفغده پیش