چون که نالنده بدو گستاخ شد
تن درستی آمد و در واخ شد
چون که نالنده بدو گستاخ شد
تن درستی آمد و در واخ شد
کرد روبه یوزواری یک ز غند
خویشتن را زان میان بیرون فگند
آنگهی گنجور مشک آمار کرد
تا مرو را زان بدان بیدار کرد
چونکه مالیده بدو گستاخ شد
کار مالیده بدو در واخ شد
از فراوانی، که خشکا مار کرد
زن نهان مر مرد را بیدار کرد
اندر آن شهری که موش آهن خورد
باز پرد در هوا، کودک برد
هم چنان کبتی، که دارد انگبین
چون بماند داستان من برین:
کبت ناگه بوی نیلوفر بیافت
خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست
چون گه رفتن فراز آمد بجست
تا چو شد در آب نیلوفر نهان
او به زیر آب ماند از ناگهان
آهو از دام اندرون آواز داد
پاسخ گرزه به دانش باز داد
گفت: خیز اکنون و سازه ره بسیچ
رفت باید، ای پسر، ممغز تو هیچ
گر خوری از خوردن افزایدت رنج
ور دمی مینو فراز آوردت و گنج