به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

خجسته باد بهاری بهار ارسنجان

بر آن ظریف سخی و جواد و راد و جوان

سپهر قدری کز بخت و دولت فلکی

مسخر وی گشتند جمله سرهنگان

یگانه‌ای که به پیش خدایگان زمین

نمود مردمی اندر دیار هندستان

به شخص گردان داد او سباع را دعوت

به جان اعداء کرد او حسام را مهمان

ز بخت شه نه بست این گشادن قنوج

بدین شجاعت شامات بشکنی آسان

مثل شنیدم کز نیم مشت ساخته‌اند

هر آن سلاح که از جنس خنجرست و سنان

حقیقتست که این مشت کاین حکایت ازوست

نبود و نیست مگر مشت آن ظریف جهان

محمد فرج آن سرور نو آبادی

که سروری را صدرست و قایدی را کان

ستودهٔ همه کس مهتری جوانمردی

که افتخار زمینست و اختیار زمان

یگانه‌ای که بهر جای کو سخن گوید

حدیث اهل خرد خوار باشد و هذیان

کمال گردد در جاه او همی عاجز

جمال ماند در وی او همی حیران

دو گوش زی سخن او نهاده‌اند نقات

دو چشم در هنر او گشاده‌اند اعیان

سخی کفی که به یک زخم زور بستاند

ز یشک و پنجهٔ شیر نژند و پیل دمان

کند چو سندان در مشت سونش آهن

کند به تیغ چون سونش به زخمها سندان

چو جام یافت ز ساقی املش بوسد دست

چو تیغ کرد برهنه اجلش بوسد ران

ندیده‌ام که کس آورده پشت او به زمین

هزار مرد بیفگند دیده‌ام به عیان

بیامدند به امید جنگ او هر مرد

به پیش شاه و بدین بست با همه پیمان

ز بخت نیک یکی را ربود سر ز بدن

ز مشت خویش دگر را ز تن ربود روان

از آن سپس که همه «نحن غالبون» گفتند

فگند در دلشان «کل من علیها فان»

چگونه وصف شجاعت کنم کسی را من

که نرخ جان شود از زور او همی ارزان

ایاستوده‌تر از هر که در جهان مردست

که از شجاعت تو کرده حاسدت نقصان

نه یوسفی و ترا هست روی چون خورشید

نه موسئی و ترا هست نیزه چون ثعبان

هنر چگونه رسد بی‌کمال تو به کمال

سخن چگونه رسد بی‌بیان تو به بیان

به وقت مردی احوال تیغ را معیار

به گاه رادی اسباب جود را میزان

به تو کنند نو آبادیان همی مفخر

که فخر عالمی ای راد کف خوب کمان

سپهر وارت قدرست و طلعتت خورشید

منیر وارت بدرست و برج تو دکان

هزار دشمن و از تو یکی گذارش مشت

هزار لشکر و از دولتت یکی دوران

شگفت نیست اگر من به مدح تو نرسم

که خاک را نبود قدر گنبد گردان

ایا ندیدم ندم را ثنای تو دارو

ایا معین طرب را سخای تو بستان

اگر نیامد تر شعر من رواست از آنک

نماند آب سخن را چو رانی از پی نان

بگفتم این قدر از مدحت تو با تقصیر

پسنده باشد در شعر نام تو برهان

تو شاعری و به نزد تو شعر من ژاژست

که برد زیره بضاعت به معدن کرمان

ولیکن ارچه بود بحر ژرف معدن آب

ببارد آخر هم گه گهی برو باران

همه دعای من آنست بر تو ای سرهنگ

که ای خدای مر او را به کامها برسان

همیشه تا نبود جای در بجر دریا

همیشه تا نبود جان زر به جز در کان

بقات خواهم در دولت و سعادت و عز

عدو و حاسد تو در غم دل و احزان

به عمر خویش چنان کن که خواهمت گفتن

به جاه خویش چنان کن که دانی از ارکان

چو ابر و بحر ببخش و چو ماه و مهر بتاب

چو چرخ و شیر بگرد و چو سنگ و کوه بمان

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:55 PM

بس که شنیدی صفت روم و چین

خیز و بیا ملک سنایی ببین

تا همه دل بینی بی حرص و بخل

تا همه جان بینی بی کبر و کین

زر نه و کان ملکی زیر دست

جونه و اسب فلکی زیر زین

پای نه و چرخ به زیر قدم

دست نه و ملک به زیر نگین

رخت کیانی نه و او روح وار

تخت برآورده به چرخ برین

رسته ز ترتیب زمین و زمان

جسته ز ترکیب شهور و سنین

سلوت او خلوتی اندر نهان

دعوت او دولتی اندر کمین

بوده چو یوسف بچه و رفته باز

تا فلک از جذبهٔ حبل‌المتین

زیر قدم کرده از اقلیم شک

تا به نهانخانهٔ عین‌الیقین

کرده قناعت همه گنج سپهر

در صدف گوهر روحش دفین

کرده براعت همه ترکیب عقل

در کنف نکتهٔ نظمش مبین

با نفسش سحر نمایان هند

در هوسش چهره گشایان چین

اول و آخر همه سر چون عنب

ظاهر و باطن همه دل همچو تین

روح امین داده به دستش چنانک

داده به مریم زره آستین

نظم همه رقیه دیو خسیس

نکتهٔ او زادهٔ روح‌الامین

کشوری اندر طلب و در طرب

از نکت رایش و او زان حزین

با دل او خاک مثال ینال

با کف او سنگ نگین تکین

حکمت و خرسندی و دینش بشست

تا چه کند ملک مکان مکین

دشت عرب را پسر ذوالیزن

خاک عجم را پسر آبتین

عافیتی دارد و خرسندیی

اینت حقیقت ملک راستین

گاه ولی گوید هست او چنان

گاه عدو گوید بود این چنین

او ز همه فارغ و آزاد و خوش

چون گل و چون سوسن و چون یاسمین

خشم نبودست بر اعداش هیچ

چشم ندیدست بر ابروش چین

خشم ز دشمن بود و حلم ازو

کو ز اثیر آمده او از زمین

خشمش در دین چو ز بهر جگر

سر که بود تعبیه در انگبین

کی کله از سر بنهد تا بود

ابلیس از آتش و آدم ز طین

مشتی از این یاوه درایان دهر

جان کدرشان ز انا در انین

یک رمه زین دیو نژادان شهر

با همه‌شان کبر و حسد هم قرین

گه چو سرین سست مر او را سرون

گه چو سرون سخت مر او را سرین

بر همه پوشیده که هم زین دو حال

مهترشان زین دو صفت شد لعین

پیش کمال همه را همچو دیو

کور شده دیدهٔ ما بین بین

سوی خیال همه یکسان شده

گربهٔ چوبین و هزبر عرین

وز شره لقمه شده جمله را

مزرعهٔ دیو تکاوش انین

لاف که هستیم سنایی همه

در غزل و مرثیه سحر آفرین

آری هستند سنایی ولیک

از سرشان جهل جدا کرده سین

گر چه سوی صورتیان گاه شکل

زیر تک خامه چو دین ست دین

لیک در آنست که داند خرد

چشمهٔ حیوان ز نم پارگین

بس وحش آمد سوی دانا رحم

گر چه جنان آمد نزد جنین

کانچه گزیدست به نزد عوام

نیست سوی خاص بر آنسان گزین

کانچه دو صد باشد سوی شمال

بیست شمارند به سوی یمین

گر چه به لاف و به تکلف چنو

نظم سرایند گه آن و گه این

این همه حقا که سوی زیرکان

گربه نگارند نه شیر آفرین

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:55 PM

ای امین شاه و سلطان و امیر ملک و دین

زبدهٔ دور زمانی عمدهٔ روی زمین

خلق را در دین و دنیا از برای مصلحت

عروةالوثقی تویی امروز و هم حبل‌المتین

بر تو غیب آسمان چون عیب عالم ظاهرست

زان که چون عقلی و جان هم پیشوا و هم پیش بین

نی بدن آوردم این تقویم تا ز احکام او

بازدانی راز گردون در شهور و در سنین

من نکو دانم که پیش رای تو نقاش وهم

نقش کردست این همه احکام در لوح یقین

زان وسیلت ساختم خود را وگر نز روی عقل

بر لب دجله بنفروشد کس آب پارگین

گر یکی تقویم داری گو دو باش از بهر آنک

هر کجا نوشک نشاید هم نشاید انگبین

خواجه را اندر خزان بل تا دو باشد بوستان

غر چه را در مهرگان بل تا دو باشد پوستین

بر سپهر تو چه تنگی کرده باشد آفتاب

در بهشت تو چه رحمت کرده باشد حور عین

ماوراء النهری و صفرایی تواند این طایفه

خاصه چون باشند با صفرا و سودا همنشین

این چنین صفرا ز سرکه و انگبین کی به شود

کانگبین از مستعان سازی و سرکه از مستعین

سرکه اینجا طبع من شد انگبین احسان تو

من چو در سرکه فزودم تو مکن کم ز انگبین

شین دین اندر غریبی از همه رسواترست

باز خر یک ره مرااز شین دین ای زین دین

تا یمین‌ست و یسار اندر بزرگی و شرف

یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:55 PM

تا سرا پرده زد به علیین

قدر صدر اجل قوام‌الدین

از پی آبروی راهش را

آب زد ز آبروی روح امین

وز پی قدر خویش صدرش را

بست روح‌القدس به عرش آذین

شد عراق از نگار خامهٔ او

خوش لقا چون نگار خانهٔ چین

در شکر خواب رفت فتنه ازو

از سر اندیب تا به قسطنطین

دولتش بر کسی که چشم افگند

نیز در ابرویش نبینی چین

تا بجنبید عدل او بگریخت

فتنه در خواب و ظلم در سجین

بر گرسنه چو زاغ شد در زخم

چون سر زخمه مخلب شاهین

بر برهنه چو سیر کرد از رحم

چون تن شیر پنجه شیر عرین

بر فلک نور پاش رویش بس

چون قمر را سیه کند تنین

در زمین کار ساز جودش بس

چون زحل در کف آورد شاهین

چون گل از نم همی بخندد ملک

تا گرفت از جمال او تزیین

تا نه بس روزگار چون خورشید

خاک زرین کند برای رزین

ای ز فر تو دین و ملک چنان

که جهان از ورود فروردین

حق گزیدت پی صلاح جهان

حق گزین کی بود چو خلق گزین

خاک پایت همی به دیده برند

همه دارندگان خلد برین

ای ز جاه جهان به بام جهان

مترقی به جذب حبل متین

ای مفرح جهان جسمی را

از تو روح رهی چراست حزین

چشم درد مرا مبند از عز

چشم بندی ز آفتاب مبین

دل گرم مرا بساز از لطف

گل شکر را به جای افسنتین

من نگویم که این بدست ولیک

من نیم در خور چنین تمکین

پیش چون من گرسنه کس ننهد

قرص خورشید و خوشهٔ پروین

کردش اکرام خود خیل ولیک

نخورد جبرییل عجل سمین

تا تو ای خضر عصر در شهری

بنده را غول همرهست و قرین

گام دربان مارم از بر کوه

گاه مهمان مور زیر زمین

ای پی سهم خشت دارانت

خشت دارم چو مردگان بالین

ای زمین خوش مرا مکن ناخوش

که مکافات آن نباشد این

زین و مرکب ترا مرا بگذار

تا شوم زین پیادگی فرزین

شهپر جبرییل مرکب اوست

چکند جبرییل مرکب و زین

بر تن و جان من گماشت فلک

هر چه ابلیس را ینال و تکین

این یکی گویدم که برگو هان

و آن دگر گویدم که برجه هین

گر چه گنگی بیا و شعر بخوان

ور چه کوری درآ و صدر ببین

این بترساندم و آن الملک

و آن امیدم کند به این الدین

این براند به لفظ چون دشنه

و آن بخواند به ریش چون زوبین

من به زاری به هر گیا گویان

کای ز گرگان نبیرهٔ گرگین

مسکن خود گذاشتم به شما

می چه خواهید از من مسکین

من به چشم شما کسی شده‌ام

ورنه کس نیستم به چشم یقین

جز به کژ کژ همی فزون نشود

ماتین جز به چپ نشد عشرین

گاهم آن گوید ای کذا و کدا

گاهم این گوید ای چنین حنین

یک دم آن باد سبلتت بنشان

در وثاق آی با کیا بنشین

پیشم آرد دوات بن سوراخ

قلم سست و کاغذ پر زین

هان و هان در بروت من بندد

که شوم در عرق چو غرقهٔ هین

زود کن یک دو کاغذم بنویس

شعر پیشین و شعر باز پسین

گر چه صد کار داشتم در مرو

لیک بهر تو رفتم از غزنین

چرب شیرینش اینکه بر خواند

به گناهی در آیت از «والتین»

زحمت ره چگونه خواهد بود

هر کجا رحمت قبول چنین

حق به دست من و من از جهال

در ملامت چو صاحب صفین

بحمدالله که نیستند این قوم

در حریم قوام حرمت بین

زان که ناید قوام باری هیچ

از کسان اجل قوام‌الدین

همه هم صورتند و هم سیرت

همه هم نسبتند و هم آیین

من ندانم کیم کزین درگاه

خلق در شادیند و من غمگین

من چه دانم کمال حضرت تو

خر چه داند جمال حورالعین

این چنین دولتی مرا جویان

من گریزان چو زوبع از یاسین

آری آری ز ضعف باشد اگر

گرد دوشیزه کم تند عنین

صورت ار با تو نیست جان با تست

عاشق و بنده و رهی و رهین

روح عیسی ترا چه جویی رنج

دم آدم ترا چه خواهی طین

در شاهان تراست آنچه بماند

صدفست آن بمان به راه نشین

مهر چون عجز شب پرک دیدست

گر درو ننگرد نگیرد کین

گر چه از خوی بنده گرم شوند

خواجگان عجول کبر آگین

همه صفرای خواجگان ببرد

ذوق این قطعهٔ ترش شیرین

تا ز روز و شبست در عالم

مادت سال و ماه و مدت و حین

مادت و مدت بقای تو باد

رفته و ماندهٔ شهور و سنین

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:55 PM

در میان کفر و دین بی اتفاق آن و این

گفتگویست از من و تو مرحبا بالقائلین

هر کجا عشق من و حسن تو آید بی‌گمان

در نه پیوندد خرد با کاف کفر و دال و دین

حسن خوبان بزم شد کی بود بی های و هوی

عشق مردان رزم باشد کی بود بی هان وهین

هیچ وقت ایمن نبودند از زبان ناکسان

عاشقان پرنیاز و دلبران نازنین

چه نکوتر زان که آید عاشقی در مجمعی

باغ معنی در جنان و داغ دعوی در جبین

آن یکی گوید فلان ناپاک فاسق را نگر

و آن دگر گوید که بهمان شوخ کافر را ببین

حسن و عشق از کفر و فسق آید به معنی پس بود

تیغ حیدر بید چوب و آب کوثر پارگین

عاشقی را کاسمان رنجه ندارد هر زمان

در زمین باشد بسی به زان که باشد بر زمین

هست پیدا از میان سینهٔ آزادگان

عشق همچون خلد و عاشق در میان چون حور عین

گر بدرد پوستین عاشقان گردون رواست

کی زیان دارد که اندر خلد نبود پوستین

ای رسیده هر شبی از انده هجران تو

بانگ من چون حسن تو در آسمان هفتمین

با توام در خانه می‌دانند و من بر آستان

«نحن محرومین» نوشته بر طراز آستین

نقش هر یک تار موی از قندز شب پوش تست

کای بلا بیرون خرام ای عافیت عزلت گزین

هر زمان آید ندا اندر دل هر عاشقی

کای خرد دیوانه گرد ای صبر در گوشه نشین

هر کجا چشم چو آهوی تو شد تازان چو یوز

مصلحت بر گاو بندد بنگه شیر عرین

انگبین از نحل زاید لیکن اندرگاه عشق

نحل زاید بهر من زان دو لب چون انگبین

ای لبت را گفته رضوان نوش باش ای زود مهر

وی لبت را گفته شیطان دیر زی ای دیر کین

گر چه خود را عشقباز راستین ننهم از آنک

نیستم چون عاشقان راستین در گل دفین

ماهروی راستین خوانم ترا باری چو یافت

روی چون ماه تو نور از روی شاه راستین

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:55 PM

ای گزیده مر ترا از خلق رب‌العالمین

آفرین گوید همی بر جان پاکت آفرین

از برای اینکه ماه و آفتابت چاکرند

می طواف آرد شب و روز آسمان گرد زمین

خال تو بس با کمال و فضل تو بس با جمال

روی تو نور مبین و رای تو حبل‌المتین

نقش نعل مرکب تو قبلهٔ روحانیان

خاکپای چاکرانت توتیای حور عین

مرگ با مهر تو باشد خوشتر از عمر ابد

زهر با یاد تو باشد خوشتر از ماه معین

ای سواری کت سزد گر باشد از برقت براق

بر سرش پروین لگام و مه رکاب و زهره زین

بر تن و جان تو بادا آفرین از کردگار

جبرییل از آسمان بر خلق تو کرد آفرین

از برای اینکه تا آسان کند این دین خویش

آدمی از آدم آرد حور از خلد برین

جبرییل ار نام تو در دل نیاوردی به یاد

نام او در مجمع حضرت کجا بودی امین

این صفات و نعت آن مردست کاندر آسمان

از برای طلعتش می‌تابد این شمس مبین

نور رخسارت دهد نور قبولش را مدد

سایه زلفت شب هجرانش را باشد کمین

زین سبب مقبول او شد فتنه‌ای بر شرک کفر

زین سبب مقصود او شد سغبه‌ای در راه دین

زین قلم زن با قلم‌گر تو نباشی هم نشان

وین قدم زن با ندم‌گر تو نباشی هم نشین

ای سنایی گر ز دانایی بجویی مهر او

جز کمالش را مدان و جز جمالش را مبین

اژدهای عشق را خوردن چه باید ای عجب

گاه شرک از کافران و گاه دین از بوالیقین

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:55 PM

هر که را ملک قناعت شد مسلم بر زمین

ز آسمان بر دولت او آفرین باد آفرین

عز دین از جاه دنیا کس نجست اندر جهان

جاه دنیا را چکارست ای پسر با عز دین

رستگاری هر دو عالم در کم آزاری بود

از بد اندیشان بترس و با کم‌آزاران نشین

مر ترا گفتند دست از مردمان کوتاه کن

تو چرا چون ابلهان کوتاه کردی آستین

نامهٔ کوته نکو باشد به هنگام حساب

جامهٔ کوته چه خواهی کرد ای کوتاه بین

ای برآورده سر کبر از گریبان نفاق

نه به رعناییت یار و نه به قرایی قرین

سبلت خود پست کردی دولت مستیت از آن

پستی و هستی بد آید هستی و پستی گزین

تو به خرسندی بدل کن حرص را گر مردمی

کاولین نعم‌البدل شد آخرین بش‌القرین

هیچ بیرونت نیست کار این جهان از نیک و بد

رحمت فردوس از آنست و عذاب گور ازین

یک زمان ز آب شریعت آتش شهوت بکش

پس عوض بستان تو دیوی را هزاران حور عین

دل چو مردان سرد کن زین خاکدان بی‌وفا

آن گهٔ بستان کلید قصر فردوس برین

ظاهری زیبا و نازیبا مر او را باطنی

از درون چون سر که باشد وز برون چون انگبین

شاه را گویی که مال این و آن غارت مبر

پس ز شاه افزون طمع داری به مال آن و این

روی چون طابون و اندر زیر آن طابون طمع

آنت کاری با تهور اینت کاری سهمگین

از چنین بیشه چه جویی نزد هر کس آبروی

به بود زین آبرو ای خواجه آب پارگین

وقت دادن موش تر باشی چو بستانی چرا

در نیابد گرد شبدیز ترا شیر عرین

خود سزای سبلت تو دولت شه کرد و بس

شاه را دولت چنان باشد ترا سبلت چنین

تو چرا از طیلسان چندین ترفع می‌کنی

طیلسانست آنکه داری یا پر روح‌الامین

نیک بختیت آرزو باشد فضول از سر بنه

رو بر سید شو و از خوان او نان ریزه چین

سید فرزانه فضل‌الله بی‌مثل آنکه هست

آفتاب خاندان طیبین و طاهرین

آنکه اندر حق او یک رنگ بینم در جهان

خواه گویی تاج باش و خواه گویی پوستین

آنکه ناید گر به دست آیدش بر پا شد همه

گنج باد آورد ز استظهار میرالمومنین

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:55 PM

ای منزه ذات تو «اما یقول الظالمون»

گفت علمت جمله را «ما لم تکونوا تعلمون»

چون منزه باشد از هر عیب ذات پاک تو

جای استغفارشان باشد «و هم یستغفرون»

امر امر تست یارب با پیمبر در نبی

گفته‌ای «ان ابرموا امر افانامبرمون»

گوش حس باطنم گر باد اگر نشنوده‌ام

با ندایت «ارجعی کل الینا یرجعون»

در ازلمان گفته‌ای «لا تقنطوا من رحمتی»

دیگران را گفته‌ای «منهم اذا هم یقنطون»

هست در توفیق تو طاعت رفیق بندگان

ای به شارع گفته «فی الخیرات بل لایشعرون»

در جزاء و در سزای کس تو مستعجل نه‌ای

گفته‌ای «هذالذی کنتم به تستعجلون»

گر بهشت و دوزخ اندر کسب کس مضمر بود

گر بهشت و دوزخ از کسب‌ست «مما یکسبون»

آتش دوزخ نسوزد بنده را بی‌حجتی

تا نگوید بارها «انا الیکم مرسلون»

جاودان گفتند: «آمنا به رب العالمین»

گفته‌ای در جادوی «انالنحن الغالبون»

مر زمین و آسمان را نیست چون تو خالقی

خلق مخلوقند و تو خالق «وهم لا یخلقون»

حافظ و ناصر تویی مر بندگان خویش را

کیست جز تو حافظ و ناصر «و هم لا ینصرون»

ای ز حق اعراض کرده چون پرستی بت همی

حاجت از بت چون همی خواهی «وهم لا یسمعون»

بت پرستیدن همی دنیا پرستیدن بدان

گفت در کفران نعمتشان «وانتم تکفرون»

حق پرستی بهترست از بت پرستی خلق را

بت پرستی زرپرستی دان «و کانوا یعبدون»

تا نگیرد دست مردان دامن دین هدی

دین و دنیاشان همی گوید «و هم لایهتدون»

دین دین‌داران بماند مال دنیادار نه

مرد را پس دین به از دنیا « و مما یجمعون»

گر مقدس گردد اندر مقدس قدسی کسی

همچو قدوسان بود در خلد «فیها خالدون»

ور کنی بر معرضه فرمان حق را عرض دین

چون کنی اعراض گویندت «وانتم معرضون»

هست در منشور دین توقیع امر و نهی تو

امر و نهیش را کنم اظهار «کنتم تکتمون»

در جهان روشنی باید برات حسن و جاه

تا چو حسانی نگویندت «فهم لایعقلون»

ور چو سلمان با مسلمانی ز دنیا بگذری

بگذر از دنیا برون «الا و انتم مسلمون»

ور به جهد از زحمت شکال حسی نگذری

در مقام قدس گویند «انهم لا یذکرون»

از مقام نفس حیوانی گذر کن تا چشی

در مقام قرب با روحانیان «ما تشتهون»

کمتر از نحلی نباید بود وقت انگبین

نفع او اندر درخت و کوه «مما یعرشون»

عجز تو در ذکر فکرت زاد تو معجز شود

گر ز عجز خلق گویند «انهم لا یعجزون»

دست در ایمان حق زن تا ز دوزخ بگذری

تا به دوزخ در نگویندت «فهم لا یومنون»

توشه از تقوا کن اندر راه مولا تا مگر

در ره عقبا بگویندت «فهم لا یتقون»

شاعر انعام حق باش ای سنایی روز و شب

تا چو بی شکران نگویندت «فهم لا یشکرون»

دست در فتراک صاحب شرع زن کایزد همی

گوید او را بهر امرش «یفعلوا ما یومرون»

هر که لاخوف علیهم گوید اندر گوش تو

هم تواند گفت در گورت «و هم لا یحزنون»

ظلم کم کن بر تن خود تا که ثبت از دست دین

آید اندر نامهٔ عمرت «وهم لا یظلمون»

ای به علم بی عمل شادان درین دار فنا

گفته همچون عامل عالم «فانا عاملون»

شو بخوان «التائبون العابدون الحامدون

سابحون الراکعون الساجدون امرون»

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:55 PM

ایا از چنبر اسلام دایم برده سر بیرون

ز سنت کرده دل خالی ز بدعت کرده سر مشحون

هوا همواره شیطانی شده بر نفس تو سلطان

تنت را جهل پیرایه دلت را کفر پیرامون

اگر در اعتقاد من به شکی تا به نظم آرم

علی‌رغم تو در توحید فصلی گوش دار اکنون

ایا آن کس که عالم را طبایع مایه پنداری

نهی علت هیولا را که آن ایدون و این ایدون

هیولا چیست الله‌ست فاعل وین بدان ماند

که رنج بار بر گاوست و آید ناله از گردون

ترا پرسید من خواهم ز سر بیضهٔ مرغی

چو گفتست اندرین معنی ترا تلقین کن افلاطون

سپید و زرد می‌بینم دو آب اندر یکی بیضه

وز آن یک بیضه چندین گونه مرغ آید همی بیرون

نگویی از چه معنی گشت پر زاغ چون قطران

ز بهر چه دم طاووس رنگین شد چو بوقلمون

هما و جغد را آخر چه علت بود در خلقت

چرا شد آن چنان مشئوم و چون شد این چنین میمون

نگویی کز چه می‌گیرد چکاو الحان موسیقار

نگویی کز چه می‌بافد تذرو انواع سقلاطون

تفکر کن یکی در خلقت شاهین و مرغابی

نگویی از چه معنی گشت آن سقطان این سقطون

یکی چون رایت سیمین همیشه در هوایازان

یکی چون زورق زرین روان همواره در جیحون

گریزان این که چون گردد به جان از چنگ او ایمن

شتابان آنکه چون ریزد به حرص و شهوت از وی خون

عجبتر زین همه آنست مر پرنده مرغان را

مبیت و مسکن و ماواست دیگر سان و دیگرگون

یکی را بیشهٔ ساوی یکی را وادی آمون

یکی را قلهٔ قاف و یکی را ساحل سیحون

یکی خود را به طمع آن به گردون برده چون نمرود

یکی خود را ز بیم آن به آب افگنده چون ذوالنون

نگیرد باد چنگ آن نشوید آب رنگ این

یکی چون رایت الماسست دگر چون زورق مدهون

نگویی تا چرا کردند نوک و چنگ او ز آهن

نگویی تا چرا دادند رنگ پر این زاکسون

اگر تو چون منی عاجز در این معنی که پرسیدم

چه گویی در نباتی تو سزای حب افتیمون

نمایی هر نباتی را چو مادت هست ز آب و گل

ز بهر تف خورشیدست چون لطف هوا مقرون

چرا در یک زمین چندین نبات مختلف بینم

ز نخل و نار و سیب و بید چون آبی و چون زیتون

همی دون می‌خورند یک آب و در یک بوستان رویند

به رنگ و نیل و صبر و سنبل و مازو و مازریون

اگر علت طبایع شد وجود جمله را چون شد

یکی ممسک یکی مسهل یکی دارو یکی طاعون

ار انگورست و خشخاشست اصل عنصر هر دو

چرا دانش برد باده چرا خواب آورد افیون

همانا اینکه من گفتم طبایع کرد نتواند

نه افلاطون نه غیر او به زرق و حیلت و افسون

مگر بی‌چون خداوندی که اهل هر دو عالم را

به قدرت در وجود آورد بی آلت به کاف و نون

خداوندی که آدم را و فرزندان آدم را

پدید آورد از ماء معین و از گل مسنون

خداوندی که دایم هست اصحاب معاصی را

جناب فضل او مامن عذاب عدل او مسجون

همیشه بود او بی ما همیشه باشد او بی شک

صفاتش همچو ذاتش حق ولیکن سر او محزون

کلامش همچو وعدش حق ولیکن گفت او مشکل

«تعالی ربنا» می‌گوی و می‌دان وصف او بی چون

همو بخشندهٔ دولت همو داننده فکرت

همو دارندهٔ گیتی همو دارندهٔ گردون

که پنهان کرد جز ایزد به سنگ خاره در آتش

که رویاند همی جزوی ز خاک تیره آذریون

صدف حیران به دریا در دوان آهو به صحرا بر

رمیده و آرمیده هر دو در دریا و در هامون

که پر کرد و که آگند از گیا و قطرهٔ باران

دهان این و ناف آن ز مشک و لولو مکنون

سپیدی روز صنع کیست در دهر و سیاهی شب

که می‌گردند بر یک دور پشتاپشت چون طاحون

همیشه هردو کاهانند و کاهان عمر ما زیشان

چو صابون از چه از چربو و چربو از چه صابون

چمن پر حقهٔ لولو که داند کرد در نیسان

شمر پر فیبهٔ جوشن که داند کرد در کانون

زبعد آنکه چون سیمسن سپر گردد در افزودن

که کاهد ماه را هر ماه «حتی عادکالعرجون»

که بندد چون خزان آید هزاران کلهٔ ادکن

که باشد چون بهار آید هوا را کلهٔ گردون

که گرداند ملون کوه را چون روضهٔ رضوان

که گرداند منقش باغ را چون صحف انگلیون

دوار مختلف را متفق با هم که گرداند

به قدرت در یکی موضع کند هر دو بهم معجون

پس آنکه نطفه گرداند وزو شخصی کند پیدا

مثالش محکم و ثابت نهادش متفن و موزون

یکی عالم یکی جاهل یکی ظالم یکی عاجز

یکی منعم یکی مفلس یکی شادان یکی محزون

یکی همواره با دولت به کام از نعمت باقی

یکی پیوسته با محنت به رنج از اختر وارون

یکی را از بلاساغون رساند در هری روزی

یکی را از پی نانی دواند تا بلاساغون

بزرگا پادشاها اوست کز یک آب و یک نطفه

پدی آورد چندین خلق لونالون و گوناگون

گزیده خسروان بودند زین پیش اندرین عالم

ز رفعت همسر گردون به نعمت همسر قارون

چو عاد و کیقباد و بهمن و کاووس و کیخسرو

منوچهر و جم و تهمورس و ضحاک و افریدون

ور از یونانیان بقراط و بطلمیوس و افلاطون

بلیناس حکیم و هرمز و سقراط و افلیمون

ور از پیغمبران ادریس و نوح و یونس و صالح

حبیب و روح و ابراهیم و لوط و موسی و هارون

ور از اصحاب پیغمبر عتیق و عمر و عثمان

علی و سعد و سلمان و صهیب و خالد و مظنون

وگر از اولیا مهیار و حیره خالد و خضری

جنید و شبلی و معروف شاه توری و سمنون

درین عالم ز ریگ و قطرهٔ باران بنی آدم

ز هر جنسی که من گفتم همانا بوده‌اند افزون

چو ممکن نیست دانستن شمار مرگ معروفان

ببین تا خود که داند کرد در عالم حساب ایدون

تعالا صانعی کاین جمله از آب او پدید آورد

پس آن گه جمله را هم وی به خاک اندر کند مدفون

ایا دل بسته در دنیا و فارغ گشته از عقبا

چه سود از سود امروزین که فردا هم تویی مغبون

چو عالم را همی دانی که فانی گشت خواهد پس

به مهر عالم فانی چرا دل کرده‌ای مرهون

الاهی بندهٔ بیچارهٔ مسکین سنایی را

که هست از دین و طاعتهای تو درمانده و مدیون

اگر چه هست او مطعون به علتها طمع دارد

بدین توحید نامطعون جزایی از تو نامطعون

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:55 PM

 

ای سنایی خویشتن را بی سر و سامان مکن

مایهٔ انفاس را بر عمر خود تاوان مکن

از برای آنکه تا شیطان ز تو شادان شود

دیدهٔ رضوان و شخص خویش را گریان مکن

دینت را نیکو نداری دیو را دعوت مساز

عقل را چاکر نباشی نفس را فرمان مکن

از برای آنکه تا شاهین شود همکاسه‌ات

سینهٔ صد صعوهٔ بیچاره را بریان مکن

یونسان تنت را خلعت نمی‌بخشی مبخش

یوسفان وقت را در چاه و در زندان مکن

از برای کرکسان باطن اماره را

سینهٔ صالح مسوز و اشترش قربان مکن

از پی آن تا خر لنگ ترا پالان بود

مر براق خلد را ازین خود عریان مکن

گر به شیطان می‌فروشی یوسف صدیق را

چون ز چاهش برکشیدی قیمتش ارزان مکن

یوسف کنعان تن را می‌خری امروز تو

یوسف ایمان خود را بیع با شیطان مکن

تا مرض را دارویی بخشی شفا را سر مبر

تا عرض را جسم بخشی جسم را بی‌جان مکن

در بلا چون روز قهر نفس روباهیت نیست

در خلا دعوی ز فر رستم دستان مکن

صلح کردستیم با تو این بگیر و آن مبخش

بیت مقدس بر میار و کعبه را ویران مکن

سر به سر کردیم با تو نی ز ما و نی ز تو

چادر مریم مدزد و شیث را مهمان مکن

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:55 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 56

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4287851
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث