به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

مرد کی گردد به گرد هفت کشور نامور

تا بود زین هشت حرف اوصاف دانش بی‌خبر

مهر جود و حرص فضل و ملک عقل و دست عدل

خلق خوب و طبع پاک و یار نیک و بذل زر

میم و حا و میم و دال خا و طا و یا و باء

آنکه چون نامش مرکب ازین صورت سیر

صورت این حرفها نبود چو نیکو بنگری

جز خصال و نام سرهنگ و عمید نامور

آنکه همچون عقل و دولت رای او را بود و هست

هم بر گفتن صواب و هم بر رفتن ظفر

آنکه آن ساعت که او را چرخ آبستن بزاد

شد عقیم سرمدی از زادن چون او پسر

کرده وهمش عرصهٔ گردون قدرت را مقام

کرده فهمش تختهٔ قانون قسمت را ز بر

سخت کوش از عون بختش دوستان سست زور

سست پای از سهم تیغش دشمنان سخت سر

غاشیهٔ تمکین او بر دوش دارند آن کسانک

عیبها کردند پیش از آفرینش بر بشر

چارسوی و پنج حس بخت بگرفت آن چنانک

حادثه نه چرخ را از شش جهت بر بست در

هر که در کانون خصمش آتش کینه فروخت

گر چه با رفعت بود کم عمر گردد چون شرر

شمس رایش گر فتد ناگاه بر راس و ذنب

گردد از تاثیر آن نور آسمان زرین کمر

ذره‌ای از برق قهرش گر برافتد بر سما

نه فلک چون هفت مرکز باز ماند از مدر

سایه‌ای از کوه حزمش گر بیفتد بر زمین

بر نگیرد آفتابش تا به حشر از جای بر

ذره‌ای از باد عزمش گر بیابد آفتاب

یک قدم باشد ز خاور سیر او تا باختر

ساحت گردون اگر چون همتش باشد به طول

صدهزاران سال ناید ماه زیر نور خور

اعتمادی دارد او بر نصرت بخت آن چنانک

هر سلاحی در خزانهٔ او بیابی جز سپر

ای به صحرا شتابت باد صرصر همچو کوه

وی به شاهین درنگت کوه ثهلان همچو زر

گر مقنع ماهی از چاهی برآورد از حیل

پس خدایی کرد دعوی گو بیا اندر نگر

در تو کز گردون ملکت صدهزاران آفتاب

می برون آری و هستی و هر زمانی بنده‌تر

بود دارالملک بو یحیا هوای آن زمین

کاندرو امروز دارد عرض پاکت مستقر

لیک تا والی شدی در وی ز شرم لطف تو

اسب بو یحیا نیفگندست آنجا رهگذر

از عفونت در هوای او اگر دهقان چرخ

زندگانی کاشتی مرگ آمدی در وقت بر

شد ز اقبال و ز فرت در لطافت آن چنانک

زهر قاتل گر غذا سازی نیابی زو ضرر

مایهٔ آتش برو غالب چنان شد کز تفش

آب گشتی ابر بهمن در هوا همچون مطر

شد ز سعیت گاه پاکی ز اعتدال اینک چنانک

باد نپذیرد غبار و آب نگذارد شکر

شاد باش ای از تو عقل محتشم را احتشام

دیر زی ای از تو چرخ محترم را مفتخر

روزگاری گاه حل و عقد اندر دو صفت

همچنین چون اصل نفعی نیست خالی ز ضر

از پی نادیدن سهمت چو اندازی تو تیر

دشمن از بیم تو بر پیکان برافشاند بصر

از تو و خشم تو بینا دل هراسد بهر آنک

چون نبیند کی هراسد مور کور از مار گر

میخ کردار ار جهد دشمن ز پیشت پای او

بی خبر او را کشد سوی تو بر کردار خر

دولتی داند که یابد سایه گاهی چون جحیم

دشمنی کز بیم شمشیر تو باشد با خطر

دیدهٔ دشمن کند تیرت چو نقش چشم بند

گر چه در ظلمت عدو چون دیده‌ها سازد مقر

گر هدف سازد قمر را تیر اختر دوز تو

تا قیامت جز قران نبود زحل را با قمر

اندر آن روزی که پیدا گردد از جنگ یلان

تیرهای دیده دوز و تیغهای سینه در

تیغها گردد ز حلق زردرویان سرخ رو

نیزه‌ها گردد ز فرق تاجداران تاجور

گرز بندد پرده‌ای بی جامه بر راه قضا

تیغ سازد خندقی بی عبره بر راه قدر

از نهیب تیر و بانگ کوس بگذارند باز

چشمهای سر عیان و گوشهای حس خبر

نای روئین گویی آنجا نفخ صور اولست

کز یکی بانگش روان از تن رمد زنگ از صور

روی داده جان بی تن سوی بالا چون دعا

رای کرده جسم بی جان سوی پستی چون قدر

همچو هامون قیامت گرد میدان جوق جوق

زمره‌ای اندر عنا و مجمعی اندر بطر

کرده خالی پیش از آسیب سنان و گرز تو

روح نفسانی دماغ و نفس حیوانی جگر

ناگهی باشد برون تازی چو بر چرخ آفتاب

سایه‌وار از بیم جان بگریزد از پشت حشر

نیزه‌ای اندر بنان اختر کن و جیحون مصاف

باره‌ای در زیر ران هامون برو گردون سیر

باره‌ای کز حرص رفتن خواهدی کش باشدی

همچو جیحون جمله پای و همچو صرصر جمله پر

راکبش گر سوی مشرق تازد از مغرب بر او

گر چه در روزه‌ست مفتی کی نهد حکم سفر

سم او سنبد حجر را در زمان الماس وار

پس بزودی زو برون آید چو آتش از حجر

هر که نامت بر زبان راند از بدی در یک زمان

خضروارش حاضر آرد نزد ایشان ما حضر

گوهری در کف تو زاده ز دریای اجل

آفت سنگین دلان وز آهن و سنگش گهر

بر و بحر ار ز آتش و آبش بیابد بهره‌ای

بر گردد همچو بحر و بحر گردد همچو بر

هیزم دوزخ بود گر آتش شمشیر تو

می‌فزاید هر زمان صد ساله هیزم در سقر

آتش ار هیزم کند کم در طبیعت طرفه نیست

آتشی کو هیزم افزاید همی این طرفه‌تر

با چنین اسبی و تیغی قلعهٔ دشمن شده

همچو شارستان لوط از کوششت زیر و زبر

جنگها کردی چنان چون گفت مختاری به شعر

بسکه از تیغ تو مجبورند اعدا و کفر

ای چو عثمان و چو حیدر شرم روی و زورمند

وی چو بکر و چو عمر راست گوی و دادگر

جبرییل از سدره گویان گشته کز اقبال و روز

نعمت حق را سر آل خطیبی قد شکر

خون اعدا از چه ریزی کز برای نصرتت

مویشان در عرقشان گشته‌ست همچون نیشتر

با چنان بت کش علایی و صت کرد اندر غزل

خانهٔ غم پست کرد آن کامران و نوش خور

باز چون در بحر فکرت غوطه‌خوردی بهر نظم

گوهرین گردد ز بویهٔ فضل تو در دل فکر

هیچ فاضل در جان بی‌نثر و بی‌نظمت نراند

بر زبان معنی بکر و در بیان لفظ غرر

آب از آتش گر نزاید هرگز و هرگز نزاد

ز آتش طبعت چرا زاده‌ست چندین شعر تر

شعرها پیشت چنان باشد که از شهر حجاز

با یکی خرما کسی هجرت کند سوی هجر

گر چه صدرت منشاء شعرست و جای شاعران

گفتمت من نیز شعری بی تکلف ماحضر

بوحنیفه گر چه بود اندر شریعت مقتدا

کس نشست از آب منسوخی سخنهای ز فر

زاغ را با لحن بد هم بر شجر جایست از آنک

آشیانهٔ بلبل تنها نباشد یک شجر

گر چه استادان هنرمندند من شاگرد را

یک هنر باشد که پوشد هر چه باشد از هنر

آب دریا گرچه بسیارست چو تلخست و شور

هرکرا تشنه‌ست لابد رفت باید زی شمر

شیر از آهو گرچه افزونست لیکن گاه بوی

ناف آهو فضل دارد بر دهان شیر نر

گر چه استادان من گفتند پیش از من ثنات

لیک پیدا نبود از پیش و پس اصل خیر و شر

خانهٔ آحاد پیشست از الوف اندر حساب

در نگر در پیشتر تا بیشتر یابی خطر

یافتم تاثیر اقبال از برای آنکه کرد

اختر مدح تو اندر طالع شعرم نظر

بیش از این تاثیر چبود کز ثناهای تو شد

شاه را گفت من پیش از قبولت پر درر

ور خود از صدر تو یابم هیچ توقیع قبول

یافت طبعم ملک حر و شخص ملک شوشتر

تا ز روی مایه مردم را نه از روی نسب

چار عنصر مادر آمد هفت سیاره پدر

باد صبح ناصحت چون روز عقبا بی‌مسا

باد شام حاسدت تا روز محشر بی‌سحر

بر تو فرخ باد و شایان و مبارک این سه چیز:

خلعت سلطان و شعر بنده و ماه صفر

باد امرت در زمین چون چار عنصر پیش رو

باد نامت در زمان چون هفت سیاره سمر

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:46 PM

ای ذات تو ناشده مصور

اثبات تو کرده عقل باور

اسم تو ز حد و رسم بیزار

ذات تو ز جنس و نوع برتر

محمول نه‌ای چنانکه اعراض

موضوع نه‌ای چنانکه جوهر

فعلت نه به قصد آمر خیر

قولت نه به لفظ ناهی شر

حکم تو به رقص قرص خورشید

انگیخته سایه‌های جانور

صنع تو به دور دور گردون

آمیخته رنگهای دلبر

ببریده در آشیان تقدیس

وصف تو ز جبرییل شهپر

بگشاده به شه نمای تنزیه

حسنت ز عروس عرش زیور

هم بر قدمت حدوث شاهد

هم بر ازلت ابد مجاور

ای گشته چو آفتاب تابان

در سایهٔ نور خود مستر

معشوق جهانی و نداری

یک عاشق با ساز و در خور

بنهفته به حر گنج قارون

یک در تو در دو دانه گوهر

عالم پس ازین دو گشت پیدا

آدم هم ازین دو برد کیفر

عالم چو یکی رونده دریا

سیاره سفینه طبع لنگر

آبش چو نبات و سنگ حیوان

درش چو حقیقت سخن‌ور

غواص چه چیز؟ عقل فعال

زینسان که به بحر دین پیمبر

علت چو سیاست فرودین

از دست چو حرص خصم بی مر

آخر چه هر آنچه بود اول

مقصود چه آنچه بود بهتر

بنگر به صواب اگر نه‌ای کور

بنشو به حقیقت ار نه‌ای کر

ای باز هوات در ربوده

از دام زمانه چون کبوتر

ای پنجهٔ حرص در کشیده

ناگه چو رسن سرت به چنبر

در قشر بمانده کی توان دید

مقصود خلاصهٔ مقشر

از توبه و از گناه آدم

خود هیچ ندانی ای برادر

سربسته بگویم ار توانی

بردار به تیغ فکرتش سر

درویش کند ز راه ترتیب

نزدیکی تو به سوی داور

در خلد چگونه خورد گندم

آنجا که نبود شخص نان خور

بل گندمش آن گهٔ ببایست

کز خلد نهاد پای بر در

این جمله همه بدیده آدم

ابلیس نیامده ز مادر

در سجده نکردنش چه گویی

مجبور بدست یا مخیر

گر قادر بد خدای عاجز

ور عاجز بد خدا ستمگر

کاری که نه کار تست مسگال

راهی که نه راه تست مسپر

بیهوده مجوی آب حیوان

در ظلمت خویش چون سکندر

کن چشمه که خضر یافت آنجا

با دیو فرشته نیست همبر

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:46 PM

بیخ اقبال که چون شاخ زد از باغ هنر

گر چه پژمرده شود باز قبول آرد بر

دولت با هنران را فلک مرد افگن

زند آسیب ولیکن نکند زیر و زبر

گوشمالی دهد ایام ولیکن نه به خشم

تا هنر با خرد آمیخته گردد ز عبر

کی ز دوران فلک طعمهٔ تقدیر شود

هر کرا بهر هنر بخت بپرورد به بر

ز بر عرش زند خیمهٔ اقبال و محل

هر کرا بدرقه بخت آمد و همخوابه ظفر

از قفا خوردن ایام چه ننگ آید و عار

که هم اسباب بزرگیست هم آیات خطر

مرد در ظلمت ایام گهر یابد و کام

که به ظلمت گهر اسپرد همی اسکندر

کار چون راست بود مرد کجا گیرد نام

از چنین حادثه‌ها مردان گردند سمر

مرد آسیب فلک یابد کاندر دو صفت

همچنو عنصر نفع آمد و سرمایهٔ ضر

هیچ نامرد مخنث که شنیدست به دهر

کز هنر در خور تاج آمد و آن منبر

شیر پرزور نه از پایهٔ خواریست به بند

سگ طماع نه از بهر عزیزیست به در

سخت بسیار ستاره‌ست بر این چرخ ولیک

پس سیه جرم نگردند مگر شمس و قمر

از هنر بود که در طالع سرهنگ جلیل

چشم زخم فلکی کرد به ناگاه اثر

هم از آن چرخ چو آن مدت ناخوش بگذشت

اخترش کرد بدان طالع فرخنده نظر

که گرش دایره کین ور شود از نقطهٔ بخت

بشکند دایره را قوت بختش چنبر

رتبت و شعر و رهی پروری و جبهت ملک

طاهربن علی آن صاحب کلک و خنجر

آنکه تا چرخ ز تقدیر فلک حامه گشت

نه چنو زاد و بزاید به همه عمر دگر

آنکه مر ملک ملک را ز نکو رایی و داد

دست بنهاد چو در عمر خود از عدل عمر

هر که در سایه گه دولت او گام نهاد

کند از مسکن او حادثهٔ چرخ حذر

هر کرا شاخ بزرگیش برو چنگ آویخت

خلعت و بخشش و عز یابد از آن شاخ ثمر

همچو سرهنگ محمد پسر مرد آویز

که همی محمدت و مردی ازو گیرد فر

آنکه زان حادثه زو شرم زده بود قضا

آنکه زین موهبه زو شادروان گشت قدر

آن هنرمند جوانی که چو در بست میان

فلک پیر گشاید پی دیدنش بصر

و آن خردمند جوانی که چو دو لب بگشاید

خانهٔ عقل دو صد کله ببندد ز درر

مایه ور گشته ز تحصیل کفش خرد و بزرگ

سودها برده ز آثار دلش ماده و نر

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:46 PM

از خلافست اینهمه شر در نهاد بوالبشر

وز خلافست آدمی در چنگ جنگ و شور و شر

جز خلاف آخر کرا این دست باشد کورد

عصر عالم را به پای و عمر را به سر

جز خلاف آخر که داند برگسست اندر جهان

چرخ را بند قبای و کوه را طرف کمر

گر نبودی تیغ عزرائیل را اصل از خلاف

زخم او بر هیچ جانداری نگشتی کارگر

با خلاف ار یار بودی فاعل اندر بدو نفس

یک هیولا کی شدی هرگز پذیرای صور

تازیان مر بید را هرگز نخوانندی خلاف

گر درو یک ذره هرگز دیده اندی بوی و بر

عالمان را از خلافست این همه طاق و جناغ

عاملان را از خلافست این همه تیغ و سپر

از وفاق ادریس بر رفت از زمین بر آسمان

از خلاف ابلیس در رفت از بهشت اندر سقر

از وفاق استاد بر صحرای نورانی ملک

وز خلاف افتاد در تابوت ظلمانی بشر

از خلاف سجده ناکردن ندیدی تا چه کرد

صد هزار آزاد مرد پاک را خونها هدر

تا به اکنون این سری می کرد لیک اندر سرخس

از پی پیوند شیخش سیف حق ببرید سر

لاجرم زین صلح جان‌ها آسمانی شد به زیر

لاجرم زین کار دلها آسمانی شد ز بر

تا دو نیکو خواه کردند از پی دین آشتی

کرد قلب آشتی در قلب بدخواهان اثر

لاجرم کار قدمهاشان و دمهاشان کنون

شاهراه دوزخست و نعرهٔ این المفر

اهل بدعت را قیامت نقد شد زین آشتی

چون بدید اینجا چو آنجا جمع خورشید و قمر

گر چه این بی او تواند کامها راندن به تیغ

ور چه او بی این تواند نامها ماند از هنر

لیک بهر مشورت را با ملک بهتر وزیر

وز برای مصلحت را با علی بهتر عمر

رشته تا یکتاست آنرا زور زالی بگسلد

چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر

گل که تنها بویی آخر خشک گرداند دماغ

ور شکر تنها خوری هم گرم گردد زو جگر

زین دو تنها هیچ قوت ناید اندر جان و دل

قوت جان را و دل را گلشکر به گلشکر

از برای قوت دل را شکر با گل بهست

از برای قوت دین را شما با یکدگر

ای ز زیب خلق و خلقت سرو و گل را رنگ و بوی

وی ز نور جاه و رایت عقل کل را زیب و فر

آنچه اندر حق یوسف کرد یعقوب از وفا

شیخ در حق تو آن کردست دانی آنقدر

این فدا گوش نیوشا کرد اندر هجر تو

و آن فداگر چشم بینا کرد در هجر پسر

این ز همت صلح دیده باز نپذیرفت سمع

و آن ز نهمت وصل نادیده قرین شد با بصر

شیخ گفت آن گوش کاندر هجر او کردم فدا

زشت باشد گر بدو رجعت کنم بار دگر

در چنین حالی چنین آزاد مردی کرد او

می ندیدم در جهان پیری ازو آزاده‌تر

ای ز بخشش بخل را چون کوه کرد مغز خشک

وی ز کوشش خصم را چون ابر کرده دیده‌تر

باطنت را دین به صحرا آورید از بهر صلح

چون نگه کرد اندرو از ابره به دید آستر

گر نماند درد و گردی در میان نبود عجب

درد بر دارد شفا و گرد بنشاند مطر

در میان یوسف و یعقوب اگر گفتی رود

عاقلان دانند کان گفتار نبود معتبر

در میان دوستان گه جنگ باشد گاه صلح

در مزاج اختران گه نفع باشد گاه ضر

دشمنان بد جگر که را بسنبند از کلوخ

دوستان نیک‌دل خم را بشویند از تبر

گاه الفت داد باید نیش کژدم را امان

وقت خصمی کند باید کام تنین را ز فر

طبع تا باشد موافق سرد و گرمش میخوران

چون مخالف گشت یا تلخیش ده یا نیشتر

ای دریغا گوش او بشنودی ار باری کنون

تا تو زین الماس بران چون همی پاشی درر

جان همی حاضر کند هر بار تا از روی عشق

او ز گوش جان نیوشد دیگران از گوش سر

ای ترا یزدان از آن خوان داده نعمت کز شرف

ذله پروردان آن خوانند نعمان وز فر

هیچ منت نیست کس را بر تو کت حق پرورید

گاه در مهد قبول و گاه در سفت ظفر

فخر و فر این جهان و آن جهان گشتی چو داد

شیرت از پستان فخر و میوت از بستان فر

تو بزرگ از آسمانی دیگران از آب و خاک

تو عزیز از کردگاری دیگران ز اصل و گهر

مرغ کان ایزد کند چون مهر پرد بر سپهر

مرغ کان عیسی کند بس خوار باشد پیش خور

کی چرا سازد چو مرغ خانگی بر خاکدان

هرکرا روح‌القدس پرورده باشد زیر پر

فاسقان را زحمتی هم در خلا هم در ملا

عاشقان را رحمتی هم در سفر هم در حضر

عالمی را در حضر دلشاد کردی زین حضور

کشوری را زان سفر آزاد کردی از سقر

آنچه بر صورت پرستان هری کردی عیان

هیچ صورت‌بین ندارد زان معانی جز خبر

طیلسان داران دین بودند آنجا نعره زن

خانگه داران جان بودند آنجا جامه در

حنبلی چون دید چشمت چشم او شد همچو سیم

اشعری چون دید رایت روی او شد همچو زر

عقل این می‌گفت «اذا جاء القضا ضاق الفضا»

جان آن می‌گفت «اذا جاء القدر ضاع الحذر»

از پی احیاء شرع و معرفت کردی جدا

تیرگی ز اصحاب جبر و خیرگی ز اهل قدر

این کنون ز «الحکم لله» نقش دارد بر نگین

و آن دگر ز «ایاک نعبد» حلقه دارد بر کمر

زرد گوشان هری را کردی از گفتار نغز

چون سیه چشمان جنت گوش و گردن پر گهر

در هری این ساحری دیدی به ترک و روم شو

تا چلیپا سوختن بینی تو در چین و خزر

گر نه عرق منبر تستی در اشجار عراق

روح نامی اره‌ای گشتستی اندر هر شجر

گر زر سحر گفت تو دین را نبودی پرورش

دایگی این سحر کی کردی به تاثیر سحر

تا ز روی مایه مردم را نه از روی نسب

چار عنصر مادرند و هفت سیاره پدر

باد امرت در زمین چون چار عنصر پیش رو

باد نامت در زمان چون هفت سیاره سمر

باد رایت بی تباهی باد شخصت بی حدوث

باد جاهت بی تناهی باد جانت بی ضرر

باد همچون دور همکار تو کارت مستقیم

باد همچون دین هم نام تو نامت مشتهر

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:46 PM

دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر

با یکی پیرهن زورقئی طرفه به سر

از سر کوی فرود آمد متواری وار

کرده از غایت دلتنگی ازین گونه خطر

ماه غماز شده از دو لبش بوسه ربای

باد عطار شده بر دو رخش حلقه شمر

کوه از آن کله بگشاده و از غایت لطف

ماه بر چرخ شده بستهٔ آن سینه و بر

چست بنشسته بر اندام لطیف چو خورش

از لطیفی و تری پیرهن توزی تر

خط مشکین بر آن عارض کافور نهاد

چون بدیدم جگرم خون شد و خونم چو جگر

گر چه بس نادره کاریستکه خون گردد مشک

لیک مشکی که جگر خون کند این نادره‌تر

سرگران از می و چون باد همی رفت و جز او

من سبک پای ندیدم که گران دارد سر

جعد ژولیده و پرورده ز سیکی لاله

زلف شوریده و پژمرده ز مستی عبهر

می نمود از سر مستی و طرب هر ساعت

سی و دو تابش پروین ز سهیل و ز قمر

خواست کز پیش درم بگذرد از بی خبری

چون چنان دید ز غم شد دل من زیر و زبر

بانگ برداشتم از غایت نومیدی و عشق

گفتم: ای عشوه فروشندهٔ انگارده خر

از خداوند نترسی که بدین حال مرا

بگذاری و کنی از در من بنده گذر

چون شنید این ز نکو عهدی و از گوهر پاک

آمد و کرد درین چهرهٔ من نیک نظر

پشت خم داد و نهاد از قبل خدمت و عذر

روی افروخته از شرم بر آستانهٔ در

گفت: معذور همی دار که گر نیستی

از پی بیم ولی نعمت و تهدید پدر

همچنان چون پدر از زر کمری بست مرا

کردمی گرد تو از دست خود از سیم کمر

شادمان گشتم از آن عذر و گرفتمش کنار

همچو تنگ شکر و خرمن گل تنگ به بر

جان و دل زیر قدمهاش نشاندم زین شکر

خود بر آن چهره هزاران دل و جان را چه خطر

اندرین بود که از نازکی و مستی و شرم

خواب مستانه در آن لحظه در آورد حشر

سر بر آنجای نهاد آن سمن تازه که بود

صد شب اندر غمش از اشک دو چشمم چو شمر

او چو تنگ شکر و گشته سراسیمه ز خواب

من چون طوطی شده بی خواب در اندیشهٔ خور

او شده طاق به آرام و من از بوسه زدن

بر دو چشم و دو لبش تا به سحر جفت سهر

خواب زاید اگر از شکر و بادام چرا

خوابم از دیده ببرد از در بادام و شکر

خود که داند که در آن نیم‌شب از مستی او

تا چه برداشتم از بوسه و هر چیزی بر

نرم نرم از سمن آن نرگس پر خواب گشاد

ژاله ژاله عرق از لالهٔ او کرد اثر

رویش از خاک چو برداشتم از خوی شده بود

لاله برگش چو گل نم زده در وقت سحر

بوسه بر دو لب من داد همی از پی عذر

آنت شرمنده نگار آنت شکر بوسه پسر

آنت خوش خرمی و عیش که من دیدم دوش

چه حدیثی‌ست که امروزم از آن خرم‌تر

دوش از یار بدم خرم و امروز شدم

از رخ خواجه محمد پسر خواجه عمر

آنکه تا دست سخا بر همه عالم بگشاد

به بدی بسته شدست ساحت ما پای قدر

آن سخن سنج شهی کو چو دو بسد بگشاد

خانهٔ عقل دو صد کله ببندد ز درر

مایه‌ور گشته ز اسباب دلش خرد و بزرگ

سودها کرده ز تاثیر کفش ماده و نر

پایهٔ مرتبتش را چو ملک نیست قیاس

عرصهٔ مکرمتش را چو فلک نیست عبر

خاطرش سر ملک در فلک آینه‌گون

همچنان بیند چون دیده در آیینه صور

جنیان زان همه از شرم نهانند که هیچ

به ز خود روی ندیدند چنو ز اهل بشر

جزوی از خشم وی ار بر فلک افتد به خطا

نار کلی شود از هیبت او خاکستر

آتش عزمش اگر قصد کند سوی هوا

چنبر چرخ بسوزد به یک آسیب شرر

شمت حزمش اگر باد برد تحفه به ابر

در شود در شکم ابر هوا قطره مطر

ای بهی روی ز سعی تو گه بزم سخا

وی قوی پشت ز عون تو گه رزم ظفر

پسری چون تو نزادند درین شش روزن

هفت سیاره و نه دایره و چار گهر

هرگز از جود تو نگرفت کس اندازهٔ آز

هرگز از خیر تو نشنید کس آوازهٔ شر

کلک و گفتار تو پیرایهٔ فضلست و محل

لفظ و دیدار تو سرمایهٔ سمعست و بصر

شبهی دارد کلک تو به شحنهٔ تقدیر

که چنو عنصر نفع آمد و ارکان ضرر

عرض او چون عرض جوهر صفرا گه رنگ

فرق او چون عرض جوهر سودا به فکر

گر نه سالار هنرمندی بودی هرگز

نزد سالار شهنشاه نبودیش خطر

خاطری داری و فهمی که به یک لحظه کنند

تختهٔ قسمت تقدیر خداوند از بر

ای جوان بخت نبینی که برین فضل مرا

به چسان این فلک پیر گرفته‌ست به حر

مدح گوییم که در تربیت خاطر و طبع

در همه عالم امروز چو من نیست دگر

طوق دارند عدو پیش درم فاخته‌وار

تام دیدند ز خاطر شجر پر ز ثمر

غوک را جامه بهری جوی و من از شرم عدو

روزها گشته چو خفاش مرا خانه ستر

لیک بی‌برگ و نوا مانده‌ام از گردش چرخ

همچو طوق گلوی فاخته و شاخ شجر

روی من شد چو زر و دیده چو سیم از پی اشک

گر بخواهی شود از سیم توام کار چو زر

پیش خورشید سخای تو به تعجیل کرم

کوه کوه انده من بنده هبا باد و هدر

بادی از بخت تو تا از اثر جوهر طبع

در جهان آدمی از پای رود مرغ به پر

مرغ بر شاخ تو از مدح تو بگشاد گلو

آدمی پیش تو از مهر تو بربسته کمر

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:46 PM

طالع از طالعت عجایب‌تر

کس ندیدی عجایب دیگر

گه به چرخت برد چو قصد دعا

گه به خاک آردت چو عزم قدر

گه به دستت ببندد از دل پای

گه به مهرت ببندد از دل سر

گه برهنه‌ت کند چو آبان شاخ

گه بپوشاندت چو آب شجر

شجری کرد مر ترا از فضل

پس بگسترد پیشت از آن بر

قوتی دارد این سخن بی فعل

زینتی دارد این چمن بی فر

زان که مر آفتاب دولت را

هست روزی درین درخت نظر

تا نبیند ازو عدوت نشان

تا ببیند ازو ولیت ثمر

کرده علمت فلک نمونهٔ جهل

کرده نفعت جهان نتیجهٔ ضر

سخنی گویمت برادروار

گر نیوشی و داریم باور

عبره کرده سپهر حکمت را

چون نگیری ز روزگار عبر

در خرابات کم گذر چونه‌ای

چون مزاج شراب آلت شر

مکن از کعبتین نرد و قدح

با «له» و «منک» عمر خویش هدر

چون همی بازی و همی مانی

بخت بد را بباز بر اختر

پیش هر دون مکن چو چنبر پشت

پای هر سفله را مگیر چو در

که میانه تهی‌ست گاه سخا

سخن دون و سفله چون چنبر

نزد دونان حدیث می مگذار

پیش حران ز جام می مگذر

تا نباشی برین سبک چون جان

تا نباشی بر آن گران چو جگر

یار دونان همی بوی چون جهل

عاقلان زان کنند از تو حذر

یکسو افکن ز طبع بی نفسی

تات باشد چو روح قدر و خطر

دانی از عیبها چو غیب عیان

داری از علمها چو عقل خبر

نعمتت نی و همتت بی حد

دولتت نی و حکمتت بی مر

حکمتت را ز فکر تست مزاج

خاطرت را ز دانشست گهر

دوری از جهل همچو علم علی

پاکی از جور همچو عدل عمر

شعر تو سحر هست لیک ترا

بخت تو هست همچو وقت سحر

ماند اندیشهٔ تو زیر قدم

گهر طبع تو چو اسکندر

ز آب انگور نار طبع مکش

ز آتش باده آب روی مبر

سوی بالا گرای همچو شرار

گرد پستی مگرد همچو مطر

خامه هر جای چون قضا به مباز

جامه هر وقت چون قدر به مدر

همچو نکبا ازین وآن مربای

همچو نرگس در این و آن منگر

ز اندرون کژ مباش چون زنجیر

تا نمانی برون چو حلقهٔ در

هر بنان را مباش همچو قلم

هر میان را مباش همچو کمر

گرد حران در آی همچو سخای

سوی مردان گرای همچو هنر

نزد ایشان مباش چون کاسه

پیش ایشان مگرد چون ساغر

تن خویش از سر کهان در دزد

جان خویش از می مهان پرور

گر چه فسقست هر دو ز اصل ولیک

هم بجای خود آخر اولاتر

اینک ار چه به طبع یکسانند

در تفاوت به یک مکان بنگر

گشته با باد سخت خانهٔ خیر

مانده بی آب سست آلت غر

طبع داری نهادهٔ گردون

نظم داری نتیجهٔ کوثر

خاطری در نثار چون دریا

فکرتی تیز رای چون آذر

چه شد ار هست ظاهرت عریان

باطنت دارد از هنر زیور

از برون گر چه هست عریان بحر

از درون هست فرشش از گوهر

کمر گوهرین کجا یابی

چون دو سر نیستی چو دو پیکر

زان زیادت پذیری و نقصان

که تو یک رویه‌ای بسان قمر

بی زر و سیمی ای برادر از آنک

شوخ چشمیت نیست چون عبهر

چشمهٔ خور چو می بپوشد ابر

نه برهنه بهست چشمهٔ خور

بصر حکمتی برهنه بهی

زان که پوشیده نیک نیست بصر

هستی ای تاج عصر میر سخن

از دلیل و حدیث پیغمبر

لیکن این آبگون آتش بار

کردت از خاک تخت و باد افسر

زان چنینست جامهٔ جانت

که تو آب و هوایی از رخ و فر

پس نه آب و هوای صافی راست

تختش از خاک و خانه از صرصر

لقبت گر چه هست زشت حسن

هستی از هر چه هست نیکوتر

خادمانند نامشان کافور

لیک رخشان سیه‌تر از عنبر

مهر بهتر ز ماه لیک به لفظ

ماده آمد یکی و دیگر نر

چنگ در شاخ هر مهی میزن

تو چه دانی ز بخت «بوک» و «مگر»

باشد از نار طبع یابی نور

باشد از شاخ فضل یابی بر

ورنه بگذار زان که می‌گذرد

خیر چون شر و منفعت چون ضر

چون تو دانا بسیست گرد جهان

تنگدل زین سپهر پهناور

آن حسن را به زهر کشت مدار

تو مدار از زمانه طعم شکر

تا همی چرخ پیر عمر خورد

از جوانی و عمر خود برخور

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:46 PM

ای حریفان ما نه زین دستیم دستی برنهید

باده‌مان خوشتر دهید و نقلمان خوشتر نهید

بام ما دیگر زنید و شام ما دیگر پزید

نام ما دیگر کنید و دام ما دیگر نهید

هر کسی را جام او با جان او یکسان کنید

هر کسی را نقل او با عقل او همبر نهید

چند از شش سوی یک دم چار بالشهای ما

بر فراز تارک نه چرخ و هفت اختر نهید

عیسی و خر هر دو اندر مجلس ما حاضرند

کوه بر عیسی برید و کاه پیش خر نهید

مجلس آزادگان را از گرانان چاره نیست

هین که آمد خام دیگر دیگ دیگر برنهید

خنجر نو بر سر بهرام ناچخ زن زنید

زخمهٔ نو بر کف ناهید خنیاگر نهید

هین که عالم سر به سر طوفان نااهلان گرفت

رخ سوی عصمت سرای نوح پیغمبر نهید

هر که را رنگیست همچو نیل در آب افکنید

هر که را بوییست همچون عود بر آذر نهید

نفس را چون بر جگر آبیست آتش در زنید

عقل را چون بر کله پشمیست بندش بر نهید

ور درین مجلس شما عاشق‌تر از شمع و می‌اید

پس چو شمع و می قدم در آب و آتش در نهید

می قبای آتشین دارد شما در بر کشید

شمع تاج آتشین دارد شما بر سر نهید

ناحفاظیرا چو سگ ار تاختید از پیش در

آن گهٔ با یار آهو چشم برتر بر نهید

چون ز روی هستی از من در من ایمانی نماند

گر مسلمانید یک ره نام من کافر نهید

ور سنایی همچو زنجیرست در حلق شما

حلق او گیرید چون حلقه برون در نهید

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:46 PM

قصهٔ یوسف مصری همه در چاه کنید

ترک خندان لب من آمد هین راه کنید

آفتاب آمد و چون زهره به عشرت بنشست

پیش زهره بچه زهره سخن ماه کنید

سخن حور و بهشت و مه و مهر شب و روز

چون بدیدید جمالش همه کوتاه کنید

نطع را اسب و پیاده رخ و پیل و فرزین

همه هیچند شما قبله رخ شاه کنید

اول وقت نمازست نماز آریدش

پیش کز کاهلی بیهده بیگاه کنید

از پی خدمت آن سیمتن خرگاهی

همگی خویش کمربند چو خرگاه کنید

بندگی درگه او را ز برای دل ما

سبب خواجگی و مرتبت و جاه کنید

آه را خامش دارید به درد و غم او

ناکسان را ز ره آه چه آگاه کنید

آفت آینه آهست شما از سر عجز

پیش آن روی چو آیینه چرا آه کنید؟

اسم هر قدر که بی دولت او غدر نهید

نام هر جاه بر دولت او چاه کنید

همه کوهید ولیک از پی آمیزش او

مسکن زلف دوتاهش دل یکتاه کنید

دل مسکین خود ار مشکین خواهید همی

لقب او طرب افزای و تعب گاه کنید

چون غزلهای سنایی ز پی مجلس انس

خویشتن پیش دو بیجادهٔ او کاه کنید

چشمتان از رخش آنگاه خورد بر که شما

سرمه از گرد سم اسب شهنشاه کنید

شاه بهرامشه آن شه که جزو هر که شهست

خدمتش نز سر طوع از سر اکراه کنید

شه رهی را که برو مرکب او گام نهد

از پی جان غذا جوی چراگاه کنید

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:46 PM

درین مقام طرب بی تعب نخواهی دید

که جای نیک و بدست و سرای پاک و پلید

مدار امید ز دهر دو رنگ یک رنگی

که خار جفت گلست و خمار جفت نبید

به عیش ناخوش او در زمانه تن در ده

که در طویلهٔ او با شبه است مروارید

ز دور هفت رونده طمع مدار ثبات

میان چار مخالف مجوی عیش لذیذ

که دیدی از بنی آدم که بر سریر سرور

دو دم کشید کز آن صد هزار غم نچشید

به شهوتی که برانی چه خوش بوی که همی

ز جانت کم شود آن یک دو قطره کز تو چکید

نگر چه شوخ جهانیست زان که جفت از جفت

خوشی نیافت که تا پاره‌ای ز جان نبرید

چو دل نهادی بر نور روز هم در وقت

زمانه گوید خیز و نماز شام رسید

چو باز در شب تاری خوشت بباید خفت

خروس گوید برجه که نور صبح دمید

دو دوست چون بهم آیند همچو پره و قفل

که تا دمی رخ هجرانشان نباید دید

همی بناگه بینی گرانی اندر حال

بیاید و به میانشان فرو خزد چو کلید

درین زمانه که دیو از ضعیفی مردم

همی سلاح ز لاحول سازد و تعویذ

کسی که عزت عزلت نیافت هیچ نیافت

کسی که ریو قناعت ندید هیچ ندید

کسی که شاخ حقیقت گرفت بد نگرفت

کسی که راه شریعت گزید بد نگزید

رهی خوشست ولیکن ز جهل خواجه همی

خوشی نیابد ازو همچنان که خار از خید

برین سنا نرسد مرد تا سنایی وار

روان پاکش ازین آشیانه بر نپرید

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:46 PM

مبارز او بود کاول غزا با جان و تن گیرد

ز کوی تن برون آید به شهر دل وطن گیرد

ز آن عقبا نیندیشد بدین دنیا فرو ناید

نه جرم بوالحکم خواهد نه جای بوالحسن گیرد

اگر خواهد بقا یابد بباید مردنش اول

اگر معروفیی باشد که هم از خویشتن گیرد

بباید رفت بر چرخش که تا با مه سخن گوید

بباید سوخت چون شمعش که صحبت با لگن گیرد

نمی‌دانند رنج ره بدان بر خیره می‌لافند

نه زان و جهست این لقمه که هر کس در دهن گیرد

عیار آن است در عالم که در میدان عشق آید

مصاف هستی و مستی همه بر هم زدن گیرد

نگردد دامن ره‌رو به آب هفت دریا تر

همه او گردد از معنی چو ترک ما و من گیرد

چو مرد از غیر فارغ شد ز دنیا سر بگرداند

سپاه فقر بی‌ترتیب پس آمد شدن گیرد

از آن اسرار پوشیده که عاشق دارد اندر دل

اگر بر خار برخواند همه عالم سمن گیرد

تو گفت عاشقان داری و کار فاسقان لابد

بدخشان بد به دست آید اگر نعمان یمن گیرد

مرا باری نشاید زد به پیش هیچ عاشق دم

که هر ساعت غم دنیا به گردم انجمن گیرد

پر از زهرست کام من سنایی خوش سخن زانم

قیامت زهر باید خورد گر دستم سخن گیرد

ولی میراث استادان از این زیبا سخن دارد

حسینی باید از معنی که تا جای حسن گیرد

درین دلق به صد پاره مرا طبعی‌ست پر گوهر

چو بگشایم ز فضل او جهانی نسترن گیرد

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:39 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 56

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4289004
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث