به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ای خدایی که رهیت افسر دو جهان نشود

تا بر حسب تو فرش قدمش جان نشود

چنگ در دامن مهر تو چگونه زند آنک

مر ورا خدمت تو قید گریبان نشود

سخت پی سست بود در طلب کوی تو آنک

مرد را بادیه بر یاد تو بستان نشود

هر که در جست لقایت نبود راست چو تیر

خواب در دیدهٔ او جز سر پیکان نشود

هر که جولانگه او حضرت پاکیزهٔ تست

هرگز از دور فلک بی‌سر و سامان نشود

چون به میدان تو پیکان بلا گشت روان

جان سپر سازد مردانه و پنهان نشود

موکب جان ستدن چون بزند لشکر عشق

او به جز بر فرس خاص به میدان نشود

ای ره آموز که هر کو به تو ره یافت به تو

هرگز اندر ره دین گمره و حیران نشود

آنکه هستندهم افراشتهٔ فضل تو اند

هرگز افراشتهٔ فضل تو ویران نشود

ثمرهٔ بندگی از خاک درت می‌روبند

تامگر کارکشان طعمهٔ خذلان نشود

کیسه‌ها دوخته بر درگهت از روی امید

زان که بی‌لطف تو کس در خور غفران نشود

گرسنه بوده و پنداشت بسر کردهٔ راه

از پذیرفتنشان یار و نگهبان نشود

همه از حکم تو افکنده و برداشته‌اند

ورنه از ذات کسی گبر و مسلمان نشود

گبر خواهد که بود طالب کوی تو ولیک

بتکلف هذیان آیت قرآن نشود

هفت سیاره روانند و لیک از رفتن

ماه در رفعت و در جرم چو کیوان نشود

هر کسی علم همی خواند لیکن یک تن

چون جمال الحکما بحر درافشان نشود

آن منبه که ز تنبیه وی اندر همه عمر

هیچ دل در ره دین معدن عصیان نشود

آنکه گه گه کف او بیند ابر از خجلی

باز گردد ز هوا مایل باران نشود

آنکه در درد بماندی ز بلای شیطان

هر کرا مجلس او آیت درمان نشود

کند باید به جفا دیده و دندان کسی

چاکر او ز بن سی و دو دندان نشود

نایب جاه پیمبر تویی امروز و کسی

مبتدع باشد کت چاکر فرمان نشود

به گل افشان ارم ماند آن مجلس تو

مجلسش خرم و خوش جز به گل افشان نشود

ای بها گیر دری کز سخن چون گهرت

نرخ جانها به جز از گفت تو ارزان نشود

هر که شاگرد تو باشد به گه خواندن علم

هرگز آن خاطر او دفتر نسیان نشود

نامهٔ عقل به یک لحظه بنپذیرد جان

تا برآن نامهٔ او نام تو عنوان نشود

معدهٔ حرص که شد تافته از تف نیاز

جز سوی مائدهٔ جود تو مهمان نشود

نیست یک ملحد و یک مبتدع اندر آفاق

که وی از حجت و نام تو هراسان نشود

شد نو آباد چو بستان ز جمال تو و خود

آن چه جایست که از فر تو بستان نشود

به دعا خواست همی اهل نوآباد ترا

زان که بی پند تو می خلق به سامان نشود

چون ز آرایش کوی تو شود شاد فلک

آن که باشد که ز گفتار تو شادان نشود

خاصهٔ شهر غلامان تو گشتند چه باک

ار مرید تو همه عامه فراوان نشود

دیو گریان نشود تا به سخن بر کرسی

آن لب پر شکر و در تو خندان نشود

سخن راست همی گویی بی‌روی و به حشر

رو که بر تو سخنت حجت و برهان نشود

نیست عالم چو تو در هیچ نواحی و کسی

صدق این قول چه داند که خراسان نشود

مردم از جهد شود عالم نز جامه و لاف

جاهل از کسوت و لاف افسر کیهان نشود

هر که بیدار نباشد شبی از جهد چو چرخ

روز دیگر به سخن شمس درافشان نشود

سست گفتار بود درگه پیری در علم

هر که در کودکی از جهد سخندان نشود

اندر آن تیغ چه تیزی بود از جهد که آن

سالها برگذرد کایچ سرافشان نشود

علم داری شرف و قدر بجوی ار نه مجوی

زان که بی‌فضل هر ابله سوی دیوان نشود

علم باید که کند جای تو کرسی و صدور

ورنه از طور کسی موسی عمران نشود

معجز موسی داری که کنی ثعبان چوب

ور نه صد چوب بینداز که ثعبان نشود

علم شمس همی باید و تاثیر فلک

ور نه هر پیشه به یک نور همی کان نشود

ای چنان در خور هر مدح که مداح ترا

شعر در مدحت تو مایهٔ بهتان نشود

من ثناخوان توام کیست که از روی خرد

چون بدید آن شرف و عز ثناخوان نشود

جامهٔ عیدی من باید از این مجلسیانت

لیک بی گفت تو اینکار به سامان نشود

تا فلک در ضرر و نفع چو گوهر نبود

تا پری در عمل و چهر چو شیطان نشود

منبر نو به نوآباد مبارک بادت

تا به جز حاسد تو پر غم و احزان نشود

باد بر درگه یزدانت قبول از پی آنک

بنده بر هیچ دری چون در یزدان نشود

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:38 PM

در جهان دردی طلب کان عشق سوز جان بود

پس به جان و دل بخر گر عاقلی ارزان بود

چاره تا کی جویی از درمان و درد دل همی

رو به ترک جان بگو دردت همه درمان بود

تا کی اندر انجمن دعوی ز هجر و وصل یار

نیست شو در راه تا هم وصل و هم هجران بود

گر همی حق پرسی از من عاشقی کار تو نیست

زان که می‌بینم که میلت با هوا یکسان بود

عاشقی بر خواب و خورد و تخت و ملک و سیم و زر

شرم بادت ساعتی دل چند جا مهمان بود

عشقبازی زیبد آنکس را که جان بازد به عشق

ذبح معظم جان او را دیت قربان بود

گرد عشق شه مگرد ار عافیت جویی همی

ور یقین داری همی گرچه هلاک جان بود

سفره ساز از پوست خور از گوشت خمر از خون دل

از جگر ده نقل چون قومی ترا بر خوان بود

در بلا چندی بماند صابر و شاکر شود

داغ غیرت برنهد چون رغبتش با آن بود

از برای اوست گویی صفوت اندر گلستان

حجت تهدید با اهل ارچه بی‌تاوان بود

این چنین‌ست ار برانی تعبیه در راه عشق

هرکرا در دل محبت آتش اندر جان بود

آتش خلت برآور بانگ بر جبریل زن

آتش نمرود بین کاندر زمان ریحان بود

در دبیرستان عشق از عاشقان آموز ادب

تا ترا فردا ز عزت بهرهٔ مردان بود

مرد باید راه رو از پیش خود برخاسته

کو به ترک جان بگوید طالب جانان بود

از هوا منطق نیارد هرگز اندر راه دین

بندگی را عقل بندد بر در فرمان بود

چون به حضرت راه یابد آزمون گیرند ازو

هر چه از عزت کمال روضهٔ رضوان بود

حور و غلمان در ارم او را نمایند بگذرد

دیده از غیرت ببوسد دوست را جویان بود

پیک حضرت روز و شب از دوست می‌آرد پیام

در دل او ز انده و از خوف و غم نسیان بود

شاد دل روزی نباشد بی‌بکا از شوق دوست

چند بنوازند او را دیده‌اش گریان بود

یک زمان ایمن نباشد زان که دستور خرد

گر چه بر منشور او توقیع الرحمن بود

ای سنایی تیر عشقت بر جگر معشوق زد

زخم را مرهم از آن جو کش چنین پیکان بود

چنگ در فرمان او زن عمر خود را زنده دار

گر نه فردا روزگارت را به غم تاوان بود

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:38 PM

سوز شوق ملکی بر دلت آسان نشود

تا بد و نیک جهان پیش تو یکسان نشود

هیچ دریا نبرد زورق پندار ترا

تا دو چشمت ز جگر مایهٔ طوفان نشود

در تماشای ره عشق نیابی تو درست

تا ز نهمت چمنت کوه و بیابان نشود

ای سنایی نزنی چنگ تو در پردهٔ قرب

تا به شمشیر بلا جان تو قربان نشود

سخت پی سست بود در طلب کوی وصال

هر کرا مفرش او در ره حق جان نشود

هر کرا دل بود از شست لقا راست چو تیر

خواب در دیدهٔ او جز سر پیکان نشود

تا چو بستان نشوی پی سپر خلق ز حلم

دلت از معرفت نور چو بستان نشود

گر ز اغیار همی شور پذیری ز طرب

خیز تا عشق تو سرمایهٔ عصیان نشود

پست همت بود آن دیده هنوز از ره عشق

که برون از تک اندیشهٔ غولان نشود

مرد باید که درین راه چو زد گامی چند

بسته‌ای گردد ز آنسان که پریشان نشود

شور آن شوقش چونان شود از عشق که گر

غرق قلزم شود آن شور به نقصان نشود

مست آن راه چنان گردد کز سینه‌ش اگر

غذی دوزخ سازی که پشیمان نشود

چون ز میدان قضا تیر بلا گشت روان

جان سپر سازد مردانه و پنهان نشود

موکب جان ستدن چون بزند لشکر شوق

او به جز بر فرس خاص به میدان نشود

ای خدایی که به بازار عزیزان درت

نرخ جانها به جز از کف تو ارزان نشود

آز بی‌بخش تو حقا که توانگر نشود

گبر بی‌یاد تو والله که مسلمان نشود

چون خرد نامه نویسد ز سوی جان به دماغ

جان بنپذیرد تا نام تو عنوان نشود

من ثنا گویم خود کیست که از راه خرد

چون بدید این کرم و عز و ثناخوان نشود

آن عنایت ازلی باشد در حق خواص

ور نه هر بیهده بی فضل به دیوان نشود

گبر خواهد که بود طالب این کوی ولیک

به تکلف هذیان آیت قرآن نشود

هفت سیاره روانند ولیک از رفتن

ماه در رفعت و در سیر چو کیوان نشود

هر کسی علم همی خواند لیکن یک تن

چون جمال الحکما بحر در افشان نشود

پردهٔ عصمت خواهد ز گناهان معصوم

تا سنایی گه طاعت سوی عصیان نشود

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:38 PM

 

روشن آن بدری که کمتر منزلش عالم بود

خرم آن صدری که قبله‌ش حضرت اعظم بود

این جهان رخسار او دارد از آن دلبر شدست

و آن جهان انوار او دارد از آن خرم بود

حاکمی کاندر مقام راستی هر دم که زد

بر خلاف آندم اگر یک دم زنی آندم بود

راه عقل عاقلان را مهر او مرشد شدست

درد جان عاشقان را نطق او مرهم بود

صدهزاران جان فدای آنسواری کز جلال

غاشیه‌ش بر دوش پاک عیسی مریم بود

از رخش گردد منور گر همه جنت بود

وز لبش یابد طهارت گر همه زمزم بود

فرش اگر سر برکشد تا عرش را زیر آورد

دست آن دارد که از زلفش بر اوریشم بود

طلعت جنت ز شوق حضرتش پر خوی شدست

دیدهٔ دوزخ ز رشک غیبتش پر نم بود

از گریبان زمین گر صبح او سر بر زند

تا شب حشر از جمالش صد سپیده دم بود

با «لعمرک» انیبا را فکرت رجحان کیست

با «عفاالله» اولیا را زهرهٔ یک دم بود

با «الم نشرح» چگویی مشکلی ماند ببند

با «فترضی» هیچ عاصی در مقام غم بود

خوش سخن شاهی کز اقبال کفش در پیش او

کشتهٔ بریان زبان یابد که در وی سم بود

خاک را در صدر جنت آبرویش جاه داد

آتش ابلیس را از خاک او ماتم بود

چرخ را از کاف «لولاک»ش کمر زرین بود

خاکرا با حاء احمامش قبا معلم بود

خاک زاید گوهری کز گوهران برتر شود

بچه زاید آدمی کو خواجهٔ عالم بود

هر که در میدان مردی پیش او یکدم زند

رخش او گوساله گردد گر همه رستم بود

در شبی کو عذر «اخطانا» همی خواهد ز حق

جبرئیل آنجا چو طفل ابکم و الکن بود

حکم الالله بر فرق رسول الله بین

راستی زین تکیه‌گاهی آدمی را کم بود

ماه بر چرخ فلک چون حلقهٔ زلف و رخش

گاه چون سیمین سپر گه پارهٔ معصم بود

شاه انجم موذن وی گشته اندر شرق ملک

زان جمال وی شعار شرع را معلم بود

بادوشان فلک را دور او همره شدست

خاکپاشان زمین را نعل او ملحم بود

سدرهٔ طاووس یک پر کز همای دولتش

بر پر خود بست از آن مر وحی را محرم بود

خضر گرد چشمهٔ حیوان از آن می‌گشت دیر

تا مگر اندر زمین با وی دمی همدم بود

تا نهنگش در عجم گرد زمین چون عمرست

تا هزبرش در عرب غرنده ابن عم بود

نی در آن آثار گرز و ناچخ عنتر بود

نه در آن اسباب ملک کیقباد و جم بود

با خرد گفتم که فرعی برتر از اصلی شود

گفت: آری چون بر آن فرع اتفاقی ضم بود

گفت: ای بوبکر با احمد چرا یکتا شدی

گفت:هر حرفی که ضعفی یافت آن مدغم بود

گفتم: ای عمر تو دیدی بوالحکم بس چون برید

گفت: زمرد کی سزای دیدهٔ ارقم بود

گفتم: ای عثمان بنا گه کشتهٔ غوغا شدی

گفت: خلخال عروس عاشقان ز آندم بود

گفتم: ای حیدر میی از ساغر شیران بخور

گفت: فتح ما ز فتح زادهٔ ملجم بود

باد را گفتم: سلیمان را چرا خدمت کنی

گفت: از آن کش نام احمد نقش بر خاتم بود

ای سنایی از ره جان گوی مدح مصطفا

تا ترا سوی سپهر برترین سلم بود

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:38 PM

ای رفیقان دوش ما را در سرایی سور بود

رفتم آنجا گر چه راهی صعب و شب دیجور بود

دیدم اندر راه زی درگاه آن شاه بتان

هر چه اندر کل عالم عاشقی مستور بود

از چراغ و شمع کس را یاد نامد زان سبب

کز جمال خوب رویان نور اندر نور بود

کس نثاری کرد نتوانست اندر خورد او

زان که اشک عاشقانش لولو منثور بود

بوی خوش نمد به کار اندر سراسر کوی او

زان که خاک کوی او از عنبر و کافور بود

فرش میدانش ز رخسار و لب میخوارگان

تکیه‌گاه عاشقانش دیده‌های حور بود

جویبارش را به جای آب میدیدم شراب

زیر هر شاخی هزاران عاشق مخمور بود

ای بسا مذکور عالم کو بدو در ننگریست

ای بسا درویش دل ریشا که او مذکور بود

هر که از وی بود ترسان او بدو نزدیک شد

و آنکه از گستاخیش نزدیک‌تر او دور بود

صد هزاران همچو موسی خیره بود اندر رهش

زان که هر سنگی در آن ره بر مثال طور بود

هرکرا توقیع دادند از جمال و از جلال

«لن ترانی» بر سر توقیع آن منشور بود

های های عاشقان با هوی هوی صادقان

کس ندانستی که ماتم بود آن یا سور بود

مر مرا ره داد دربان دیگران را منع کرد

زان که نام من رهی در عاشقی مشهور بود

چون در آن شب شخص روحم نزد آن حضرت رسید

صورت هستی ندیدم نقش من مقهور بود

مصحفی دیدم گرفته آن بت اندر دست راست

خط آن از هست ما وز نفی لامسطور بود

چون در آن مصحف نظر کردم سراسر خط آن

رمزهای مجلس محمدبن منصور بود

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:38 PM

چون همی از باغ بوی زلف یار ما زند

هر که متواریست اکنون خیمه بر صحرا زند

دلبرا اکنون هر کجا رنگیست رخت آنجا برد

عاشق اکنون هر کجا بوییست آه آنجا زند

بینوایان را کنون دست صبا بر شاخ گل

حجله از دینار بندد کله از دیبا زند

هودج متواریان را نقشبند نوبهار

قبه از بیجاده سازد پایه از مینا زند

بر سر دو راه جان از رنگ و بوی گل همی

باد گویی کاروان خلخ و یغما زند

از تعجب هر زمان گوید بنفشه کی عجب

هر که زلف یار دارد چنگ چون در ما زند

عاشقی کو تاکنون بی‌زحمت لب هر زمان

بوسها بر پای این گویای ناگویا زند

از برای عاشقان مفلس اکنون بی‌طمع

بلبل خوش نغمه گه شهر و دو گه عنقا زند

گاه آن آمد که این معشوقه بدمست از نخست

پای در صفرا نهند پس دست در حمرا زند

دی گذشت امروز خوش زی زان که دست روزگار

زخمه بر سندان عشرت خانهٔ فردا زند

گر هزار آوا کنون نوبت زند نشگفت از آنک

هر کجا گل شه بود نوبت هزار آوا زند

عاشقی باید کنون کز رنگ گل گوید سخن

کی شود در دل چو لاف از رنگ نابینا زند

ساقیا ما را به یک ساغر یکی کن زان که یار

گرد جفتان کم تند او تا زند بر تا زند

در ده آن حمرا که رنگش همچو آه عاشقان

آتش اندر سعد و نحس گنبد خضرا زند

باده‌ای مان ده که از درگاه «حرمنا» ی نفس

شعله اندر صدر آمنا و صدقنا زند

ساقیا منگر بدان کاین می همی از بد دلی

سنگ بر قندیل عقل بد دل رعنا زند

می چنان ده مر سنایی را که بستانیش ازو

تا سنایی بی سنایی بو که دستی وا زند

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:38 PM

باش تا حسن نگارم خیمه بر صحرا زند

شورها بینی که اندر حبة الماوا زند

از علای خلق او عالم چو علیین شود

پس خطابش قرب «سبحان الذی اسری» زند

کیست کو پهلو زند با آنکه دولتخانه را

از بزرگی سر به «اوادنی» و «ما اوحی» زند

در حجاب کبر یا چون باریا جولان کند

تکیه کی بر مسند «لا خوف» و «لا بشری» زند

در مصاف عاشقان در سینه‌های بی‌دلان

ضربت قرب وصال از درد ناپیدا زند

آنچه نتوانند زد آن دیگران بر هفت رود

آن نوا از دست چپ آن ماه بر یکتا زند

ای گلی کز گلبنت عالم همه گلزار شد

وز گلت بوی «تبارک ربنا الاعلا» زند

برگ دار گلبنت «طاها» و بیخش «والضحا»

بار او «یاسین» و شاخش سر به «اوادنی» زند

جوشها در سینهٔ عشاق نیز از مهر تو

هر زمانی تف ورای گنبد خضرا زند

شکر احسان تو مدح تست ای صاحب جمال

نقش مدح تو رقم بر دیدهٔ بینا زند

این جواب شعر استادم که گفت اندر سرخس

«چون همی از باغ بوی زلف یار ما زند»

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:38 PM

 

روز بر عاشقان سیاه کند

مست چون قصد خوابگاه کند

راه بر عقل و عافیت بزند

ز آنچه او در میان راه کند

گاه چون نعل اندر آذر بست

یوسفان را اسیر چاه کند

گاه چون زلف را ز هم بگشاد

تنگ بر آفتاب و ماه کند

گاه بیجاده را بطوع و بطبع

در سر رنگ برگ کاه کند

گه چو دندان سپید کرد بطمع

ملک الموت را سیاه کند

گه بیندازد از سمن بستر

گاه بالین گل گیاه کند

گاه زلف شکسته را بر دل

حلقهٔ حضرت الاه کند

گاه خط دمیده را بر جان

نسخهٔ توبهٔ گناه کند

گاه بر جبرئیل صومعه را

چار دیوار خانقاه کند

گاه بر دیو هم ز سایهٔ خویش

شش سوی صحن خوابگاه کند

بوی او کش عدم نبوییدی

گاهش از قهر در پناه کند

لب او را که بوسه گه بودی

گاهش از لطف بوسه خواه کند

عشق را گه دلی نهد در بر

تا دل اندر برش سیاه کند

عقل را گه کله نهد بر سر

تا سر اندر سر کلاه کند

پیشهٔ آفتاب خود اینست

چون کسی نیک تر نگاه کند

جامهٔ گازر ار سپید کند

روز گازر همو سیاه کند

اینهمه می‌کند ولیک از بیم

آه را زهره نی که آه کند

از پی آنکه رویش آینه است

آه آیینه را تباه کند

من غلام کسی که هر چه کند

چون سنایی به جایگاه کند

همه کردار او به جایگه است

خاصه وقتی که مدح شاه کند

شاه بهرامشاه آنکه همی

دین و دولت بدو پناه کند

گور با شرزه شیر از عدلش

در میان شعر شناه کند

صعوه در چشم باز از امنش

از پی بیضه جایگاه کند

تارح و زلف دلبران وصاف

به گل و مشک اشتباه کند

چاه صد باز را اگر خواهد

تاج سیصد هزار جاه کند

محترز باد ظلم از در او

تا چو نحل آرزوی شاه کند

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:38 PM

عاشقانت سوی تو تحفه اگر جان آرند

به سر تو که همی زیره به کرمان آرند

ور خرد بر تو فشانند همی دان که همی

عرق سنگ سوی چشمهٔ حیوان آرند

ور دل و دین به تو آرند عجب نبود از آنک

رخت خر بنده به بنگاه شتربان آرند

هر چه هستیست همه ملک لب و خال تواند

چیست کن نیست ترا تا سوی تو آن آرند

نوک مژگانت بهر لحظه همی در ره عشق

آدم کافر و ابلیس مسلمان آرند

چینهٔ دام لبان تو زمان تا به زمان

روح را از قفس سدره به مهمان آرند

زلف و خالت ز پی تربیت فتنهٔ ما

عقل را کاج زنان بر در زندان آرند

چشمهامان ز پی تقویت حسن تو باز

فتنه را رقص‌کنان در قفس جان آرند

طوبی و سدره به باغ تو و پس مشتی خس

دستهٔ مجلس تو خار مغیلان آرند

هدیه‌شان رد مکن انگار که پای ملخی

گلهٔ مور همی پیش سلیمان آرند

خاکپای تو اگر دیده سوی روح برد

روح پندارد کز خلد همی خوان آرند

از پی چشم بدو چشم نکوی تو همی

مردمان مردمک دیده به قربان آرند

بوستان از خجلی پوست بیندازد از آنک

صورت روی تو در دیدهٔ بستان آرند

عاشقان از خم زلف تو چه دیدند هنوز

باش تا تاب در آن زلف پریشان آرند

باش تا سلطنت و کبر تو مشتی دون را

از در دین به هوس خانهٔ شیطان آرند

باش تا خار سر کوی ترا نرگس وار

دسته بندند و سوی مجلس سلطان آرند

ای بسا بیخ که در چین و ختن کنده شود

تا چو تو مهر گیاهی به خراسان آرند

باش تا خط بناگوش و خم زلف تو باز

عقل را گوش گرفته به دبستان آرند

کی به آسانی عشاق ز دستت بدهند

که نه در دست همی چون تویی آسان آرند

عقد پروین بخمد چون دم عقرب در حال

چون سخن زان دو رده لولو مرجان آرند

کافران گمره از آنند که در زلف تواند

یک ره آن زلف ببر تا همه ایمان آرند

یک ره آن پرده برانداز که تا مشتی طفل

رخت جان سوی سراپردهٔ قرآن آرند

هردم از غیرت یاری تو اجرام سپهر

بر سنایی غم و اندوه فراوان آرند

هر زمان لعل و در و سرو و بنفشهٔ تو همی

دل و دین و خرد و صبر دگر سان آرند

خود چو پروین که مه و مهر همی سجدهٔ عشق

سر دندان ترا از بن دندان آرند

قدر چوگانت ندانند از آن خامی چند

باش تا سوختگان گوی به میدان آرند

شکل دندان و سر زلف تو زودا که برو

سین و نون و الف و یا همه تاوان آرند

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:38 PM

مرحبا بحری که از آب و گلش گوهر برند

حبذا کانی کزو پاکیزه سیم و زر برند

نی ز هر کانی که بینی سیم و زر آید پدید

نی ز هر بحری که بینی گوهر احمر برند

در میان صدهزاران نی یکی نی بیش نیست

کز میان او به حاصل شاکران شکر برند

در میان صد هزاران نحل جز یک نحل نیست

کز لعابش انگبین ناب جان‌پرور برند

جانور بسیار دیدستم به دریاها ولیک

چون صدف نبود که غواصان ازو گوهر برند

گاو آبی در جزیره سنبل و سوسن چرد

لاجرم هر جا که خفت از خاک او عنبر برند

همچو آهو شو تو نیز از سنبل و سوسن بچر

تا بهر جایی ز نافت نافهٔ اذفر برند

باغشان از شوخ چشمی گشت شورستان خار

طمع آن دارند کز وی سوسن و عنبر برند

سوسن و عنبر کجا آید به دست ار روضه‌ای

کاندرو تخم سپست و سیر و سیسنبر برند

هر چه کاری بدروی و هر چه گویی بشنوی

این سخن حقست اگر نزد سخن گستر برند

خواب ناید مرزنی را کاندر آن باشد نیت

هفتهٔ دیگر مر او را خانهٔ شوهر برند

ای بهمت از زنی کم چند خسبی چون ترا

هم کنون زی کردگار قادر اکبر برند

ور همی گویی که من در آرزوی ایزدم

کو نشانی تا ترا باری سوی دلبر برند

این جهان دریا و ما کشتی و زنهار اندرو

تا نه پنداری که کشتیها همه همبر برند

کشتیی را پیش باد امروز در تازان کنند

کشتیی را باز از پیش بلا لنگر برند

کشتیی را غرق گردانند در دریای غیب

کشتیی را هم ز صرصر تا در معبر برند

مر یکی را گل دهد تا او به بویش جان دهد

و آن دگر را باز جانش ز آتشین خنجر برند

مر یکی را سر فرازانند ز آتش از جحیم

مر یکی را باز از گوهر همه افسر برند

خنده آید مر مرا ز آنها که از سیم ربا

درگه رفتن کفن از دیبه شوشتر برند

مرد آن مردست که چون پهلو نهد اندر لحد

هم به ساعت از بهشتش بالش و بستر برند

مرد را باید شهادت چونکه باشد باک نیست

گرو را اندر به چین سوی لحد میزر برند

تا نباشی غافل و دایم همی ترسی ز حق

گر همی خواهی که چون ایمان ترا بر سر برند

گر ندادی حق خبر هرگز کرا بودی گمان

کز جهان چون بلعمی را نزد حق کافر برند

عالم آمد این سخن مخصوص فردا روز حشر

عالمان بی‌عمل از کرد خود کیفر برند

یک پرستار و یکی عالم که در دوزخ برند

همچنان باشد که از جاهل دوصد کشور برند

حسرت آن را کی بود کز دخمه زی دوزخ رود

حسرت آن را کش به دوزخ از سر منبر برند

منظر و کاشانه پر نقش و نگارست مر ترا

چون بمیری هم بر آن کاشانه و منظر برند

اشتر و استر فزون کردن سزاوار است اگر

بار عصیان ترا بر اشتر و استر برند

مضمر آمدن مردن هر یک ولی وقت شدن

نسخهٔ قسمت همه یکبارگی مظهر برند

مرد عالم را سوی دوزخ شدن چونان بود

چونکه ترکی را به سوی خوان خنیاگر برند

مضمر آمد مردن هر یک ولی مضمر بهست

بانگ خیزد از جهان گر جان ما مضمر برند

مرد نابینا اگر در ره بساود با کسی

عیب دارند و ورا خصمان سوی داور برند

باز اگر بینا بساود منکری باشد درو

شاید این معروف رازی جبر آن منکر برند

این سخن بر ما پدید آید به ما بر آن زمان

کز برای حشرمان فردا سوی محشر برند

عاصیا هین زار بگری زان که فردا روز حشر

عاصیان را سوی فردوس برین کمتر برند

ظالمان را حشر گردانند با آب نیاز

عادلان را زی امیرالمومنین عمر برند

عالمان را در جنان با غازیان سازند جای

ساقیان را در سقر نزدیک رامشگر برند

ای سنایی این چنین غافل مباش و باز گرد

کآفتابت را به زودی هم سوی خاور برند

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:38 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 56

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4292656
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث