به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

باز متواری روان عشق صحرایی شدند

باز سرپوشیدگان عقل سودایی شدند

باز مستوران جان و دل پدیدار آمدند

باز مهجوران آب و گل تماشایی شدند

باز نقاشان روحانی به صلح چار خصم

از سرای پنجدر در خانه آرایی شدند

باز در رعنا سرای طبع طراران چرخ

بهر این نو خاستگان در کهنه پیرایی شدند

باز بینا بودگان همچو نرگس در خزان

در بهار از بوی گل جویای بینایی شدند

زرد و سرخی باز در کردند خوشرویان باغ

تا دگر ره بر سر آن لاف رعنایی شدند

عاشقان در زیر گلبنهای پروین پاش باغ

از بنات النعش اندر شکل جوزایی شدند

تا وطاها باز گستردند پیران سپهر

قمریان چون مقریان در نوبت افزایی شدند

خسرو سیارگان تا روی بر بالا نهاد

اختران قعر مرکز نیز بالایی شدند

از پی چشم شکوفه دستهای اختران

بر صلایهٔ آسمان در توتیاسایی شدند

تا عیار عشق عیاران پدید آرند باز

زرگران نه فلک در مرد پالایی شدند

تا با کنون لائیان بودند خلقان چون ز عدل

یک الف در لا در افزودند الایی شدند

غافلان عشرتی چون عاقلان حضرتی

خون زر خوردند و اندر خون دانایی شدند

از پی نظارهٔ انصاف چار ارکان به باغ

هر چه آنجاییست گویی جمله اینجایی شدند

چون دم عیسی چلیپاگر شد اکنون بلبلان

بهر انگلیون سراییدن بترسایی شدند

بیدلان در پردهٔ ادبار متواری شدند

دلبران در حلقهٔ اقبال پیدایی شدند

زاغها چون بینوایان دم فرو بستند باز

بلبلان چون طوطیان اندر شکرخایی شدند

عالم پیر منافق تا مرقع پوش گشت

خرقه‌پوشان الاهی زبر یکتایی شدند

روزها اکنون بگه خیزند چون مرغان همی

روزها مانا چو مرغان هم تماشایی شدند

اینت زیبا طبع چابک دست کز مشاطگیش

آنچنان زشتان بدین خوبی و زیبایی شدند

مطربان رایگان در رایگان آباد عشق

بی‌دل و دم چون سنایی چنگی و نایی شدند

دلق تا کوتاه‌تر کردند تاریکان خاک

روشنان آسمان در نزهت آرایی شدند

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:38 PM

عقل کل در نقش روی دلبرم حیران بماند

جان ز جانی توبه کرد آنک بر جانان بماند

جان ز جان کردست شست آن گه ز خاک پای او

جان پیوندیش رفت و جان جاویدان بماند

صبح پیش روی او خندید و بر خورشید چرخ

نور صادق بی لب و دندان از آن خندان بماند

نقش بند عقل و جان را پیش نقش روی او

دست در زیر زنخ انگشت در دندان بماند

عشق چون دولت به پیش روی او بی غم نشست

کفر چون ایمان به پیش روی او عریان بماند

کفر و ایمان از نشان زلف و رخسار ویست

زان نشان روز و شب در کفر و در ایمان بماند

عقل با آن سراندازی به میدان رخش

در خم زلفین او چون گوی در چوگان بماند

از برای رغم من گویی ازین میدان حسن

عیسی مریم برفت و موسی عمران بماند

آتش جانان گریبان‌گیر جان آمد از آنک

آنهمه تر دامنی در چشمهٔ حیوان بماند

گفتمی کن رنگ با مرجان چه ماند با لبش

نی غلط کردم ز خجلت رنگ با مرجان بماند

نیست صبرم از میانش تا چو ذات خود مگر

بر میانم چون میانش والله ار همیان بماند

زخم خوار خویش را بی زخم خود مگذار از آنک

خوار گردد پتک کوبنده که از سندان بماند

عاقبت از دشنهٔ مژگانش روی اندر کشید

عافیت در سلسلهٔ زلفینش در زندان بماند

بهتر آن تا خاکپایش را به دست آرد مگر

چرخ را هرچند جنبش بود سرگردان بماند

عقل و جان در خدمت آن بارگه رفتند لیک

عقل کارافزای رفت و جان جان افشان بماند

هر چه خواهی گو همی فرمای کاندر ذات ما

قایل فرمان برفت و قابل فرمان بماند

گر قماری کرد جان با او بجانی هم ز جان

لاجرم در ما ز دانش مایه صد چندان بماند

گوهر جان و جهان ذات سنایی را ازوست

گرد می زو ماند ذاتش بی مکان و کان بماند

تا نگیرد مرغ مر مرغ سنایی را ز بیم

لاجرم چون مرغ عیسی روز از آن پنهان بماند

تا جمال قهر و لطفش سایه بر عالم فکند

شیر در بستان فنا شد شیر در پستان بماند

زلف شیطانیش گر دل برد گو بر باک نیست

منت ایزد را که جان در مدحت سلطان بماند

خسرو خسرو نسب بهرامشه سلطان شرق

آنکه بهرام فلک در سطوتش حیران بماند

ملک علت ناکرا خوش خوش ازین عیسی پاک

درد رفت الحمدلله و آنچه درمان آن بماند

تا شدش معلوم حکم آیت احسان و عدل

شد نهان چون جور بخل و عدل چون احسان بماند

بر فلک بینی که کیوان رتبتی دارد ولیک

از پی ایوان این شه چرخ خود کیوان بماند

به گراید رایت رایش بسوی عاطفت

زین سبب را خان و خوان خانه بر اخوان بماند

چون گشاید دست و دل در عدل و در احسان به خلق

بستهٔ احسان و عدلش جملهٔ انسان بماند

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:38 PM

ای مسلمانان خلایق حال دیگر کرده‌اند

از سر بی‌حرمتی معروف منکر کرده‌اند

در سماع و پند اندر دین آیات حق

چشم عبرت کور و گوش زیرکی کر کرده‌اند

کار و جاه سروران شرع در پای اوفتاد

زان که اهل فسق از هر گوشه سر بر کرده‌اند

پادشاهان قوی برداد خواهان ضعیف

مرکز درگاه را سد سکندر کرده‌اند

ملک عمر و زید را جمله به ترکان داده‌اند

خون چشم بیوگان را نقش منظر کرده‌اند

شرع را یکسو نهادستند اندر خیر و شر

قول بطلمیوس و جالینوس باور کرده‌اند

عالمان بی عمل از غایت حرص و امل

خویشتن را سخرهٔ اصحاب لشکر کرده‌اند

گاه وصّافی برای وقف و ادرار عمل

با عمر در عدل ظالم را برابر کرده‌اند

از برای حرص سیم و طمع در مال یتیم

حاکمان حکم شریعت را مبتر کرده‌اند

خرقه‌پوشان مزور سیرت سالوس و زرق

خویشتن را سخرهٔ قیماز و قیصر کرده‌اند

گاه خلوت صوفیان وقت با موی چو شیر

ورد خود ذکر برنج و شیر و شکر کرده‌اند

قاریان زالحان ناخوش نظم قرآن برده‌اند

صوت را در قول همچون زیر مزمر کرده‌اند

در مناسک از گدایی حاجیان حج فروش

خیمه‌های ظالمان را رکن و مشعر کرده‌اند

مالداران توانگر کیسهٔ درویش دل

در جفا درویش را از غم توانگر کرده‌اند

سر ز کبر و بخل بر گردون اخضر برده‌اند

مال خود بر سایلان کبریت احمر کرده‌اند

زین یکی مشت کبوتر باز چون شاهین به ظلم

عالمی بر خلق چون چشم کبوتر کرده‌اند

خواجگان دولت از محصول مال خشک ریش

طوق اسب و حلقهٔ معلوم استر کرده‌اند

بر سریر سروری از خوردن مال حرام

شخص خود فربی و دین خویش لاغر کرده‌اند

از تموز زخم گرم و بهمن گفتار سرد

خلق را با کام خشک و دیدهٔ تر کرده‌اند

خون چشم بیوگانست آنکه در وقت صبوح

مهتران دولت اندر جام و ساغر کرده‌اند

تا که دهقانان چو عوانان قباپوشان شدند

تخم کشت مردمان بی بار و بی‌بر کرده‌اند

تا که تازیکان چو قفچاقان کله‌داران شدند

خواجگان را بر سر از دستار معجر کرده‌اند

از نفاق اصحاب دارالضرب در تقلیب نقد

مومنان زفت را بی‌زور و بی‌زر کرده‌اند

کار عمال سرای ضرب همچون زر شدست

زان که زر بر مردمان یک سر مزور کرده‌اند

شاعران شهرها از بهر فرزند و عیال

شخص خود را همچو کلکی زرد و لاغر کرده‌اند

غازیان نابوده در غز و غزای روم و هند

لاف خود افزون ز پور زال و نوذر کرده‌اند

جبه دزدان از ترازوها بر اطراف دکان

طبع را در جبه دزدیدن مخیر کرده‌اند

ای دریغا مهدیی کامروز از هر گوشه‌ای

یک جهان دجال عالم سوز سر بر کرده‌اند

مصحف یزدان درین ایام کس می‌ننگرد

چنگ و بر بط را بها اکنون فزونتر کرده‌اند

کودکان خرد را در پیش مستان می‌دهند

مر مخنث را امین خوان و دختر کرده‌اند

ای مسلمانان دگر گشته‌ست حال روزگار

زان که اهل روزگار احوال دیگر کرده‌اند

ای سنایی پند کم دِه کاندرین آخر زمان

در زمین مُشتی خر و گاو سر و بر کرده‌اند

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:38 PM

ای سنایی ز جسم و جان تا چند

برگذر زین دو بی‌نوا در بند

از پی چشم زخم خوش چشمی

هر دو را خوش بسوز همچو سپند

چکنی تو ز آب و آتش یاد

چکنی تو ز باد و خاک نوند

چکنی بود خود که بود تو بود

که ترا در امید و بیم افگند

تا بوی در نگارخانهٔ کن

نرهی هرگز از بیوس و پسند

چون گذشتی ز کاف و نون رستی

از قل قاف و لام دانشمند

همه از حرص و شهوت من و تست

علم و اقرار و دعوی و سوگند

باز رستی ز فقر چون گشتی

همچو لقمان به لقمه‌ای خرسند

نزد من قبله دوست عقل و هواست

هر چه زین هردو بگذری ترفند

مهبط این یکی نشیب نشیب

مصعد آن دگر بلند بلند

مقصد ما چو دوست پس در دین

ره چه هفتاد و دو چه هفتصد و اند

چو تو در مصحف از هوا نگری

نقش قرآن ترا کند در بند

ور ز زردشت بی‌هوا شنوی

زنده گرداندت چو قرآن زند

طمع و حرص و بخل و شهوت و خشم

حسد و کبر و حقد بد پیوند

هفت در دوزخند در تن تو

ساخته نفسشان درو دربند

هین که در دست تست قفل امرزو

در هر هفت محکم اندر بند

همه ره آتشست شاخ زنان

که ابد بیخ آن نداند کند

ملک اویی کز آن همی ترسی

تو شوی مالک ار پذیری پند

آن نه بینی همی که مالک را

نکند هیچ آتشیش گزند

دین به دنیا مده که هیچ همای

ندهد پر به پرنیان و پرند

دین فروشی همی که تا سازی

بارگی نقره خنگ زین زرکند

خر چنان شد که در گرفتن او

ساخت باید ز زلف حور کمند

گویی از بهر حشمت علمست

اینهمه طمطراق خنگ و سمند

علم ازین بار نامه مستغنیست

تو برو بر بروت خویش بخند

مهرهٔ گردن خر دجال

از پی عقد بر مسیح مبند

از پی قوت و قوت دل گرگ

جگر یوسفان عصر مرند

کفش عیسی مدوز از اطلس

خر او را مساز پشما گند

شهوتت خوش همی نمایاند

مهر جاه و زر و زن و فرزند

کی بود کین نقاب بردارند

تا بدانی تو طعم زهر از قند

چند ازین لاف و بارنامهٔ تو

در چنین منزلی کثیف و نژند

بارنامه گزین که برگذری

این همه بارنامه روزی چند

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:38 PM

این ابلهان که بی‌سبب دشمن منند

بس بوالفضول و یافه‌درای و زنخ زنند

اندر مصاف مردی و در شرط شرع و دین

چون خنثی و مخنث نه مرد و نه زنند

مانند نقش رسمی بی‌اصل و معنیند

گر چه به نزد عامه و خطی مبینند

چون گور کافران ز درون پر عفونتند

گر چه برون به رنگ و نگاری مزینند

در قعر و دوزخند نه جنی نه انسیند

در چاه وحشتند نه یوسف نه بیژنند

هم ناکسند گر چه همی با کسان روند

هم جولهند گرچه همی بر فلک تنند

یکرنگ و با زبان دل من همچو آخرت

وینان به طبع و جامه چو دنیا ملونند

دندانهٔ کلید در دعویند لیک

همچون زبان قفل گه معنی الکنند

زان بی‌سرند همچو گریبان که از طمع

پیوسته پای بوس خسیسان چو دامنند

دعوی ده کنند ولیکن چو بنگری

هادوریان کوی و گدایان خرمنند

دهقان عقل و جان منم امروز و دیگران

هر کس که هست خوشه چن خرمن منند

فرزند شعر من همه و خصم شعر من

گویی نه مردمند همه ریم آهنند

گاهم چو روی مائدهٔ خود بغارتند

گاهم چو وزن بیهدهٔ خویش بشکنند

از راه خشم دشمن این طبع و خاطرند

وز درد چشم دشمن خورشید روشنند

بس روشنست روز ولیک از شعاع آن

بی‌روزنند زان که همه بسته روزنند

گر نا ممکنم سوی این قوم ممکن ست

کایشان به نزد عقل و خرد نا ممکنند

تهمت نهند بر من و معنیش کبر و بس

خود در میان کار چو درزی و در زنند

درد دل همه فضلای از فضولیم

عذرست جمله را اگرم جمله دشمنند

من قرص آفتابم روزی ده نجوم

ایشان همند قرص ولی قرص ارزنند

هم خود خورند خویشتن از خشم من از آنک

بوالواسعان و خشک مزاجان برزنند

از خاطر چو تیر و زبان چو تیغ من

پرچین و زرد رخ چو زراندوده جوشند

تا خامشند مطبخیان ضمیرشان

بر دیگ گنده گشته تو گویی نهنبنند

دور از شما و ما چون در آیند در سخن

گویی به وقت کوفتن زهر هاونند

هان ای سنایی ار چه چنین ست تیغ ده

کایشان نه آهنند که ریم خماهنند

درزی صفت مباش برایشان کجا همه

بر رشتهٔ تو خشک‌تر از مغز سوزنند

مشاطهٔ عروس ضمیر تواند پاک

این نغز پیکران که برین سبز گلشنند

شیر آفرین گلشن روحانیان تویی

ایشان که اند گر به نگاران گلخنند

تو تخت ساز تا حکما رخت برگرند

تو نرد باز تا شعرا مهره بر چنند

بر کن به رفق سبلتشان گر چه دولتند

بشکن به خلق گردنشان گر چه گردنند

آن کره‌ای به مادر خود گفت چونکه ما

آبی همی خوریم، صفیری همی زنند

مادر به کره گفت: برو بیهده مگوی

تو کار خویش کن که همه ریش می‌کنند

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:38 PM

کرد رفت از مردمان اندر جهان اقوال ماند

همعنان شوخ چشمی در جهان آمال ماند

از فصیحان و ظریفان پاک شد روی زمین

در جهان مشتی بخیل کور و کر و لال ماند

در معنی در بن دریای عزلت جای ساخت

وز پی دعوی به روی آبها آخال ماند

صدرها از عالمان و منصفان یکسر تهیست

صدر در دست بخیل و ظالم و بطال ماند

عدل گم گشت و نمی‌یابد کسی از وی نشان

ظلم جای وی گرفت و چند ماه و سال ماند

عدل نوشروان و جور معتصم افسانه شد

وز بزرگیشان به چشم مردمان تمثال ماند

رفت سید از جهان و چند مشکل کرد حل

بوحنیفه رفت و زو در گرد عالم قال ماند

نیست گویی در جهان جز فیلی از اصحاب فیل

شد نجاشی وز فسونش چند گون اشکال ماند

شد ملک محمود و ماند اندر زبانها مدح اوی

عنصری رفت و ازو گرد جهان امثال ماند

خاک شد کسری و از هر دل برون شد مهر او

در مداین از بنای قصر او اطلال ماند

هر گهی بانگی برآید گرد شهر از مردمان

آه و دردا و دریغا خواجه رفت و مال ماند

رفت کدبانو کلید اندر کف نوروز داد

رفت خواجه ده به دست زیرک جیپال ماند

یک گره را خانه‌ها در غیبت و وزر و بزه

یک گره را گنجها بر طاعت و اهمال ماند

زین سپس شاید سنایی گر نگویی هیچ مدح

زان کجا ممدوح تو خوالی پز و بقال ماند

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:38 PM

روزی که جان من ز فراقش بلا کشد

آنروز عرش غاشیهٔ کبریا کشد

ما را یکیست وصل و فراقش چو هر دو زوست

این غم نه کار ماست که این غم کیا کشد

نامرد باشد آنکه وفا نشمرد ازو

گر زو دمی ز راه مرادش جفا کشد

آن جان بود شریف که دم دم ز دست دوست

هر لحظه جام جام زلال بقا کشد

هر دل که از قبول غمش روی در کشد

اقبال آسمانش به پیش فنا کشد

دل کیست تا حدیث خود و یاد خود کند

با آن صنم که هودج او کبریا کشد

رنجش شکر بلاست از آن عافیت به عشق

رنجش همیشه با طرب و مرحبا کشد

در موکبی که روح قدس مرکبی کند

پیدا بود که لاشهٔ ما تا کجا کشد

مرد آن بود که در ره پاکی چو عاشقان

خط بر سر صواب و قلم بر خطا کشد

بود شما چو نار شود در مصاف عشق

شو ما بدا که کینهٔ بود شما کشد

در چارسوی حکم چو بانگ بلا بخاست

جانهای پاک سوخته پیش صلا کشد

زهر آب قهر و غیرت او را ز دست دوست

با روی تازه ساغر بر و وفا کشد

در دم سوار گشت بر اسب هوای تو

وین بار هرزه هرزه خر آسیا کشد

رست از عقیله دیدهٔ عقل از برای آنک

هر ساعتی ز خاک درش توتیا کشد

دیده سنایی از قبل چشم شوخ او

نوک سنان غمزه به یاد ثنا کشد

با چشم شوخ او خوش از آنیم کو به عشق

سرمه همه ز خاک در پادشا کشد

آن خسروی که بی مدد فضل و عدل او

جان در بهشت عدن وبال وبا کشد

سلطان یمین دولت بهرامشاه کو

عرضش همیشه بار وفا و بقا کشد

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:38 PM

خورشید چو از حوت به برج حمل آمد

گویند ز سر باز جهان در عمل آمد

در باغ خلل یافته و گلبن خالی

اکنون به بدل باز حلی و حلل آمد

فردوس شد امروز جهانی که ازین پیش

در چشم همه کس چو رسوم و طلل آمد

خورشید ثنای تو همی کرد بر آن دل

چون از دم ماهی به سروی حمل آمد

گفتی نظر مشتری از مرکز تقدیس

ناگاه ز تسدیس به جرم زحل آمد

چه جای مه از زینت ماه فلک آمد

چه جای محل آلت جاه و محل آمد

ای میر اسماعیل که مانند براهیم

جود تو نه از مال زعون ازل آمد

هم در دم اول که ترا دیدم گفتم

کین چون دم آخر به هنر بی‌بدل آمد

آراستهٔ تیر اجل بود مرا جان

ور چه ز طرب معده برقص جمل آمد

صفرای من از خلق تو شد پیر و عجب نیست

زیرا عسل خلق تو خالی زخل آمد

در افسر تو نیست سخن لیک چه سودست

کز اصل مرا خود سر بی مغز کل آمد

خالی ز خلل باد جلال تو ازیراک

خود عمر تو چون جود کفت بی خلل آمد

تو تازه و نو باش که فرزند حسودت

نزد غربا بار نوند وابل آمد

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:38 PM

 

وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد

حقیقت نیست آن عشقی که بر هستی رقم سازد

نسازد عشق رنگ از هیچ رویی بهر مخلوقی

که رنگ عشق بی‌رنگی وجود اندر عدم سازد

جمال عشق آن بیند که چشم سر کند بینا

سماع وصل آن بیند که گوش سر اصم سازد

شفا سازد دل و جان را و عاشق را شفا سوزد

سقم سوزد رگ و پی را و عاشق را سقم سازد

هر آنکس را که دل چو آبنوس آمد بدانگونه

نباشد عاشق ار او اشک چون آب به قم سازد

یکی باشد یکی هفده چو اندر مجلس ماندن

چو دست عشق هژده بر بساط خویش کم سازد

کرا در خام خم ندهند چون گوش از پی آوا

بود علمی اگر در عاشقی خود را علم سازد

علم بودن به عشق اندر مسلم نیست جز آن را

که همچون کوس جای خورد بیرون شکم سازد

به باغ بندگی باید چو سوسن سرو آزادی

هر آنکو وقت کشتن همچو گل خود را خرم سازد

اگر چون سیب وقت سرخ رویی دل سیه گردد

سپید آمد کرا رخ چون بهی زرد و درم سازد

به مهر عشق در ملک خدا آن دهخدا گردد

که شادی خانهٔ دل در میان شهر غم سازد

کرا خاک ارم از باد انده طاق گرداند

نباشد جفت آن آبی که از آتش ارم سازد

چو زیر و بم بدان عاشق بنالانی و گریانی

که تسکین غم از عشق و نوای از زیر و بم سازد

ندارد ملک جم در چشم عاشق وزن چون دارد

که دست عاشق از کهنه سفالی جام جم سازد

نشست عاشق اندر بتکده واجب کند زیرا

که آه عاشقان از بتکده بیت‌الحرم سازد

نباشد نصب و رفع و حفض عاشق را که اندر عشق

غم آن دارد کجا بر فعل مستقبل الم سازد

عروس عشق بی‌کس نیست با هر ناکس از کوری

کبود ری در کند خود را به عشقش متهم سازد

بدان تا شهد عشق از حلق هر نااهل دور افتد

طبیب عشق هر ساعت ز شهد خویش سم سازد

نشان شیر در تقویم دال آمد از آن معنی

هر آن عاشق که شد چون شیر قد چون دال خم سازد

دل همچون کباب عشق اندر رگ بسوزد خون

اگر چند آن کباب از روی طب قانون دم سازد

هر آن چشمی که عشق از طلبهٔ خود سرمه‌ای دادش

سران تا جور بیند که بر خاکش قدم سازد

چه می‌گویم که داند این مگر آن کز دل صافی

سنایی وار خود را بندهٔ شاه عجم سازد

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:38 PM

مرد هشیار در این عهد کمست

ور کسی هست بدین متهمست

زیرکان را ز در عالم و شاه

وقت گرمست نه وقت کرمست

هست پنهان ز سفیهان چو قدم

هر کرفا در ره حکمت قدمست

و آن که راهست ز حکمت رمقی

خونش از بیم چو شاخ به قمست

و آن که بیناست درو از پی امن

راه در بسته چو جذر اصمست

از عم و خال شرف مر همه را

پشت دل بر شبه نقش غمست

هر کجا جاه در آن جاه چهست

هر کجا سیم در آن سیم سمست

هر کرا عزلت خرسندی خوست

گر چه اندر سقر اندر ارمست

گوشه گشتست بسان حکمت

هر که جویندهٔ فضل و حکمست

دست آن کز قلم ظلم تهیست

پای آنکس به حقیقت قلمست

رسته نزد همه کس فتنه گیاه

هر کجا بوی تف و نام نمست

همه شیران زمین در المند

در هوا شیر علم بی‌المست

هر که را بینی پر باد ز کبر

آن نه از فربهی آن از ورمست

از یکی در نگری تا به هزار

همه را عشق دوام و درمست

پادشا را ز پی شهوت و آز

رخ به سیمین برو سیمین صنمست

امرا را ز پی ظلم و فساد

دل به زور و زر و خیل و حشمست

سگ پرستان را چون دم سگان

بهر نان پشت دل و دین به خمست

فقها را غرض از خواندن فقه

حیلهٔ بیع و ریا و سلمست

علما را ز پی وعظ و خطاب

جگر از بهر تعصب به دمست

صوفیان را ز پی رندان کام

قبله‌شان شاهد و شمع و شکمست

زاهدان را ز برای زه و زه

«قل هوالله احد» دام و دمست

حاجیان را ز گدایی و نفاق

هوس و هوش به طبل و علمست

غازیان را ز پی غارت و سهم

قوت از اسب و سلاح و خدمست

فاضلان را ز پی لاف فضول

روی در رفع و جر و جزم و ضمست

ادبا را ز پی کسب لجاج

انده نصب لن و جزم لمست

متکلم را از راه خیال

غم اثبات حدوث و قدمست

چرخ پیمای ز بهر دو دروغ

به سیه مسطر و شکل رقمست

مرد طب را ز پی خلعت و نام

همه اندیشهٔ او بر سقمست

مرد دهقان ز پی کسب معاش

از ستور و خر و خرمن خرمست

خواجه معطی ز پی لاف و ریا

تازه از مدحت و لرزان ز ذمست

باز سایل را در هر دو جهان

دوزخش «لا» و بهشتش «نعم»ست

طبع برنا را بر یک ساعت عیش

عاشق شرب و بت و زیر و بمست

کهل را از قبل حرمت و عز

انده نفقه و زاد حرمست

پیر نز بهر گناه از پی مال

تا دم مرگ ندیم ندمست

سعی ساعی به سوی عالم از آن

که فلان جای فلان محتشمست

چشم عامی به سوی عالم زان

که فلان در جدل کیف و کمست

قد هر موی شکاف از پی ظلم

همچو دندانهٔ شانه بهمست

مرد ظالم شده خرسند بدین

که بگویند: فلان محترمست

همگان سغبهٔ صیدند و حرام

کو کسی کز پی حق در حرمست

اینهمه مشغله و رسم و هوس

طالبان ره حق را صنمست

همه بد گشته و عذر همه این:

گر بدم من نه فلان نیز همست

اینهمه بیهده دانی که چراست

زان که بوالقاسمشان بوالحکمست

جم از این قوم بجستست کنون

دیو با خاتم و با جام جمست

با چنین موج بلا همچو صدف

آنکس آسوده که امروز اصمست

پس تو گویی که: بر آن بی‌طمعی

از که همواره سنایی دژمست

چرخ را از پی رنج حکما

از چنین یاوه‌درایان چه کمست

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:20 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 56

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4316021
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث