به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ای بنده ره شوق ملک بی خطری نیست

از جان قدمی ساز که به زین سفری نیست

تیریست بلا در روش عشق که هرگز

جز دیدهٔ درویش مر او را سپری نیست

از خود غذایی ساز پس آنگاه بره پوی

زیرا که ترا به ز تویی عشوه خری نیست

خود را ز میان خود بردار ازیراک

کس بر تو درین ره ز تویی تو بتری نیست

تن را چه قبولی نهی آنجا که ز عزت

صد جان مقدس را آنجا خطری نیست

کشتند درین راه بسی عاشق بی‌تیغ

کز خون یکی عاشق حالی اثری نیست

در بحر غمان غوطه خور از روی حقیقت

کاندر صدف عشق به از غم گهری نیست

بار از خداوند مچخ زان که کسی را

در پردهٔ اسرار خدایی گذری نیست

بر دوش فکن غاشیهٔ مهر درین کوی

چون گرد میان تو ز بدعت کمری نیست

از ابر پشیمانی اشکی دو فرو بار

کاندر چمن عشق تو زین به مطری نیست

در روشنی عشق چه خوشی بود آن را

کاندر چمن صنع خدایش نظری نیست

کی میوهٔ رحمت خورد آنکس که ز اول

در باغ امیدش ز عنایت شجری نیست

ای در ره عصیان قدمی چند شمرده

باز آی کزین درگه به مستقری نیست

از کردهٔ خود یادکن و بگری ازیرا

بر عمر به از تو به تو کس نوحه‌گری نیست

بر طاعت خود تکیه مکن چون بحقیقت

از عاقبت کار کسی را خبری نیست

چون نام بد و نیک همی از تو بماند

پس به ز نکونامی ما را هنری نیست

نیکی و سخاوت کن و مشمر که چو ایزد

پاداش ده و مفضل و نیکو ثمری نیست

گرد علما گرد بخاصه بر آنکس

کامروز بهر شهر چنو مشتهری نیست

خورشید زمین یوسف احمد که فلک را

چون او به گه علم و محامد دگری نیست

آن ابر گهرپاش که در علم چنویی

مر چارگهر را گه زایش پسری نیست

آن شاخ عطا بخش که در باغ شریعت

با نفع تراز وی به گه جود بری نیست

بی خدمت او در تن یک جان عملی نیست

بی مدحت او در دل یک تن فکری نیست

نام عمر از عدل بلندست وگر نی

یک خانه ندانم که در آنجا عمری نیست

از روزه و از گریه چو یک کام و دو چشمش

در بادیهٔ تقوا خشکی و تری نیست

آری چه عجب زان که چو جد و پدر او

کس را به جهان اکنون جد و پدری نیست

علم و خردش بیشترست از همه لیکن

در دیدش بی‌شرمی و در سر بطری نیست

ای قدر تو گشته سفری در ره دانش

کو را به جز از حضرت جنت حضری نیست

در آب فنا غرق شد از زورق کینه

آن دل که درو ز آتش مهرت شرری نیست

بگداخت حسود تو چو در آب شکر زآنک

در کام سخن به ز زبانت شکری نیست

چشم بد ما باد ز تو دور که از لطف

یک چیز نداری که درو زیب و فری نیست

المنه‌لله که درین جاه تو باری

نفعست جهان را و کسی را ضرری نیست

در عین بهشتی تو هم اینجا و هم آنجا

کاندر دل تو از حسد کس مقری نیست

داری خرد و علم و سخا لیک بر عقل

در طبعت از این بی‌حسدی به هنری نیست

نه هر که برآمد بر کرسی امامت

نه هر که کند بانگی آنجا حشری نیست

کرسی چکند آنکه ندارد خبر از علم

خورشید چه سود آن را کو را بصری نیست

خورشید جهان کی شود از علم کسی کو

در شب چو مه او را بر خواندن سهری نیست

علم و خرد واصل همی باید ورنه

خود مایهٔ شوخی را حدی و مری نیست

فتوی دهی و علم همی گویی و لیکن

با کس ده و پنجیت نه و شور و شری نیست

هر کس نبود چون تو گه علم ازیراک

صد بحر به نزدیک خرد چون شمری نیست

خود دور بی‌انصافان بگذشت درین شهر

زیرا به جان چون شه ما دادگری نیست

شاهی و چه شاهی که گه عدل و گه علم

چون او ز ثریا ملکی تا بثری نیست

آن شاه مظفر که برو از سر کوشش

جز بخشش او را ز طبیعت ظفری نیست

مسعود جوان بخت جوان عمر که چون او

بر نه فلک و هفت زمین شاه و سری نیست

قدر شه غزنین نشناسد به حقیقت

آن را که ز احوال خراسان خبری نیست

بادا سر او سبز و دلش شاید که امروز

مر ملک جهان را به ازو تاجوری نیست

ای خواجه چنین دان ز سر عقل و فصاحت

کامروز درین فن چو سنایی دگری نیست

کی دیده و رخ چون زر و چون سیم کند آنک

لفظش چو گهر هست گرش سیم و زری نیست

در شاخ ثنای تو چو زد چنگ سخا کن

کز شاخ ثنا به ز سخاوت ثمری نیست

تا دور فلک بی ز نوا زو المی نیست

تا کار جهان بی ز قضا و قدری نیست

چندانت بقا باد که ممکن بود از عمر

زیرا ز قضا هیچ کسی را حذری نیست

بادات فزونی چو مه نو که جهان را

بر چرخ بقا به ز جمالت قمری نیست

بر درگه جبار ترا باد مقیمی

زیرا به از آن در به جهان هیچ دری نیست

ای بار خدایی که مرین سوختگان را

جز یاد تو دین‌پرور و اندوه‌بری نیست

بپذیر به فضل و به کرم عذر سنایی

زیرا که به عصیان چو سنایی دگری نیست

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:19 PM

مهر بندهٔ آن رخ چون ماه باد

جان فدای آن لب دلخواه باد

فرق او همچون خط او سبز باد

بخت او چون عمر او برناه باد

روی آن کز خاصیت دارد خبر

چون دو بیجادش ببند کاه باد

مدت حسن و بقای ماه من

با مدد چون عمر سال و ماه باد

از برای پاس باس غیرتش

ساکن حبس خموشی آه باد

چون بهشت و دوزخست آن زلف و رخ

ساحت پاداش و باد افراه باد

اشک آن کز وی نیندیشد بجو

همچو راه کهکشانش راه باد

آن‌چنان چون شاه خوبان آن مهست

شاه دولتشاه دولتشاه باد

بهر خدمت چرخ بر درگاه او

صد کمر بربسته چون خرگاه باد

در حریم حرمت آگینش چو عرش

دختر فغفو و قیصر داه باد

پیش نوک تیر درزی حرفتش

حصن دشمن خیمهٔ جولاه باد

ریزه‌های زر و سیم قلب چرخ

در سرا ضرب کفش درگاه باد

چون کند سلطان علوی آرزو

آفتابش تاج و چرخش گاه باد

آفتابست او ولیکن گاه نور

سایبانش سایهٔ الاه باد

شاه بهرام آنشهی کاندر جهان

تا جهان را شاه باید شاه باد

عرش و فرش دشمنان جاه او

همچو بیژن زیر سنگ چاه باد

پیش گرز گاو سارش روز صید

شیر گردون کمتر از روباه باد

بی شه اسب و پیل و فرزین هیچ نیست

شاه ما را به بقای شاه باد

سوی جانش سهم غیب تیز تاز

چون خرد منهی و کارآگاه باد

پس چو نزدش هر چه جز الاه لاست

سایگاهش حفظ «الا الاه» باد

جز سنایی در وفا و بندگیش

تا ابد چرخ دو تا یکتاه باد

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:19 PM

کفر و ایمان دو طریقیست که آن پنهان نیست

فرق این هر دو بنزدیک خرد آسان نیست

کفر نزدیک خرد نیست چو ایمان که بوصف

اهرمن را صفت برتری یزدان نیست

گهر ایمان جسته‌ست ز ارکان سپهر

در دوکونش به مثل جز دل پاکان کان نیست

که صفت کردن ایمان به گهر سخت خطاست

زان که ز ارکان صفا قوت او یکسان نیست

تو اگر ز ارکان دانی صفت نور و ضیا

نزد من این دو صفت جز اثر ایمان نیست

نور اصلی چو فروغی دهد از دست فروع

فرع را اصل چو پیدا شد هیچ امکان نیست

کار نه بطن حدث دارد و دارد حق محض

رسم و اطلال و دمن چون طلل ایوان نیست

رایگان این خبر ای دوست به هر کس ندهند

مشک گر چند کسادست چنین ارزان نیست

ای پسر پای درین بهر مزن زان که ترا

معبر و پایگه قلزم بی‌پایان نیست

کاین طریقست که در وی چو شوی توشه ترا

جز فنا بودن اگر بوذری و سلمان نیست

این عروسیست که از حسن رخش با تن تو

گر حسینی همه جز خنجر و جز پیکان نیست

درد این باد هوا در تن هرکس که شود

هست دردی که به جز سوختنش درمان نیست

جسم و جانرا به عرضگاه نهادم که مرا

مایهٔ عرض درین جز غرض جانان نیست

گر حجاب رهت از جسم و ز جان خواهد بود

رو که جانان ترا میل به جسم و جان نیست

جسم و جان بابت این لعبت سیمین تن نیست

تحفهٔ بی‌خطر اندر خور این سلطان نیست

فرد شو زین همه تا مرد عرضگاه شوی

کاندرین کوی به جز رهگذر مردان نیست

چند گوئی که مرا حجت و برهان باید

هر چه حق باشد بی حجت و بی برهان نیست

کشتهٔ حق شو تا زنده بمانی ور نه

با چنین بندگیت جای تو جز میدان نیست

از چه بایدت به دعوی زدن این چندین دست

که به دست تو ز صد معنی یک دستان نیست

نام خود را چه نهی بیهده موسی کلیم

که گلیم تو به جز بافتهٔ هامان نیست

تا در آتش چو روی همچو براهیم خلیل

چون ترا آیت یزدان رقم عنوان نیست

غلطی جان پدر این شکر از عسگر نیست

غلطی جان پدر این گهر از عمان نیست

ای بسا یوسف رویان که درین مصر بدند

که چو یعقوب پدرشان مگر از کنعان نیست

ای بسا یونس نامان که درین آب شدند

که جگرشان همه جز سوخته و عطشان نیست

مرد باید که چو بوالقاسم باشد به عمل

ورنه عالم تهی از کردهٔ بوسفیان نیست

گویی از اسم نکو مرد نکو فعل شود

نی چو بد باشد تن اسم ورا تاوان نیست

من وفانام بسی دانم کش جز به جفا

طبع تا زنده و جان مایل و دل شادان نیست

آهست آری سندان به همه جای ولیک

خویشتن گاه ترازو ببرد سوهان نیست

نام آتش نه ز گرمیست که آتش خوانند

آب از آن نیست به نام آب کجا سوزان نیست

هفت و چارند اگر رسم بود وقت شمار

وقت افعال چرا فعلش هم چندان نیست

یا بیا پاک بزی ورنه برو خاکی باش

که دو معنی همی اندر سخنی آسان نیست

راه این سرو جوان دور و درازست ای پیر

می این خواجه سزای لب سرمستان نیست

جان فشان در سر این کوی که از عیاران

شب نباشد که در آن موسم جان افشان نیست

لذت نفس بدل ساز تو با لذت عشق

به گسل از طبع و هواگر غرضت هجران نیست

راز این پرده نیابی اگر از نفس هوا

در کف نیستی تو، علم طغیان نیست

تا همه هو نشوی، هوی تو الا نشود

چون شوی هو تو ترا آن هوس نقصان نیست

تکیه بر شرع محمد کن و بر قرآن کن

زان کجا عروهٔ وثقای تو جز قرآن نیست

گفت این شعر سنایی که چو کیوانی گفت

روشنی عالم جز از فلک گردان نیست

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:19 PM

آن طبع را که علم و سخاوت شعار نیست

از عالمیش فخر و ز زفتیش عار نیست

جز چشم زخم امت و تعویذ بخل نیست

جز رد چرخ و آب کش روزگار نیست

آن دست و آن زبان که درو نیست نفع خلق

جز چون زبان سوسن و دست چنار نیست

باشد چو ابر بی‌مطر و بحر بی‌گهر

آن را که با جمال نکو خوی یار نیست

در پیش جوهری چو سفالست آن صدف

کاندر میان او گهری شاهوار نیست

منت خدای را که مر این هر دو وصف را

جر در مزاج پیشرو دین قرار نیست

قاضی‌القضاة غزنین عبدالودود آنک

مر علم وجود را جز ازو پیشکار نیست

چرخست علم او که مر او را فساد نیست

بحرست جود او که مر او را کنار نیست

در بر و بحر نیست یکی صنعت از سخا

کاندر بنان و طبعش از آن صدهزار نیست

با سیرتش در آتش و آب و هوا و خاک

قدر بلند و صفوت و لطف و وقار نیست

ای قدر تو رسیده بدان پرده کز علو

زان پرده ز استر اثر صنع بار نیست

آن چیست کز یقین تو آنرا مزاج نیست

و آن کیست کز یمین تو آنرا یسار نیست

دین از تو و زبانت چرا می‌شود قوی

گر تو علی نه‌ای و زبان ذوالفقار نیست

در هفت بخش عالم یک مبتدع نماند

کز ذوالفقار حجت تو دلفگار نیست

جز در چمن ولی تو چون گل پیاده کیست

جز بر اجل حسود تو چون جان سوار نیست

نزدیک علم و رای تو مه نورمند نیست

در پیش حلم و سنگ تو که بردبار نیست

آن کیست کو ندارد با تو چو تیر دل

کو از سنان سنت تو سوگوار نیست

یک تن نماند در چمن جود تو که او

چون فاخته ز منت تو طوقدار نیست

ای شمس طبع کز تو جهان را گزیر نیست

ای ابر دست کز تو زمین را غبار نیست

امیدوار باز سوی صدرت آمدم

از ابر و شمس کیست که امیدوار نیست

جز شاعران کوته‌بین را درین دیار

بر بارگاه جود کریمیت بار نیست

آری ز نوش آتش و از لطف آب پاک

رفعت به جز نصیب دخان و بخار نیست

لیکن زمانه ای تو و بر من ز بخت بد

هر چه از زمانه آید حقا که عار نیست

والله که از لباس جز از روی عاریت

بر فرق من عمامه و بر پا آزار نیست

کارم بساز از کرم امروز ای کریم

هر چند کارساز به جز کردگار نیست

گر چه دهی وگر ندهی صله در دو حال

جز گوهر ثنای من اینجا نثار نیست

باشد کریمی ار بدهی ورنه رای تست

مر بنده را به هیچ صفت اختیار نیست

دانی که از زمانه جز احسان و نام نیک

حقا که هر چه هست به جز مستعار نیست

نام نکو بمان چو کریمان ز دستگاه

چون شد یقین که عمر دول پایدار نیست

تا دوزخ و بهشت کم از هفت و هشت نیست

تا حس و طبع بیش ز پنج و چهار نیست

چندانت قدر باد که آن را کرانه نیست

چندانت عمر باد که آن را شمار نیست

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:19 PM

عقل را تدبیر باید عشق را تدبیر نیست

عاشقان را عقل تر دامن گریبان‌گیر نیست

عشق بر تدبیر خندد زان که در صحرای عقل

هر چه تدبیرست جز بازیچهٔ تقدیر نیست

عشق عیارست و بر تزویر تقدیرش چکار

عقل با حفظ‌ست کو را کار جز تدبیر نیست

علم خورد و خواب در بازار عقلست و حواس

در جهان عاشقی هم خواب و هم تعبیر نیست

تیر چرخ از عقل دزدان دان جان را لاجرم

هیچ زندانی کمان چرخ را چون تیر نیست

کار عقلست ای سنایی شیر دادن طفل را

خون خورد چون شیر عشق اینجا حدیث شیر نیست

میوه خوردن عید طفلانست و اندر عید عشق

بند و زنجیرست اینجا رسم گوز انجیر نیست

هر زمان بر دیده تیری چشم دار ار عاشقی

زان که غمزهٔ یار یک دم بی‌گشاد تیر نیست

مرد عشق ار صد هزاران دل دهد یک دم به دوست

حال اندر دستش از تقصیر جز تشویر نیست

مانده اندر پرده‌های تر و ناخوش چون پیاز

هر که او گرم مجرد در رهش چون سیر نیست

در گذر چون گرم تازان از رخ و زلفین دوست

گر چه بی این هر دو جانها را شب و شبگیر نیست

تا نمانی بستهٔ زنجیر زلف یار از آنک

اندرین ره شرط این شوریدگان زنجیر نیست

عاشقی با خواجگی خصمست زان در کوی عشق

هر کجا چشم افگنی تیرست یکسر میر نیست

عین و شین و قاف را آنجا که درس عاشقیست

جز که عین و شین و قاف آنجا دگر تفسیر نیست

پیر داند قبض و بسط عاشقان لیکن چه سود

تربت ما موضع بیلست جای پیر نیست

عشق چون خصم جهان تیرگی و خیرگیست

اینهمه عشق سنایی عشق را بر خیر نیست

عشق را این حل و عقد از چیست ما ناذات او

جز ز صنع شاه عالم‌دار عالم‌گیر نیست

شاه ما بهرامشاه آن شاه کز بهر شرف

چرخ را در بندگی درگاه او تقصیر نیست

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:19 PM

خاک را از باد بوی مهربانی آمدست

در ده آن آتش که آب زندگانی آمدست

نرگس مخمور بوی خوش ز طبعی خواستست

بنده و آزاد سرمست جوانی آمدست

باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساختست

مرغ اندک زاد در بسیار دانی آمدست

باد غمازست و عطاری کند هر صبحدم

آن تواناییش بین کز ناتوانی آمدست

آتش لاله چرا افروخت آب چشم ابر

کبرا از خاصیت آتش‌نشانی آمدست

آری آری هم برین طبعست تیغ شهریار

زانک او آبست و از آتش، نشانی آمدست

دست خسرو گر نبوسیدست ابر بادپای

پس چرا چوندست او در درفشانی آمدست

تا عروس ملک شاه از چشم بد ایمن بود

چشم خوب نرگس اندر دیده‌بانی آمدست

سبزه کو پذرفت نقش تیغ تیزش لاجرم

همچو تیغش نیز در عالم ستانی آمدست

پیش تخت شاه چون من طوطی شکرفشان

بلبل اندر پیش گل در مدح خوانی آمدست

راست خواهی هر کجا گل نافه‌ای از لب گشاد

همچو لاله غنچه را بسته دهانی آمدست

لاف هستی زد شکوفه پیش رای روشنش

لاجرم عمرش چنان کوته که دانی آمدست

سرو یازان بین که گویی زین جهان لعبتی

پیش سلطان در قبای آن جهانی آمدست

گل گرفته جام یاقوتین به دست زمردین

پیش شاهنشه به سوی دوستکانی آمدست

آفتاب داد و دین سنجر که او را هر زمان

اول القاب نوشروان ثانی آمدست

کلک عقل از تیر او عالم گشایی یافتست

تیر چرخ از کلک او عالم ستانی آمدست

آسمان پیش جلال او زمین گردد از آنک

از جلال او زمین در ترجمانی آمدست

خه‌خه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت

خرس در داهی و گرگ اندر شبانی آمدست

چون به سلطانی نشینی تهنیت گویم ترا

ای که اسلاف ترا سلطان نشانی آمدست

ترک این صحرای اول با جلاجلهای نور

گرد ملکت با طریق پاسبانی آمدست

صدر دیوان در دبیری هست تا یابد معین

با خجسته کلک تو در همزبانی آمدست

مطرب صحن سیم بر بام تو سوری بدید

زو همین بودست کاندر شادمانی آمدست

شاه اقلیم چهارم تا فرستد هم خراج

در فراهم کردن زرهای کانی آمدست

شحنهٔ میدان پنجم تا سلحدار تو شد

زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمدست

قاضی صدر ششم را طالع مسعود تو

مقتدای فتوی صاحبقرانی آمدست

آنکه پیر صفهٔ هفتم سبکدل شد ز رشک

از وقار تو بر او چندان گرانی آمدست

کارداران سرای هشتمین را بر فلک

رای عالیقدر تو در میزبانی آمدست

از ضمیرت دیده‌ام آن کنگر طاقی که هم

آفرینش را مکان بی‌مکانی آمدست

از در دولت سبک بر بام هفتم رو که چرخ

با چنین نه پایه بهر نردبانی آمدست

خسروا طبعم به اقبال جمالت زنده گشت

آبرا آری حیات اندر روانی آمدست

تا به حرف مدح تو خوانم ثنای دیگران

موجب این بیتهای امتحانی آمدست

اینک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتی

کاندکش الفاظ و بسیارش معانی آمدست

در او در آب قدرت آشناور آنچنانک

راست گویی گوهر تیغ یمانی آمدست

بر سر خوان عمادی من گشادم این فقع

گر چه شیرین نیست باری ناردانی آمدست

شاخ بادا از نهال عمر تو زیرا که خود

بیخش از بستان سرای جاودانی آمدست

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:19 PM

سنایی کنون با ضیا و سناست

که بر وی ز سلطان سنت ثناست

بدین مدح بر وی ز روح‌القدس

همه تهنیت مرحبا مرحباست

اگر خاطرش را به خط خطیر

همی عالم عقل خواند سزاست

که جز عالم عقل نبود بلی

که بر وی چنو خواجه‌ای پادشاست

علی‌بن هیصم که این هفت حرف

سه روح و چهار اسطقسات ماست

سه حرفست نامش که در مرتبت

سه روحست آن نطق و حس و نماست

زه‌ای واعظ صلب همچون کلیم

که وعظ تو کوران دین را عصاست

به وعظت اگر مبتدع نگرود

همان وعظ بر جان او اژدهاست

کسی کو الف نیست با آل تو

همه ساله چون لام پشتش دوتاست

در اقلیم ادراک احیای او

خرد را و جان را ریاست ریاست

تو فوق همه عالمانی به علم

که این فوق در علم بی‌منتهاست

خصال و جمال تو در چشم عقل

همه صورت و سیرت مصطفاست

همه صیت و صوت امامان دین

به پیش کمال و کلامت صداست

تو از فوق و جسم و جهت برتری

که فوق تو نقش خیالات ماست

ز دیوان خلق تو مر خلق را

همه کنیت و طبعشان بوالوفاست

به تصحیف آن مذهبم کرده‌ای

که تصحیف آن مصحف اصفیاست

مرا ماه خواندی درستست از آنک

تو مهری و از مهر مه را ضیاست

چگویم که کار همه خلق را

همه منشا از حضرت «من تشا»ست

تو دانی که بر درگه لایزال

در برترین الاهی رضاست

به من مقعد صدق گفتی هری ست

هری کیست کاین نام بر من سزاست

که جان و تنم معدن مدح تست

گرش مقعد صدق خوانی رواست

خط و شعر تو دید چشم و دلم

چه جای خط و شعر چین و ختاست

نفسهای روحانیان را کسی

اگر شعر و خط خواند از وی خطاست

ز جزو تو آن شربها خورد جان

که خود عقل کلی از آن ناشتاست

فلک در شگفت از تو گر چند او

بر از آتش و آب و خاک و هواست

که در فضل و در لفظ و در رزم و بزم

علی هیصم‌ست و علی مرتضاست

قضای ثنای چو تو مهتری

مرا هم ز تایید رسم و قضاست

مرا این تفضل که خلق تو کرد

ز افضال فضل بن یحیا عطاست

ز سیاره‌دان آنکه سیاره‌وار

به ممدود و مقصود از وی رواست

گرم جان ندادی به تشریف خویش

مرا این شرف از کجا خواست خاست

که چون من خسی را ز چون تو کسی

چنین زینت و رتبت و کبریاست

اگر چند باران ز ابرست لیک

ز دریا فراموش کردن خطاست

ثنا و ثواب جزیل و جمیل

برو بیش ازیرا که او مقتداست

تو دانی که از حضرت مصطفا

برین گفتهٔ من فرشته گواست

تو شرعی و او دین و در راه حق

نه آن زین نه این زان زمانی جداست

تو و او چنانید کن صدر گفت

دو دست‌ست الله را هر دو راست

من ار آیم ار نی همی دان که جان

ز خاک درت با قبای بقاست

چه تشویر دارم چو دانم که این

ز تقدیر قادر نه تقصیر ماست

چه ترسم چو از جان و ایمان تو

به «ما لم یشا» «لم یکن» عذر خواست

محالست اینجا دعا کز محل

زمین تو خود آسمان دعاست

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:19 PM

مردی و جوانمردی آئین و ره ماست

جان ملکان زنده به دولت‌کدهٔ ماست

روزی ده سیاره بر کسب ضیارا

در یوزه‌گر سایهٔ پر کله ماست

گر چه شره هر چه شه آمد سوی شرست

از دهر برافکندن شرها شره ماست

برگ که ما از که بیجاده نترسد

که تابرهٔ کاهکشان برگ که ماست

آنجا که بود کوشش شطرنج تواضع

در نطع جهان هر چه پیاده‌ست شه ماست

و آنجای که بخشایش ما دم زد اگر تو

در عمر گنه بینی آن گه گنه ماست

حقا که نه بر زندگی و دولت و دینست

هر عزم که در رغم سفیهان تبه ماست

هر عارضه کید ز خداوند بر ما

در بندگی آنجا که آن عامه مه ماست

ما خازن نیک و بد حقیم ز ما نیست

آنجا که «بگیر» ما و آنجا که «نه» ماست

المنة لله که بر دولت و ملت

اقلیم جهان دیده و عیوق گه ماست

چشم ملکان زیر سپیدیست ز بس اشک

از بیم یکی بنده که زیر شبه ماست

آنکس که ملوکان به غلامیش نیرزند

در خدمت کمتر حشم بارگه ماست

بهر شرف خود چو مه چارده هر روز

پر ماه نو از بوس شهان پایگه ماست

از بهر زر و سیم نه بل کز پی تشریف

سلطان فلک بندهٔ زرین کله ماست

گرچه مه چرخ آمد خورشید ولیکن

آن مه که به از چشمهٔ خورشید مه ماست

باشد همه را بنده سوی عزت و ما را

زلف پس گوش بت ما بنده ره ماست

از بهر دویی آینه در دست نگیریم

زیرا که در آیینه هم از ما شبه ماست

راندند بسی کامروایی سلف ما

آن دور چو بگذشت گه ماست گه ماست

بهرامشه ار چه که شه ماست ولیکن

آنکو دل ما دارد بهرامشه ماست

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:19 PM

سنایی سنای خرد را سزاست

جمالش جهان را جمال و بهاست

اگر شخصش از خاک دارد مزاج

پس اخلاق او نور کلی چراست

چنو در بزرگان بزرگی که دید

چنو از عزیزان عزیزی کجاست

اگر خاطرش را به وقت سخن

کسی عالم عقل خواند سزاست

عجب زان که با او کند شاعری

نداند که این رای محض خطاست

کجا نور باشد چه جای ظلام

کجا ماه باشد چه جای سهاست

همه لفظ او قوت جانست و بس

همه شعر او فضل را کیمیاست

ز انوارش امروز شهر هرات

چو برج قمر پر شعاع و ضیاست

ز ازهار فضلش همین خطه را

اگر مقعد صدق خوانم رواست

بصورت بدیدم که وی را ز حق

مددهای بی‌غایت و منتهاست

مقدر چنین بود کاندر وجود

ز اعداد رفع نهایت خطاست

الا یا بزرگی که احوال تو

همه بر سعادت کلی گواست

ترا ز ایزد پاک الهام صدق

در اقوال و افعال یکسر عطاست

اگر چند تقصیر من ظاهرست

دلم بستهٔ بند مهر و وفاست

چو جان و دل از مایهٔ اتصال

مدد یافت رسم تکلف رواست

ثنای تو گویم بهر انجمن

نکوتر ز هرچیز مدح و ثناست

همی تا کثافت بود خاک را

همی تا لطافت نصیب هواست

بقا بادت اندر نعیم مقیم

بقای تو عز و شرف را بقاست

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:19 PM

ای چو نعمان‌بن ثابت در شریعت مقتدا

وی بحجت پیشوای شرع و دین مصطفا

از تو روشن راه حجت همچو گردون از نجوم

از تو شادان اهل سنت همچو بیمار از شفا

کس ندیده میل در حکمت چو در گردون فساد

کس ندیده جور در صدرت چو در جنت وبا

بدر دین از نور آثار تو می‌گردد منیر

شاخ حرص از ابر احسان تو می‌یابد نما

هر که شاگرد تو شد هرگز نگردد مبتدع

هر که مداح تو شد هرگز نگردد بی‌نوا

ملک شرع مصطفا آراستی از عدل و علم

همچنان چون بوستانها را به فروردین صبا

بدعت و الحاد و کفر از فر تو گمنام شد

شاد باش ای پیشکار دین و دنیا مرحبا

تا گریبان قدر بگشاد، چرخ آب گون

پاک دامن‌تر ز تو قاضی ندید اندر قضا

گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم

پیش ازین، لیکن ز فر عدلت اندر عهد ما

آن چنان شد خاندان حکم کز بیم خدای

می‌کند مر خاک را از باد، عدل تو جدا

شد قوی دست آنچنان انصاف کز روی ستم

شمع را نکشد همی بی امر تو باد هوا

روز و شب هستند همچون مادران مهربان

در دعای نیک تو هم مدعی هم مدعا

دستها برداشته، عمر تو خواهان از خدای

از برای پایداریت اهل شهر و روستا

چون به شاهین قضا انصاف سنجی‌گاه حکم

جبرئیل از سد ره گوید با ملایک در ملا

حشمت قاضی امین باید، درین ره بدرقه

دانش قاضی امین زیبد، درین در پادشا

رایت دین هر زمان عالی همی گردد ز تو

ای نکو نام از تو شهر و ملک شاهنشه علا

هر کسی صدر قضا جوید بی‌انصاف و عدل

لیک داند شاه ما از دانش و عقل و دها

گرگ را بر میش کردن قهرمان، باشد ز جهل

گربه را بر پیه کردن پاسبان، باشد خطا

از لقا و صدر و باد و داد و برد ابر دو ریش

هیچ جاهل کی شدست اندر شریعت مقتدا

علم و اصل و عدل و تقوی، باید اندر شغل حکم

ور نه شوخی را به عالم، نیست حد و منتها

دان که هر کو صدر دین بی‌علم جوید نزد عقل

بر نشان جهل او، خود قول او باشد گوا

خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم

معجزی باری بباید تا کند چوب اژدها

هر کسی قاضی نگردد، بی‌ستحقاق از لباس

هرکسی موسی نگردد بی‌نبوت از عصا

دانش عبدالودودی باید اندر طبع و لفظ

تا بود مر مرد را، در صدر دین، زیب و بها

ور نه بس فخری نباشد مر سها را از فلک

چون ندارد نور چون خورشید و مه نجم سها

از قلب مفتی نگردد بی‌تعلم هیچ کس

علم باید تا کند درد حماقت را دوا

صد علی در کوی ما بیش‌ست با زیب و جمال

لیک یک تن را نخواند هیچ عاقل مرتضا

حاسدت روزهٔ خموشی نذر کرد از عاجزی

تا تو بر جایی و بادت تا به یوم‌الدین بقا

تا خمش باشد حسودت، زان که تا بر چرخ شمس

جلوه‌گر باشد، نباشد روزه بگشودن روا

ای نبیرهٔ قاضی با محمدت محمود، آنک

بود چون تو پاک طبع و پاک دین و پارسا

دان که از فر تو و از دولت مسعود شاه

ملک دین شد با صیانت، کار دین شد با نوا

شاه ما محمودی و تو نیز محمودی چو او

شاد باش ای جان ما پیش دو محمودی فدا

ملک چون در خانهٔ محمودیان زیبد همی

همچنان در خانهٔ محمودیان زیبد قضا

هیچ چشم از هیچ قاضی آن ندید اندر جهان

کز تو دید این چشم من ز انعام و احسان و سخا

لیک اگر همچون به خیلا بودی آن وعده دراز

گر دو چندان صله بودی، هم هبا بودی، هبا

هر عطا کاندر برات وعده افتاد ای بزرگ

آن عطا نبود که باشد مایهٔ رنج و عنا

لاجرم هر جا که رفتم نزد هر آزاد مرد

من ثنا گفتم ترا، وان کو شنید از من دعا

درها در رشته کردم بهر شکرت کز خرد

جوهری عقل داند کرد آن در را بها

تو مرا این شکر و ثناها را غنیمت دان از آنک

بر صحیفهٔ عمر نبود یادگاری چون ثنا

تا بیابد حاجی و غازی همی اندر دو اصل

در مناسک حکم حج وندر سیر حکم غزا

از چنین ارکانها چون حاجیان بادت ثواب

وز چنین انصافها چون غازیان بادت جزا

باد شام حاسدت تا روز عقبی بی‌صباح

باد صبح تا صحت چون روز محشر بی مسا

بادی اندر دولت و اقبال، تا باشد همی

از ثنا و شکر و مدح تو سنایی را سنا

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:13 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 56

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4338205
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث