به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

یارب چه بود آن تیرگی و آن راه دور و نیمشب

وز جان من یکبارگی برده غم جانان طرب

گردون چو روی عاشقان در لولو مکنون نهان

گیتی چو روی دلبران پوشیده از عنبر سلب

روی سما گوهر نگار آفاق را چهره چو قار

آسوده طبع روزگار از شورش و جنگ حلب

اجرام چرخ چنبری چون لعبتان بربری

پیدا سهیل و مشتری خورشید روشن محتجب

این اختران در وی مقیم از لمع چون در یتیم

این راجع و آن مستقیم این ثابت و آن منقلب

محکم عنان در چنگ من سوی نگار آهنگ من

بسپرده ره شبرنگ من گاهی سریع و گه خبب

باد بهاری خویش او ناورد و جولان کیش او

صحرا و دریا پیش او چون مهره پیش بوالعجب

از نعل او پر مه زمین و ز گام او کوته زمین

وز هنگ او آگه زمین وز طبع او خالی غضب

آهو سرین ضرغام بر کیوان منش خورشید فر

خارا دل و سندان جگر رویین سم و آهن عصب

در راه چو شبرنگ جم با شیر بوده در اجم

آمخته جولان در عجم خورده ربیع اندر عرب

در منزل «سلما» و «می » گشتم همی ناخورده می

تن همچو اندر آب نی دل همچو بر آتش قصب

آمد به گوشم هر زمان آواز خضر از هر مکان

کایزد تعالی را بخوان در قعر قاع مرتهب

خسته دل من در حزن گفتی مر الاتعجلن

چون گفتمی با دیده من «انا صببنا الماء صب»

راهی چنان بگذاشتم باغ ارم پنداشتم

از صبر تخمی کاشتم آمد ببر بعدالتعب

روز آمده درمان من آسوده از غم جان من

از خیمهٔ جانان من آمد به گوش من شغب

آواز اسب من شنید آن ماهپیش من دوید

وصل آمد و هجران پرید آمد نشاط و شد کرب

باوی نشستم می به دست او بت بدو من بت پرست

از عشق او من گشته مست او مست بذر آب عنب

هم ناز دیدم هم بلا هم درد دیدم هم دوا

هم خوف دیدم هم رجا هم خار دیدم هم رطب

گه دست یازیدم همی زلفش ترازیدم همی

گه نرد بازیدم همی یک بوسه بود و یک ندب

بر من همی کرد او ثنا خندان همی گفت او مرا

بر خوان مدیح او کجا المدح فیه قد وجب

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:13 PM

بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب

شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب

کرشمه‌ای گر ازو بیند آب و آتش هیچ

شود ز چشمش بی‌شک معبهر آتش و آب

ز سیم و شکر روی و لب آن کند با من

نکردهرگز بر سیم و شکر آتش و آب

لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد

ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب

ز آه من نشگفت وز چهرش ار گیرد

سپهر بر شده و چشم اختر آتش و آب

میار طعنه اگر عارض و لبش جویم

از آنکه جست کلیم و سکندر آتش و آب

ز خطرت دل و چشم وی اندرین دل و چشم

بسان ابر بهاری ست مضمر آتش و آب

بشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده

ز دیده و دل بالین و بستر آتش و آب

ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سرای

چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آب

به دل گرفت به وقتی نگار من که همی

کنند لانه و باده بدل بر آتش و آب

ببین تو اینک بر لاله قطرهٔ باران

اگر ندیدی بر هم مقطر آتش و آب

بطبع شادی زاید ز زاده‌ای کو را

پدر صبا و زمین بود مادر آتش و آب

ز برق و باد به بینی بر آسمان و زمین

حسام‌وار شدست وز ره در آتش و آب

پدید کرد تصاویر مانی ابر و زمین

برآورید تماثیل آزر آتش و آب

مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت

اگر بزاید از پشم و مرمر آتش و آب

چو طبع سید گردد چمن به زینت و فر

چو عدل سید گردد برابر آتش و آب

سر محامد سید محمد آنکه شدست

بلند همت و نظمش به گوهر آتش و آب

مهی که گر فکند یک نظر به لطف و به خشم

شود بسوی ثری و دو پیکر آتش و آب

به نور رایش گشته منور انجم و چرخ

به ذات عونش گشته معمر آتش و آب

به نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار

به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آب

مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین

مثال امر ورا شد مسخر آتش و آب

به حلم و خشمش کردند وصف از آن معنی

مهیب و سهل بود بر غضنفر آتش و آب

زند به امرش اگر هیچ خواهد از خورشید

به حد باختر و حد خاور آتش و آب

گر آب و آتش اندر خلاف او کوشند

ز باد و خاک بینند کیفر آتش و آب

به حکم نافذ نشگفت اگر برون آرد

ز چوب و سنگ چو موسی پیمبر آتش و آب

ز باد قدرت اگر کرد جانور عیسی

شود ز فرش بی‌باد جانور آتش و آب

زهی ز مایهٔ رایت منور انجم و چرخ

زهی ز سایهٔ تیغت مظفر آتش و آب

گه موافقت ار چون دل تو بودی چرخ

بدی به چرخ برین قطب و محور آتش و آب

شمال جودت بر آب و آتش ار نوزید

چرابه گونه چو سیمست و چون زر آتش و آب

ز باس و سعی تو بدست ورنه بی‌سببی

بطبع خشک چرا آمد و تر آتش و آب

به صدر دولت بایسته‌ای واندر خور

چنانکه هست و ببایست و در خور آتش و آب

به طبع خویش نبینند هیچ اگر خواهی

به قدر و قد تو پستی وو نظر آتش و آب

سموم خشم تو گر برزند به ابر و زمین

نسیم خلق تو گر بروزد بر آتش و آب

شو ز بیم تو لرزان زمین و ابر عقیم

شود ز خلق تو چون مشک و عنبر آتش و آب

شود ز قدر تو عالیتر از سپهر زمین

رود به امر تو از بحر و اخگر آتش و آب

اگر نه بیم و امیدت بدی به بحر و هوا

وگر نه هیبت و حکمت بدی بر آتش و آب

برو عتاب و عقوبت خدای کی کردی

ز بهر یونس و قومش مسخر آتش و آب

به هفت کشور خشمت رسید و نظم آری

جدا که دید خود از هفت کشور آتش و آب

ز قدر و نظم تو دارند بهره زان نشدند

چو باد و خاک کثیف و مدور آتش و آب

معاقبست حسودت به دو مکان به دو چیز

به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب

میان طبع تو و طبع حاسدت در نظم

کفایت‌ست در آن شعر داور آتش و آب

که چون در آید در طبع تو شود بی‌شک

بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب

به زیر فکرت و کلک تو خاست بر در نظم

ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب

چو بود خاطر و طبع تو کلک را همراه

ببوسد ار چه بود کلک و دفتر آتش و آب

اگر ندارد نسبت به خامهٔ تو چراست

به نزد خامت هم خیر و هم شر آتش و آب

شد از بهاء مدیحت سخنور اختر و کلک

شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آب

جهان بگیر به آن باد پای خاک نهاد

که هست با تک او کند و مضطر آتش و آب

گه مسیر بود بر نهاد چرمهٔ تو

به نزد عقل مصور شود گر آتش و آب

به پست و بالا چون آب و آتشست مگر

شدست از پی تو اسب پیکر آتش و آب

به سان صرصر لیکن به گاه تابش و خوی

که دید ساخته در طبع صرصر آتش و آب

جهان ندید مگر چرمهٔ ترا در تک

به هیچ مستقری سایه‌گستر آتش و آب

زمانه ساخت ز هفت اختر و چهار ارکان

برای زینت بزمت دو لشکر آتش و آب

بخواه از آنکه چو خوردی چو طبع خود بندد

دماغ و طبع ترا زیب و زیور آتش و آب

بصوفت آب و بطبع آتش و ندیده جهان

مگر به جام توچون دو برادر آتش و آب

تو روی شادی افروز و آب غم بر از آن

هنی و روشن در جام و ساغر آتش و آب

که بهر پیرهنی من گزیدم از دل و چشم

ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آب

در آب و آتش بی‌حد چرا شوم غرقه

چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب

ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک

چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب

برید فکرت کلک تو خواست بر در نظم

ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب

ولیک از آتش و آبست دیده و دل من

چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب

همیشه تا به زمینست و چرخ گنج و نجوم

همیشه تا به سعیرست و کوثر آتش و آب

سخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا

سنا و حلم ترا باد چاکر آتش و آب

مباد قاعدهٔ دولت تو زیر و زبر

همیشه تا که بود زیر و ازبر آتش و آب

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:13 PM

احسنت یا بدرالدجی لبیک یا وجه‌العرب

ای روی تو خاقان روز وی موی تو سلطان شب

شمس‌الضحی ایوان تو بدر الظم دیوان تو

فرمان همه فرمان تو ای مهتر عالی نسب

خه خه بنامیزد مهی هم صدر و بدر درگهی

از درد دلها آگهی ای عنصر جود و ادب

فردوس اعلا روی تو حکم تجلی کوی تو

ای در خم گیسوی تو جانها همه جانان طلب

صدر معین را سر تویی دنیا و دین را فر تویی

بر مهتران مهتر تویی از تست دلها را طرب

رویت چو «طاها» طاهرست «و اللیل» مویت ظاهرست

امر «لعمرک» ناظرست دریا ک پاک آمد لقب

برنه قدم ای شمع دین بر شهپر روح‌الامین

کرو بیانت بر یمین روحانیانت دست چپ

نازان ز قربت جد و عم، خرم به دیدارت حشم

بنمای هان ای محتشم قرب دو عالم در دو لب

گر از تو نشنیدی صلا شمع نبوت بر ملا

خورشید بفگندی قبا ناهید بشکستی قصب

هستی سزای منزلت هم ابتدا هم آخرت

آری عزیز مملکت هستی تو ملکت را نسب

در جام جانها دست کن چون نیست کردی هست کن

ما را ز کوثر مست کن این بس بود ماء العنب

بر یاد او کن جام نوش چشم از همه عالم بپوش

گندم نمای جو فروش آخر مباش ای بوالعجب

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:13 PM

عربی‌وار دلم برد یکی ماه عرب

آب صفوت پسری چه زنخی شکر لب

کله بر گلبن او راست چو بر لاله سواد

مژه بر نرگس او راست چو بر خار رطب

ناصیت راست چو بر تختهٔ کافورین مشک

یا فراز طبق سیم یکی خوشه عنب

یا بود منکسف از عقده یکی پاره ز شمس

یا شود متصل روز یکی گوشه ز شب

ابر و جبهت او راست چو شمس اندر قوس

کله و طلعت او راست چو مه در عقرب

عجمی‌وار نشینم چو ببینم کز دور

می‌خرامد عربی‌وار بپوشیده سلب

آسمان‌گون قصبی بسته بر افراز قمر

ز آسمان و ز قمرش خوبتر آن روی و قصب

چو کمان ابرو و زیرش چو سنانها غمزه

چو مهش چهره و زیرش چو هلالی غبغب

گه گه آید بر من طنز کنان آن رعنا

همچو خورشید که با سایه در آید به طرب

هر چه پرسمش ز رعنایی و بر ساختگی

عربی‌وار جوابم دهد آن ماه عرب

می نیفتم بیکی زان سخن ای خواجه چه شد

روستایی که عرابی نبود نیست عجب

گفتم: از عشق تو ناچیز شدم گفت: نعم

انا بحر و سعیر انت کملح و خشب

گفتم: از عشق تو هرگز نرهم گفت که: لا

انت فی مائی و ناری کتراب و حطب

گفتم: آن زلف تو کی گیرم در دست بگفت:

ادفع الدرهم خذمنه عناقید رطب

گفتم: آن سیم بناگوش تو کی بوسم گفت:

ان ترد فصتنا هات ذهب هات ذهب

گفتم: این وصل تو بی رنج نمی‌یابم گفت:

لن تنالوالطرب الدائم من غیر کرب

گفتم: ای جان پدر رنج همی بینم گفت:

یا ابی جوهر روح نتجت ام تعب

گفتم او را: چو فقیرم چکنم گفت: لنا

هبة الشیخ من‌الفقر غناء و سیب

خواجه مسعود علی بن براهیم که هست

از بقاء محلش سعد و معالی به طرب

آنکه تازاد بپیوست به اوصاف وجود

بابها را ز چنو پور ببرید نسب

آنکه باشد بر جودش همه آفاق عیال

ز زنی که چنویی زاید شد چرخ عزب

ساکنی یافت بقای دلش از گردش چرخ

تربیت یافت سخای کفش از رحمت رب

قدر او از محل و قدر فلکها اعلا

رای او از خرد و قول حکیمان اصوب

ای که از آتش طبع تو جهان دید ضیاء

وی که از آب ذکاء تو نما یافت ادب

رای چون شمس تو تا بر فلک افتاد نمود

همچو انگور سیه بر همه گردون کوکب

خشک گردد ز تف صاعقه دریای محیط

گر بدو در شود از آتش خشم تو لهب

گر فتد ذره‌ای از خشم تو بر اوج سپهر

گردد از هیبت تو شیر سپهر اندر تب

حبهٔ مهر تو گر ابر بگیرد پس از آن

از زمین بر نزند جز اثر حب تو حب

چنبر دایره بگشاید در وقت از بیم

گر زنی بر نقط دایره مسمار غضب

از بر عرش کند خطبهٔ آن جاه و محل

هر که از بر کند از وصف و ثنای تو خطب

هر که خم کرد بر خدمت تو قد چو هلال

یابد از سعی تو چون بدر ز گردون مرکب

نه عجب کز فلک و بحر سخای تو گذشت

این عجب‌تر که به خود هیچ نگردی معجب

ای فلک قدر یقین دان که بر مدحت تو

نیست در شاعری من نه ریا و نه ریب

شعر گوییم و عطا ده شده در هر مجلس

مدح خوانیم و ادب خوان شده در هر مکتب

وتد از دایره و دایره دانم ز وتد

سبب از فاصله و فاصله دانم ز سبب

کعبتین از رخ و از پیل بدانم بصفت

نردبازی و شفطرنج بدانم ز ندب

لیک در مدح چنین خاک سرشتان از حرص

عمر نا من قبل الفضة کالریح ذهب

زان که آنراست درین شهر قبولی که ز جهل

حلبه را باز نداند گه خواندن ز حلب

فاجران را قصبی بر سر و توزی در بر

شاعران از پی دراعه نیابند سلب

شیر طبعم نکند همچو دگر گرسنگان

بر در خانه و بر خوان چو سگ و گربه شغب

دختری دارم دوشیزه ولی مدحت زا

کز خردمندی ام دارد و از خاطر اب

نیست یک مرد که او مرد بود با کایین

که کند صحبت این دختر دوشیزه طلب

دختر خود به تو شه دادم زیرا که تویی

مصطفا سیرت و حیدر دل و نعمان مذهب

جز گهر صله نیابم چو روم سوی بحار

جز هبا هبه نبینم چو روم سوی مهب

روز را چون شه سیاره گریبان بگشاد

بسته بر دامن خود دختر من دامن شب

گر ببندی قصبی بر سرم از روی مهی

نگشایم ز غلامیت میان را چو قصب

اینک از پسش تو ای مهتر و استاد سخن

قصهٔ خویش بخواندم صدق‌الله کتب

تا بود شاه فلک را ذنب و راس کمر

تا بود مرد هنر را محل از فضل و حسب

باد بی‌نحس همه ساله به گردون شرف

کمر فضل و محل تو شده راس و ذنب

باد بر پای عنا خواه تو از دامن بند

باد بر گردن اعدات گریبان ز کنب

باد فرخندت نوروز و رجب اندر عز

باد چونین دو هزارت مه نوروز و رجب

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:13 PM

او کیست مرا یارب او کیست مرا یارب

رویش خوش و مویش خوش باز از همه خوشتر لب

داده لب و خال او را بی‌خدمت کفر و دین

کرده رخ و زلف او را بی‌منت روز و شب

منزلگه خورشیدست بی‌نور رخش تیره

دولتکدهٔ چرخ است از قدر و قدش مرکب

از بهر دلفروزی جان گهر و ارکان

وز بهر جانسوزی دست فلک و کوکب

بر هر مژهٔ چشمش بنبشته که: لا تعجل

در هر شکن زلفش برخوانده که: لا تعجب

بی بوالعجبی زلفش کاشنید که سر بر زد

مهر از گلوی تنین ماه از دهن عقرب

میگون لب شیرینش بر ما ترشست آری

می سرکه بخواهد شد چندان نمک اندر لب

دیدی رسن مشکین بر گرد چه سیمین

کو آب گره بندد مانند حباب و حب

ورنه برو و بنگر از دیدهٔ روحانی

در باغ جمال او زلف و زنخ و غبغب

کافر مژگانش از بت بر ساخت مرا قبله

نازک لب او در تب بگداخت مرا قالب

در پنجرهٔ جز عین موسی چکند با بت

در حجرهٔ یاقوتین عیسی چکند با تب

جزعش همه دل سوزد لعلش همه جان سوزد

شوخی و خوشی را خود این ملک بود یارب

مژگانش همی از ما قربان دل و جان خواهد

های ای دل و هان ای جان من یرغب من یرغب

مدح ملک مشرق بهرامشه مسعود

آن بدر فلک رتبت و آن ماه ملک مشرب

گاو ز می از لطفش چو گاو فلک در تک

شیر فلک از قهرش چون شیر زمین در تب

عدل از در او گویان با ظلم که: لا تامن

جود از کف او گویان با بخل که:لا تقرب

بخل و ستم کلی از درگه و از صدرش

جز این دود گر هرچت آن هست هوالمطلب

گر عدل عمر خواهی آنک در او بنشین

ور جود علی جویی اینک کف او اشرب

در جمله سنایی را در دولت حسن او

در دست بهین سنت مدحست مهین مذهب

بر آخور او بادا دوبارگی عالم

در دولت و پیروزی هم ادهم و اشهب

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:13 PM

ای در دل مشتاقان از عشق تو بستانها

وز حجت بی‌چونی در صنع تو برهانها

در ذات لطیف تو حیران شده فکرتها

بر علم قدیم تو پیدا شده پنهانها

در بحر کمال تو ناقص شده کاملها

در عین قبول تو، کامل شده نقصانها

در سینهٔ هر معنی بفروخته آتشها

بر دیدهٔ هر دعوی بر دوخته پیکانها

بر ساحت آب از کف پرداخته مفرشها

بر روی هوا از دود افراخته ایوانها

از نور در آن ایوان بفروخته انجمها

وز آب برین مفرش بنگاشته الوانها

مشتاق تو از شوقت در کوی تو سرگردان

از خلق جدا گشته خرسند به خلقانها

از سوز جگر چشمی چون حقهٔ گوهرها

وز آتش دل آهی چون رشتهٔ مرجانها

در راه رضای تو قربان شده جان، و آن گه

در پردهٔ قرب تو زنده شده قربانها

از رشتهٔ جانبازی بر دوخته دامنها

در ماتم بی‌باکی بدریده گریبانها

در کوی تو چون آید آنکس که همی بیند

در گرد سر کویت از نفس بیابانها

چه خوش بود آن وقتی کز سوز دل از شوقت

در راه تو می‌کاریم از دیده گلستانها

ای پایگه امرت سرمایهٔ درویشان

وی دستگه نهیت پیرایهٔ خذلانها

صد تیر بلا پران بر ما ز هر اطرافی

ما جمله بپوشیده از مهر تو خفتانها

بی رشوت و بی‌بیمی بر کافر و بر مومن

هر روز برافشانی، از لطف تو احسانها

میدان رضای تو پر گرد غم و محنت

ما روفته از دیده آن گرد ز میدانها

در عرصهٔ میدانت پرداخته در خدمت

گوی فلکی برده، قد کرده چو چوگانها

از نفس جدا گشته در مجلس جانبازی

بر تارک بی‌نقشی فرموده دل افشانها

حقا که فرو ناید بی‌شوق تو راحتها

والله که نکو ناید، با علم تو دستانها

گاه طلب از شوقت بفگنده همه دلها

وقت سحر از بامت، برداشته الحانها

چون فضل تو شد ناظر چه باک ز بی‌باکی

چون ذکر تو شد حاضر، چه بیم ز نسیانها

گر در عطا بخشی آنک صدفش دلها

ور تیر بلا باری، اینک هدفش جانها

ای کرده دوا بخشی لطف تو به هر دردی

من درد تو می‌خواهم دور از همه درمانها

عفو تو همی باید چه فایده از گریه

فضل تو همی باید، چه سود ز افغانها

ما غرفهٔ عصیانیم بخشنده تویی یارب

از عفو نهی تاجی، بر تارک عصیانها

بسیار گنه کردیم آن بود قضای تو

شاید که به ما بخشی، از روی کرم آنها

کی نام کهن گردد مجدود سنایی را

نو نو چو می‌آراید، در وصف تو دیوانها

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:13 PM

تا کی ز هر کسی ز پی سیم بیم ما

وز بیم سیم گشته ندامت ندیم ما

تا هست سیم با ما بیمست یار او

چون سیم رفت از پی او رفت بیم ما

آیند هر دو باهم و هر دو بهم روند

گویی برادرند بهم سیم و بیم ما

ای آنکه مفلسیست بلای عظیم تو

سیمست ویحک اصل بلای عظیم ما

بهتر بدان که هست تمنای تو محال

سیمست گویی اصل نشاط و نعیم ما

گر ما همه سیاه گلیمیم طرفه نیست

سیم سپید کرده سیاه این گلیم ما

ای از نعیم کرده لباس خود از نسیج

هان تا ز روی کبر نباشی ندیم ما

گر آگهی ز کار و گرنه شکایتست

این دلق پاره پاره و تسبیح نیم ما

گویی برهنه پایان بر من حسد برند

هر گه که بنگرند به کفش ادیم ما

در حسرت نسیم صباییم ای بسا

کرد صبا نسیم و نیارد نسیم ما

امروز خفته‌ایم چو اصحاب کهف لیک

فردا ز گور باشد «کهف» و «رقیم» ما

عالم چو منزلست و خلایق مسافرند

در وی مزورست مقام و مقیم ما

هست این جهان چو تیم فلک همچو تیم بدار

ما غله‌دار آز و امل هم قسیم ما

تیمار تیم داشتن از ما حماقتست

تیمار دارد آنکه به ما داد تیم ما

ما از زمانه عمر و بقا وام کرده‌ایم

ای وای ما که هست زمانه غریم ما

در وصف این زمانهٔ ناپایدار شوم

بشنو که مختصر مثلی زد حکیم ما

گفتا: زمانه ما را مانند دایه‌ایست

بسته در و امید رضیع و فطیم ما

چون مدتی برآید بر ما عدو شود

از بعد آنکه بود صدیق و حمیم ما

گرداند او به دست شب و روز و ماه و سال

چون دال منحنی الف مستقیم ما

ز اول به مهر دل همه را او به پرورد

مانند مادران شفیق و رحیم ما

آن گه فرو برد به زمین بی‌جنایتی

این قامت مقوم و جسم جسیم ما

این مفتخر به حشمت و تعظیم و رای خویش

یاد آر زیر خاک عظام رمیم ما

پیوسته پیش چشم همی دار عنقریب

اندامهای کوفتهٔ چون هشیم ما

گویی سفیه بود فلان شاید ار بمرد

چون آن سفیه مرد نمیرد حکیم ما

ما زیر خاک خفته و میراث‌خوار ما

داده به باد خرمنهای قدیم ما

گویی ز بعد ما چه کنند و کجا روند

فرزندکان و دخترکان یتیم ما

خود یاد ناوری که چه کردند و چون شدند

آن مادران و آن پدران قدیم ما

شد عقل ما عقیم ز بس با تغافلیم

فریاد ازبن تغافل و عقل عقیم ما

پندار کز تولد عقل‌ست لامحال

این طرفه بنگرید به نفس لئیم ما

گر جنت و جحیم ندیدی ببین که هست

شغل و فراغ جنت ما و جحیم ما

ریحان روح ما چو فراغست و فارغی

مشغولیست و شغل عذاب الیم ما

سرگشته شد سنایی یارب تو ره‌نمای

ای رهنمای خلق و خدای علیم ما

ما را اگر چه ذمیمست تو مگیر

یارب به فضل خویش به فعل ذمیم ما

ظفر ظفر تو نیز مکن در عنای مرگ

بر قهر و رجم نفس ز دیو رجیم ما

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:13 PM

ای ازل دایه بوده جان ترا

وی خرد مایه داده کان ترا

ای جهان کرده آستین پر جان

از پی نثر آستان ترا

سالها بهر انس روح‌القدس

بلبلی کرده بوستان ترا

شسته از آب زندگانی روح

از پی فتنه ارغوان ترا

کرده ایزد ز کارخانهٔ عقل

سیرت و خوی و طبع و سان ترا

تیرهای یقین به شاگردی

چون کمان بوده مر گمان ترا

کرده بر روی آفتاب فلک

نقش دستان و داستان ترا

نور روی از سیاهی مویت

کرده مغزول پاسبان ترا

از برای خمار مستانت

نوش دان کرده بوسه‌دان ترا

از برون تن تو بتوان دید

از لطیفی درون جان ترا

پرده داری به داد گویی طبع

از پی مغز استخوان ترا

از نحیفی همی نبیند هیچ

چشم سر صورت دهان ترا

از لطیفی همی نیابد باز

چشم سر سیرت نهان ترا

در میانست هر کرا هستی‌ست

از پی نیستی میان ترا

هیچ باکی مدار گر زه نیست

آن کمان شکل ابروان ترا

زان که تیر فلک همی هر دم

زه کند در ثنا کمان ترا

تا چسان دو لبت رها کرده

ناتوان نرگس توان ترا

زان دو تا عیسی و دو تا بیمار

شرم ناید همی روان ترا

از پی چه معالجت نکنند

آن دو عیسی دو ناتوان ترا

ای وفا همعنان عنای ترا

وی بقا همنشین نشان ترا

نافرید آفریدگار مگر

جز زیان مرا زبان ترا

چند زیر لبم دهی دشنام

تا ببندم میان زیان ترا

می بدان آریم که برخیزم

بوسه باران کنم لبان ترا

به بیمم دهی به زخم سنان

کی گذارم بدین عنان ترا

تو سنان تیز کن از دل و چشم

شد سنایی سپر سنان ترا

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:13 PM

ای خواجه چه تفضیل بود جانوری را

کو هیچ به از خود نشناسد دگری را

گر به ز خودت هیچ بهی را تو نبینی

پس چون که ندانی بتر از خود بتری را

پس غافلی از مذهب رندان خرابات

این عیب تمامست چو تو خیره سری را

هر گه که مرا گویی کندر همه آفاق

محروم‌تر از تو نشناسم بشری را

مرحوم‌ترم از تو و این شیوه ندانی

زین بیش بصیرت نبود بی‌بصری را

من سغبهٔ تسبیح و نماز تو نیم هیچ

این فضل همی گویی ای خواجه دری را

انکار و قبول تو مرا هر دو یکی شد

بیهوده همی گویی زین صعب‌تری را

فرمان تو بردن نه فریضه‌ست پس آخر

منقاد ز بهر چه شوم چون تو خری را

چون طلعت خورشید عیان گشت به صحرا

آنجا چه بقا ماند نور قمری را

آیام فراخیست ز الفاظ سنایی

دانی خطری نیست کنون محتکری را

چون دختر دوشیزه نیاید به جهان در

کم گیر ز ذریت آدم پسری را

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:13 PM

دیده نبیند همی، نقش نهان ترا

بوسه نیابد همی، شکل دهان ترا

حسن بدان تا کند جلوه گهت بر همه

پیرهن هست و نیست، ساخت نهان ترا

در همهٔ هست و نیست، از تری و تازگی

نیست نهانخانه‌ای ثروت جان ترا

زان لب تو هر دمی گردد باریک‌تر

کز شکر و آب کرد روح لبان ترا

هیچ اگر بینمی شکل میانت به چشم

جان نهمی بر میان شکل میان ترا

بوسه دهد خلد و حور، پای و رکیب ترا

سجده کند عقل و روح دست و عنان ترا

چون تو به آماج‌گاه تیر نهی بر کمان

تیر فلک زه کند تیر و کمان ترا

پرده‌زنان روز و شب حلقهٔ زلف ترا

غاشیه کش چرخ پیر بخت جوان ترا

برد دل و گوش و هوش بهر جواز لبت

نام شکر گر شدست کام و زبان ترا

قبلهٔ خود ساخت عشق از پی ایمان و کفر

زلف نگون ترا روی ستان ترا

فتنه جان کرد صنع نرگس شوخ ترا

انس روان ساخت طبع سرو روان ترا

پیشروان بهشت بر پر و بال خرد

نسخهٔ دین خوانده‌اند سیرت و سان ترا

دیدهٔ جانها بخورد نوک سنانت ولیک

جان سنایی کند شکر سنان ترا

از پی ضعف میان حرز چه جویی ز من

خدمت خسرو نه بس حرز میان ترا

سلطان بهرامشاه آنکه به تایید حق

هست بحق پاسبان خانه و جان ترا

هیبتش ار نیستی شحنه وجود ترا

جان ز عدم جویدی نام و نشان ترا

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:13 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 56

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4326181
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث