به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ای چشم و چراغ آن جهانی

وی شاهد و شمع آسمانی

خط نو نبشته گرد عارض

منشور جمال جاودانی

بی دیده ز لطف تو بخواند

در جان تو سورهٔ نهانی

با چشم ز تابشت نبیند

بر روی تو صورت عیانی

بخت ازلی و تا قیامت

صافی به طراوت جوانی

حسن تو چو آفتاب آنگه

فارغ ز اشارت نشانی

بوس تو به صد هزار عالم

و آزاد ز زحمت گرانی

دیوانه بسیست آن دو لب را

در سلسله‌های کامرانی

نظاره بسیست آن دو رخ را

از پنجره‌های زندگانی

با فتنهٔ زلف تو که بیند

یک لحظه ز عمر شادمانی

بی آتش عشق تو که یابد

آب خضر و حیات جانی

لطف تو ببست جان و دل را

بر آخور چرب دوستکانی

عشق تو نشاند عقل و دین را

برابرش تیز آنجهانی

با قدر تو پاره میخ بر چرخ

تهمت زدگان باستانی

با قد تو کژ و کوژ در باغ

چالاک و شان بوستانی

از راستی و کژی برونی

آنی که ورای حرف آنی

گویند بگو به ترک ترکت

تا باز دهی ز پاسبانی

ترک چو تو ترک نبود آسان

ترکی تو نه دوغ ترکمانی

حسن تو چو شمس و همچو سایه

پیش و پس تو دوان جوانی

از لفظ تو گوش عاشقانت

نازان به حلاوت معانی

وز چشم تو جسم دوستانت

نازان به حوادث زمانی

در راه تو هیچ دل نشد خوش

تا جانش نگشت کاروانی

بر بام تو پای کس نیاید

تا سرش نکرد نردبانی

در هوش ز تو سماع «ارنی»

در گوش ندای «لن ترانی»

از رد و قبول سیر گشتم

زین بلعجبی چنانکه دانی

یکره بکشم به تیر غمزه

تا سوی عدم برم گردانی

زیرا سر عشق تو ندارد

جز مرد گزاف زندگانی

ور خود تو کشی به دست خویشم

کاری بود آن هزارگانی

فرمان تو هست بر روانها

چون شعر سنایی از روانی

وقتست ترا مراد راندن

کی رانی اگر کنون نرانی

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 5:41 PM

ای زبدهٔ راز آسمانی

وی حلهٔ عقل پر معانی

ای در دو جهان ز تو رسیده

آوازهٔ کوس «لن ترانی»

ای یوسف عصر همچو یوسف

افتاده به دست کاروانی

لعل تو به غمزه کفر و دین را

پرداخته مخزن امانی

لعل تو به بوسه عقل و جان را

برساخته عقل جاودانی

با آفت زلف تو که بیند

یک لحظه زعمر شادمانی

با آتش عشق تو که یابد

یک قطره ز آب زندگانی

موسی چکند که بی‌جمالت

نکشد غم غربت شبانی

فرعون که بود که با کمالت

کوبد در ملک جاودانی

«آن» گویم «آن» چو صوفیانت

نی نی که تو پادشاه آنی

جان خوانم جان چو عاشقانت

نی نی که تو کدخدای جانی

از جملهٔ عاشقان تو نیست

یکتن چو سنایی و تو دانی

زیبد که سبک نداری او را

گر گه گهکی کند گرانی

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 5:41 PM

تو آفت عقل و جان و دینی

تو رشک پری و حور عینی

تا چشم تو روی تو نبیند

تو نیز چو خویشتن نبینی

ای در دل و جان من نشسته

یک جال دو جای چون نشینی

سروی و مهی عجایب تو

نه بر فلک و نه بر زمینی

بی روی تو عقل من نه خوبست

در خاتم عقل من نگینی

بر مهر تو دل نهاد نتوان

تو اسب فراق کرده زینی

گه یار قدیم را برانی

گه یار نوآمده گزینی

این جور و جفات نه کنونست

دیریست بتا که تو چنینی

ای بوقلمون کیش و دینم

گه کفر منی و گاه دینی

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 5:41 PM

ای پسر گونه ز عشقت دست بر سر دارمی

گاه عشرت پیش تو بر دست ساغر دارمی

ورنه همچون حلقهٔ در داردی عشقت مرا

بر امیدت هر زمانی گوش بر در دارمی

نیستی پشتم چو چنبر در غم هجران تو

گر شبی در گردن تو دست چنبر دارمی

ورنه بر جان و دل من مهربانستی دلت

من ز دست تو به یزدان دستها بردارمی

گر همه شب دارمی در کف می و در بر ترا

ماه در کف دارمی خورشید در بر دارمی

زر ندارم با تو کارم زان قبل ناساخته‌ست

کاشکی زر دارمی تا کار چون زر دارمی

در خرابات قلندر گر ترا ماواستی

من نشیمن در خرابات قلندر دارمی

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 5:41 PM

تا به گرد روی آن شیرین پسر گردم همی

چون قلم گرد سر کویش به سر گردم همی

بهر آن بو تا که خورشیدی به دست آرم چنو

من به گرد کوی خیره خیره برگردم همی

پس چو میدان فلک را نیست خورشیدی چو تو

چون فلک هر روز گرد خاک در گردم همی

آبروی عاشقان در خاکپایش تعبیه‌ست

خاکپایش را ز بهر آب سر گردم همی

از پی گرد سم شبدیز او وقت نثار

گه ز دیده سیم و گه از روی زر گردم همی

روی تا داریم به کویش در بهشتم در بهشت

چون ز کویش بازگردم در سقر گردم همی

که گهی از شرم‌تر گردم ز خشم آوردنش

بلعجب مردی منم کز خشم تر گردم همی

گر هنوز از دولبش جویم غذا نشگفت از آنک

در هوای عشقش اکنون کفچه بر گردم همی

تا چو شیر اورخ به خون دارد من از بهر غذاش

همچو ناف آهو از خون بارور گردم همی

روی زورد من ز عکس روی چون خورشید اوست

زان چو سایه گرد آن دیوار و در گردم همی

گر چه هستم با دل آهوی ماده وقت ضعف

چون ز عشقش یادم آید شیر نر گردم همی

هر چه پیشم پوستین درد همی نادر تر آنک

من سلیم از پوستینش سغبه‌تر گردم همی

با سنایی و سنایی گشتم اندر عشق او

باز در وصف دهانش پر درر گردم همی

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 5:41 PM

نگویی تا به گلبن بر چه غلغل دارد آن قمری

که چندان لحن می‌سازد همی نالد ز کم صبری

به لحن اندر همی گوید که سبحانا نگارنده

که بنگارد چنان رویی بدان خوبی و خوش چهری

مسیحادم و موسی کف سلیمان طبع و یوسف رخ

محمد دین و آدم رای و خو کرده به بی‌مهری

به روز آرایش مکتب شبانگه زینت ملعب

ضیاء روز و شمع شب شکر لب بر کسان خمری

اگر آتش پرستی را ز عشق او بترساند

ز بیم آتش عشقش شود بیزار از گبری

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 5:39 PM

ای گل آبدار نوروزی

دیدنت فرخی و فیروزی

ای فروزنده از رخانت جان

آتش عشق تا کی افروزی

دل بدخواه سوز اندر عشق

چونکه دلهای عاشقان سوزی

از لب آموز خوب مذهب خوب

از دو زلفین چه تنبل آموزی

ای دریده دل من از غم عشق

زان لب چون عقیق کی دوزی

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 5:39 PM

چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی

که بس غریب نباشد ز تو غریب نوازی

ز بهر یک سخن تو دو گوش ما سوی آن لب

ستیزه بر دل ما و دو چشم تو سوی بازی

چه آفتی تو که شبها میان دیده چو خوابی

چه فتنه‌ای تو که شبها میان روح چو رازی

چو من ز آتش غیرت نهاد کعبه بسوزم

تو از میان دو ابرو هزار قبله بسازی

پس از فراز نباشد جز از نشیب ولیکن

جهان عشق تو دارد پس از فراز فرازی

گداخت مایهٔ صبرم ز بانگ شکر لفظت

گه عتاب نمودن به پارسی و به تازی

نه آن عجب که شنیدم که صبر نوش گدازد

عجبتر آنکه بدیدم ز نوش صبر گدازی

ز بوسهٔ تو نماید زمانه نامهٔ شاهی

ز غمزهٔ تو فزاید جهان کتاب مغازی

چو موی و روی تو بیند خرد چگوید گوید

زهی دو مومن جادو زهی دو کافر غازی

جمال و جاه سعادت چو یافتی ز زمانه

بناز بر همه خوبان که زیبدت که بنازی

بقا و مال و جمالت همیشه باد چو عشقت

که هیچ عمر ندارد چو عمر عشق درازی

چو شد به نزد سنایی یکی جفا و وفایت

رسید کار به جان و گذشت عمر به بازی

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 5:39 PM

دلا تا کی سر گفتار داری

طریق دیدن و کردار داری

ظهور ظاهر احوال خود را

ظهور ظاهر اظهار داری

اگر مشتاق دلداری و دایم

امید دیدن دلدار داری

ز دیدارت نپوشیدست دلدار

ببین دلدار اگر دیدار داری

مسلمان نیستی تا همچو گبران

ز هستی بر میان زنار داری

دلا تا چون سنایی در ره دین

طریق زهد و استغفار داری

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 5:33 PM

به درگاه عشقت چه نامی چه ننگی

به نزد جلالت چه شاهی چه شنگی

جهان پر حدیث وصال تو بینم

زهی نارسیده به زلف تو چنگی

همانا به صحرا نظر کرده‌ای تو

که صحرا ز رویت گرفتست رنگی

ز عکس رخ تو به هر مرغزاری

ز دیبای چینی گشادست تنگی

شگفت آهوی تو که صید تو سازد

به هر چشم زخمی دلاور پلنگی

ز جعدت کمندی و شهری پیاده

جهانی سوار و ز چشمت خدنگی

اگر خواهی ارواح مرغان علوی

فرود آری از شاخ طوبا به سنگی

به تو کی رسد هرگز از راه گفتی

بر نار و نورت که دارد درنگی

کیم من که از نوش وصل تو گویم

نپوید پی شیر روباه لنگی

من آن عاشقم کز تو خشنود باشم

ز نوشی به زهری ز صلحی به جنگی

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 5:33 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 56

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4331781
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث