به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی

کی سزاوار هوای رخ جانان باشی

در دریا تو چگونه به کف آری که همی

به لب جوی چو اطفال هراسان باشی

چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به

که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی

تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی

نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی

کار بر بردن چوگان نبود صنعت تو

تو همان به که اسیر خم چوگان باشی

به عصایی و گلیمی که تو داری پسرا

تو همی خواهی چون موسی عمران باشی

خواجهٔ ما غلطی کردست این راه مگر

خود نه بس آنکه نمیری و مسلمان باشی

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 5:33 PM

لولو خوشاب من از چنگ شد یکبارگی

لالهٔ سیراب من بی‌رنگ شد یکبارگی

دلبری را من به چنگ آورده بودم در جهان

ای دریغا دلبرم کز چنگ شد یکبارگی

جنگها بودی میان ما و گاهی آشتی

آشتی این بار الحق جنگ شد یکبارگی

بود نام و ننگ ما را پیش ازین هر جایگاه

این بتر کامروز نامم ننگ شد یکبارگی

با رخ و اشکی چو زر سیماب و من چون موم نرم

کز دل چون سنگ آن بت سنگ شد یکبارگی

این جهان روشن اندر هجر آن زیبا پسر

بر سنایی تیره گشت و تنگ شد یکبارگی

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 5:33 PM

عشق و شراب و یار و خرابات و کافری

هر کس که یافت شد ز همه اندهان بری

از راه کج به سوی خرابات راه یافت

کفرش همه هدی شد و توحید کافری

بگذاشت آنچه بود هم از هجر و هم ز وصل

برخاست از تصرف و از راه داوری

بیزار شد ز هر چه به جز عشق و باده بود

بست او میان به پیش یکی بت به چاکری

برخیز ای سنایی باده بخواه و چنگ

اینست دین ما و طریق قلندری

مرد آن بود که داند هر جای رای خویش

مردان به کار عشق نباشند سر سری

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 5:33 PM

انصاف بده که نیک یاری

زو هیچ مگو که خوش نگاری

در رود زدن شکر سماعی

در گوی زدن شکر سواری

مه جبهت و آفتاب رویی

زهره دل و مشتری عذاری

بنوشت زمانه گویی آنجا

در جانت کتاب بردباری

بنگاشت خدای گویی اینجا

در دیده‌ت نقش حقگزاری

از لعل تو هست عاقلان را

یک نوش و هزار گونه خاری

در جزع تو هست عاشقان را

یک غمزه و صد هزار خاری

جز غمزهٔ تو که دید هرگز

یک ناوک و صد جهان حصاری

جز خندهٔ تو که داشت در دهر

یک شکر و نه فلک شکاری

در رزم تو هیچ دل نپوشد

بر تن زره ستیزه‌کاری

در بزم تو هیچ شه ندارد

بر سر کله بزرگواری

ای شوخ سیه‌گری که از تو

کم دید کسی سپیدکاری

از ابجد برتری ازیراک

نی یک نه دو نه سه نه چهاری

سرمازدگان آب و گل را

در جمله، بهار در بهاری

جان و دل و دین بنده با تست

تا اینهمه را چگونه داری

چون بازسپید دلفریبی

چون شیرسیاه جانشکاری

تا پای من اندرین میانست

دستی به سرم فرو نیاری

من پای فرو نهادم ایراک

دانم سر پای من نداری

دشنام دهی که ای سنایی

بس خوش سخن و بزرگواری

هر چند جواب شرط من نیست

با این همه صد هزار باری

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 5:33 PM

در ره روش عشق چه میری چه اسیری

در مذهب عاشق چه جوانی و چه پیری

آنجا که گذر کرد بناگه سپه عشق

رخها همه زردست و جگرها همه قیری

آزاد کن از تیرگی خویش و غم عشق

تا بندهٔ خال تو بود نور اثیری

عالم همه بی‌رنج حقیری ز غم عشق

ای بی‌خبر از رنج حقیری چه حقیری

میری چه کند مرد که روزی به همه عمر

سودای بتی به که همه عمر امیری

آن سینه که بردی بدل دل غم عشقت

بی غم بود از نعمت گوینده و قیری

این نیمه که عشقست از آن سو همه شادیست

اینجا که تویی تست همه رنج و زحیری

سودای زبان گر چه نشاطیست به ظاهر

خود سود دگر دارد سودای ضمیری

راه و صفت عشق ز اغیار یگانه‌ست

نیکو نبود در ره او جفت پذیری

خواهی که شوی محرم غین غم معشوق

بیوفای فقیهی شو و بی قاف فقیری

تا در چمن صورت خویشی به تماشا

یک میوه ز شاخ چمن دوست نگیری

از پوست برون آی همه دوست شو ایرا

کانگاه همه دوست شوی هیچ نمیری

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 5:33 PM

ای آنکه رخ چو ماه داری

رخسارهٔ من چو کاه داری

آیین دل سمنبران را

بر سیم ز سیب جاه داری

بر عرصهٔ شطرنج خوبی

از لطف هزار شاه داری

در مجمع خیل خوبرویان

چون یوسف پیشگاه داری

هر لحظه رهی دگر نمایی

برگوی که چند راه داری

در شوخی دست برد خواهی

کز خوبی دستگاه داری

گر قتل سناییت گناهست

دانم که بسی گناه داری

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 5:33 PM

دلم بردی و جان بر کار داری

تو خود جای دگر بازار داری

نباشد عاشقت هرگز چو من کس

اگر چه عاشق بسیار داری

ز رنج غیرتت بیمار باشم

چو تو با دیگران دیدار داری

عزیزت خوانم ای جان جهانم

از آنست کین چنینم خوار داری

کسی کو عاشق روی تو باشد

سزد او را نزار و زار داری

دو چشمم هر شبی تا بامدادان

ز هجر خویشتن بیدار داری

شدم مهجور و رنجور تو زیراک

تو خوی عالم غدار داری

ترا دارم عزیز ای ماه چون گل

چرا بی‌قیمتم چون خار داری

نگر تا کی مرا از داغ هجران

لبی خشک و دلی پر نار داری

تو خود تنها جهان را می بسوزی

چرا بر خود بلا را یار داری

بکن رحمی بدین عاشق اگر هیچ

امید رحمت جبار داری

سنایی را چنان باید کزین پس

ز وصل خویش بر خوردار داری

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 5:33 PM

روی چو ماه داری زلف سیاه داری

بر سرو ماه داری بر سر کلاه داری

خال تو بوسه خواهد لیکن هم از لب تو

هم بوسه جای داری هم بوسه خواه داری

زلف تو بر دل من بندی نهاد محکم

گفتم که بند دارم گفتا گناه داری

یکره بپرس جانا زان زلف مشکبویت

تا بر گل مورد چون خوابگاه داری

دل جایگاه دارد اندر میان آتش

تو در میان آن دل چون جایگاه داری

مست ثنای عشقست در مجلست سنایی

گر هیچ عقل داری او را نگاه داری

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 5:33 PM

 

زهی پیمان شکن دلبر نکوپیمان به سر بردی

مرا بستی و رخت دل سوی یار دگر بردی

کشیدی در میان کار خلقی را به طراری

پس آنگه از میان خود را به چالاکی بدر بردی

دلی کز من به صد جان و به صد دستان نبردندی

به چشم مست عالمسوز حیلت گر بدر بردی

همین بد با سنایی عهد و پیمان تو ای دلبر

نکو بگذاشتی الحق نکو پیمان به سر بردی

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 5:33 PM

تا معتکف راه خرابات نگردی

شایستهٔ ارباب کرامات نگردی

از بند علایق نشود نفس تو آزاد

تا بندهٔ رندان خرابات نگردی

در راه حقیقت نشوی قبلهٔ احرار

تا قدوهٔ اصحاب لباسات نگردی

تا خدمت رندان نگزینی به دل و جان

شایستهٔ سکان سماوات نگردی

تا در صف اول نشوی فاتحهٔ «قل»

اندر صف ثانی چو تحیات نگردی

شه پیل نبینی به مراد دل معشوق

تا در کف عشق شه او مات نگردی

تا نیست نگردی چو سنایی ز علایق

نزد فضلا عین مباهات نگردی

محکم نشود دست تو در دامن تحقیق

تا سوخته راه ملامات نگردی

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 5:33 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 56

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4331800
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث