به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای سنایی خویشتن را بی سر و سامان مکن

مایهٔ انفاس را بر عمر خود تاوان مکن

از برای آنکه تا شیطان ز تو شادان شود

دیدهٔ رضوان و شخص خویش را گریان مکن

دینت را نیکو نداری دیو را دعوت مساز

عقل را چاکر نباشی نفس را فرمان مکن

از برای آنکه تا شاهین شود همکاسه‌ات

سینهٔ صد صعوهٔ بیچاره را بریان مکن

یونسان تنت را خلعت نمی‌بخشی مبخش

یوسفان وقت را در چاه و در زندان مکن

از برای کرکسان باطن اماره را

سینهٔ صالح مسوز و اشترش قربان مکن

از پی آن تا خر لنگ ترا پالان بود

مر براق خلد را ازین خود عریان مکن

گر به شیطان می‌فروشی یوسف صدیق را

چون ز چاهش برکشیدی قیمتش ارزان مکن

یوسف کنعان تن را می‌خری امروز تو

یوسف ایمان خود را بیع با شیطان مکن

تا مرض را دارویی بخشی شفا را سر مبر

تا عرض را جسم بخشی جسم را بی‌جان مکن

در بلا چون روز قهر نفس روباهیت نیست

در خلا دعوی ز فر رستم دستان مکن

صلح کردستیم با تو این بگیر و آن مبخش

بیت مقدس بر میار و کعبه را ویران مکن

سر به سر کردیم با تو نی ز ما و نی ز تو

چادر مریم مدزد و شیث را مهمان مکن

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:55 PM

ای دل ار در بند عشقی عقل را تمکین مکن

محرم روح‌الامینی دیو را تلقین مکن

خوش نباشد مشورت با عقل کردن پیش عشق

قبله تا خورشید باشد اختری را دین مکن

ماه و تیر و زهره و بهرام و برجیس و زحل

چون همین خدمت کنندت خدمت پروین مکن

از برای باستانی خسروی را سر مکن

وز برای کور دینی حمله بر گرگین مکن

قوت فرهاد و ملک خسروت چون یار نیست

دعوی اندر زلف و خال و چهرهٔ شیرین مکن

گنج اگر خواهی که یابی ابتدا با رنج ساز

چون مکان اندر جهان شد دیده کوته بین مکن

از برای هفت گندم هشت جنت در مباز

برگ بی‌برگی مجوی و قصد برگ تین مکن

نی زمانی همچو مایی بلبل مطرب مباش

وز برای سور گلبن یاد فروردین مکن

زاد آزادی طلب کن چون محمد مردوار

از برای راه سدره گربه‌ای را زین مکن

گرم رو در راه عشق و با خرد صحبت مجوی

کبک اگر خواهی که گیری ملوح از شاهین مکن

گاه خلوت پیش رضوان زحمت مالک مخواه

حور اگر در خلد یابی دعوت از سجین مکن

عقل و عشق اندر بدایت جز دم آشفته نیست

عز و ذل بگسل تو و در عاشقی تعیین مکن

گر قبول عشق خواهی بیخ وصل از دل بکن

ملک چین داری ز حسرت ابروان پر چین مکن

عشق بازی و ز خود تربیت جویی شرط نیست

نرگس اندر گرد خار خشک وز پرچین مکن

از برای چشم زخم بچهٔ دیو لعین

عنبر اشهب مسوز و ورد خود یاسین مکن

پرده‌دار عقل را در بارگاه دل نشان

تاج شاه روح را خلخال آب و طین مکن

صورت آدم نداری از برای زاد دیو

پشت سوی جان روح‌افزای حورالعین مکن

اندرین ره همرهانی دوربین چون کرکسند

با دو چشم همچو کژدم رهبری چندین مکن

تا نسوزی دل چو لاله پیرهن چون گل مدر

دیده چون نرگس نداری چهره چون نسرین مکن

گر بقا خواهی چو کرم پیله گرد خود متن

کبر کبک و حرص مور و فعل ما را آیین مکن

از حجاب غفلت آخر یک زمان بیرون نگر

ناظر رخسار جانان چشم صورت بین مکن

غیرت اوباش را در کوی او گردن بنه

خسرو ایام را بی روی او تمکین مکن

چنگ در فتراک صاحب دولتی زن تا رهی

دل برای مال آن و ملک این غمگین مکن

عشق با زاغ‌البصر گویی ترا شد رهنمای

حاجب لاینبغی را دعوت تحسین مکن

چون «الم نشرح» شنیدی «رب یسرلی» بگوی

چون ز جنت در گذشتی وصف ملک چین مکن

«رحمة للعالمین» را «اهد قومی» ورد ساز

«لا تذر اذ ذاعنی» گر بشنوی آمین مکن

دم برای دیگران زن در خلا و در ملا

چون تو خاص شهریاری آن خود تضمین مکن

گرگران باری چو قارون جز ثری بستر مساز

ور سبک روحی چو عیسی جز قمر بالین مکن

شاهد و شمع و شراب و مطرب آنجا بهترست

درد ازینجا برمدار و سینه درد آگین مکن

دست شه خواهی که باشد آشیانت همچو باز

چشم سر ز اول بدوز آن راه را بین وین مکن

بر در سلطان نشاید کرد کبکی ره زدن

گر نداری گربه با خود دست زی زوبین مکن

خلعت فغفور داری نوبت قیصر مزن

شهریار و شاه هندی بندگی تکین مکن

گر ز سر کار خویش آگه شدی چون دیگران

شهد و زهر و کفر و دین را زاد و بوم دین مکن

در نظم از بحر خاطر چون به دست آید ترا

جز عروس روح را از عقد او کابین مکن

چون سنایی باش فارغ از برای حرص و آز

آفرین بر دیگران بر خویشتن نفرین مکن

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:55 PM

رحل بگذار ای سنایی رطل مالامال کن

این زبان را چون زبان لاله یک دم لال کن

یک زمان از رنگ و بوی باده روح‌القدس را

در ریاض قدس عنبر مغز و مرجان بال کن

زهد و صفوت یک زمان از عشق در دوزخ فگن

حال و وقتت ساعتی در کار زلف و خال کن

در میان زهد کوشان خویشتن قلاش ساز

در جهان می‌فروشان خویشتن ابدال کن

شاهد شیرین نخواهد زاهدان تلخ را

شاهدی چون شهد خواهی رطل مالامال کن

سرو خود را گوی ای سرو از پی گلزار رخ

خون روان در جویبار اکحل و قیفال کن

تو به کژی ما به خدمت چون دو دالیم از صفت

یک الف را بهر الفت ردف جفتی دال کن

خاک جسم و آب چشم ما به دست عشق تست

خاک را صلصال کردی آب را سلسال کن

باز صیاد اجل را آتشین منقاردار

چرخ گیرای امل را کاغذین چنگال کن

دامن تر دامنان عقل در آخال کش

ساعد هودج کشان عشق پر خلخال کن

عاشق مالست حرص و دشمن مالست می

مال دشمن را به سعی باده دشمن مال کن

خال خود در چشم ما زن صبحهامان شام کن

زلف خود بر دوش خود نه روزهامان سال کن

عشق یک رویست او را بر در عیسی نشان

عقل یک چشمست او را در صف دجال کن

عشق را روز عزیمت باد بر فتراک بند

عقل را وقت هزیمت خاک در دنبال کن

ای سنایی خویش را چون طبع خرم وقت کن

روح را چون خود همایون بخت و فرخ فال کن

خرقه و حالت به هشیاری محال و مخرقه‌ست

چون ز خود بی خود شدی در خرقهٔ دل حال کن

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:55 PM

ای سنایی قدح دمادم کن

روح ما را ز راح خرم کن

لحن را همچو «لام» سر بفراز

جام را همچو «جیم» قد خم کن

خشکسالیست کشت آدم را

فتح بابش تویی پر از نم کن

حجرهٔ عقل را ز تحفهٔ روح

تازه چون سجده جای مریم کن

هین که عالم گرفت دیو سپید

خیز تدبیر رخش رستم کن

قفس بلبلان سیمین بال

سقف این سبزبام طارم کن

رزم بر موج بحر اخضر ساز

بزم بر اوج چرخ اعظم کن

همه ره طوطیان چو زاغند

خویشتن را شکر مکن سم کن

هر چه جز یار دام او بشکن

هر چه جز عشق نام او غم کن

راز با عاشقان محرم گوی

ناز با شاهدان محرم کن

خویشتن در حریم حرمت عشق

محرم بادهٔ محرم کن

زین سپس با بهشتیان عشرت

در نهانخانهٔ جهنم کن

ز ره پنج در به یک دو سه می

چار دیوار عشق محکم کن

از پی چشم زخم مشتی شوخ

دیگ سودای خویش سردم کن

بندهٔ آن دو زلف پر خم شو

چاکری آن رخان خرم کن

همچو جمشید برفراز صبا

تکیه بر مسند شه جم کن

پس چو جمشید بر نشین بر باد

همه را زیر نقش خاتم کن

پری و دیو و جنی و انسی

حشرات زمین فراهم کن

آن گهٔ بعد ازین سکندروار

گرد بر گرد سد محکم کن

همچو یاجوج اهل آتش را

از پر خویش هین رمارم کن

سرنگون در سقر فگن همه را

دوزخ از چشمشان محشم کن

نقش ترتیب صوفیان فلک

به یک آسیب جرعه در هم کن

نه هواگیر چون سلیمان باش

نه هوس بخش همچو حاتم کن

همه اسلام هستی و مستیست

گر مسلمانی این مسلم کن

یک دم از بی خودی سه باده بخور

چار تکبیر بر دو عالم کن

هر چه هستی ست نام آن مستی

نسخ ماتم سرای آدم کن

همه این کن ولیک با محرم

چون نیابی مخنثی هم کن

از خرد چشم اندکی بردار

وز کله پشم لختکی کم کن

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:55 PM

ای یار مقامر دل پیش آی و دمی کم زن

زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم زن

در پاکی و بی‌باکی جانا چو سرانداران

چون کم زدی اندر دم آن کمزده را کم زن

اشغال دو عالم را در مجلس قلاشان

چون زلف نکورویان بر هم نه و بر هم زن

در چارسوی عنصر صد قافلهٔ غم هست

یک نعره ز چالاکی بر قافلهٔ غم زن

آبی که نهی زان پس بر عالم عالم نه

آتش که زنی آن گه در عالم عالم زن

ار تخت نهی ما را در صف ملایک نه

ور دار زنی ما را بر گنبد اعظم زن

در بوتهٔ قلاشان چون پاک شدی زر شو

وندر صف مهجوران چون صبح شدی دم زن

تاج «انا عبدالله» بر تارک عیسی نه

مهری ز سخن گفتن بر دو لب مریم زن

هر طعمه که آن خوشتر مر بی‌خبران را ده

هر طعنه که آن سختر بر تارک محرم زن

رخت از در همرنگان بردار و به یکسو نه

وندر بر همدردان خر پشته و طارم زن

در مجلس مستوران وندر صف رنجوران

هم جام چو رستم کش هم تیغ چو رستم زن

یاران موافق را شربت ده و پرپر ده

پیران منافق را ضربت زن و دم دم زن

نقلی که نهی دل را در حجرهٔ مریم نه

لافی که زنی جان را از زادهٔ مریم زن

نازی که کنی اینجا با عاشق محرم کن

لافی که زنی باری با شاهد محرم زن

کحل «ارنی انظر» در دیدهٔ موسی کش

خال «فعصی آدم» در چهرهٔ آدم زن

گر باده همی ما را بر تارک کیوان ده

ور رای زنی ما را در قعر جهنم زن

چون عشق به دست آمد تن دور کن و خوش زی

چون عقل به پا آمد پی گور کن و خم زن

غماز و سیه رویند اینجا شب و روز تو

در سینهٔ آن سم نه در شربت آن سم زن

بر تارک هفت اختر چون خیمه زدی زان پس

هم خصل دمادم نه هم رطل دمادم زن

خواهی که سنایی را سرمست به دست آری

خاشاک بر اشهب نه تازانه بر ادهم زن

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:55 PM

چو مردان بشکن این زندان یکی آهنگ صحرا کن

به صحرا در نگر آن گه به کام دل تماشا کن

ازین زندان اگر خواهی که چون یوسف برون آیی

به دانش جان بپرور نیک و در سر علم رویا کن

مشو گمراه و بیچاره چنین اندر ره سودا

چراغ دانشت بفروز و آن گه رای سودا کن

ز موسی رهروی آموز اگر خواهی به دیدن ره

گذرگه برفراز کوه و گه بر قعر دریا کن

چو زین سودای جسمانی برون آیی تو آنگاهی

به راه وحدت از حکمت علامتهای بیضا کن

ره وحدانیت چون کرد روشن دیدهٔ عقلت

به نقش مهر هستیهای حسی صورت لاکن

سر حرف شهادت لا از آن معنی نهاد ایزد

چو حرف لا اله گفتن به الا الله مبدا کن

سلیمان‌وار دیوان را مطیع امر خود گردان

نشین بر تخت بلقیسی و چتر از پر عنقا کن

چو موسی گوسفندان را یکی ره سوی صحرا بر

پس آن گه با عصا آهنگ کوه طور سینا کن

مسیحاوار دعوی تو ننیوشند اگر خواهی

یقینت چون مسیحا دار و دعوی مسیحا کن

ملاقا چون کنی با عقل زیر پردهٔ حسی

نخست از پرده بیرون آی و پس رای ملاقا کن

چو عیسی گر همی خواهی که مانی زنده جاویدان

ز احیائت بساز اموات و از اموات احیا کن

امید عمر جاویدان کنی چون گوهر یکتا

دل از اندیشهٔ اوباش جسمانیت یکتا کن

به کف کن حشمت و نعمت ز بهر نام و ننگ اندر

چو آمد حشمت و نعمت ز غربت قصد ماوا کن

ز حرص و نفس شهوانی عدیل و یار شیطانی

ز شیطان دور شو آن گه امید وصل حورا کن

ز اول داد خلق از خود بده آن گه ز مردم جوی

به فر اوج اسکندر شو آن گه قصد دارا کن

چو زهره گر طمع داری شدن بر اوج اعلابر

به دانش جان گویا را تو همچون زهره زهرا کن

تو چون زین دامگاه دیو دوری جویی از دیوان

به جمله بگسل آن گه روی سوی چرخ اعلا کن

اگر خواهی که در وحدت روانت پادشا گردد

سرای ملکت و دین را تهی از شور و غوغا کن

تن و جان تو بیمار از سخنهای خلافی شد

برانداز این خلاف از علم و جانت را مداوا کن

گر از جانان خبر داری تو جان را زیر پای آور

ور از نفس آگهی داری حدیث از نفس رعنا کن

جمال چهرهٔ جانان اگر خواهی که بینی تو

دو چشم سرت نابینا و چشم عقل بینا کن

هوای دوست گر خواهی شراب شوق جانان خور

وصال یار اگر خواهی طواف جای بطحا کن

ببینی بی‌نقاب آن گه جمال چهرهٔ قرآن

چو قرآن روی بنماید زبان ذکر گویا کن

چو چشم عقل بگشادی عیان هر نهان دیدی

زبان ذکر بگشادی بیان هر معما کن

چو مجنون دل پر از خار فراق چشم لیلی‌دار

چو وامق جان پر از نقش و نگار روی عذرا کن

میان کمزنان کمزن چو نرد عاشقان بازی

به درد دوری یوسف صبوری چون زلیخا کن

ز رنج نفس و ضعف تن اگر فرتوت گشتستی

به شوق دوست جانت را زلیخاوار برنا کن

مجرد چون شدی زالایش نفس طبیعی تو

دو گوش عقلت آن گه سوی شعر و حکمت ما کن

سنایی را به طبع اندر چو زینسان شعرها بینی

بدان معنی شعرش بین و جان از علم دانا کن

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:55 PM

ای مسافر اندرین ره گام عاشق‌وار زن

فرش لاف اندر نورد و گفت از کردار زن

گر نسیم مشک معنی نیست اندر جیب تو

دست همت باری اندر دامن عطار زن

هرکت از زر باز گوید اوست دقیانوس تو

گر همی دین بایدت خیمه میان غار زن

دیو طرارست پیش آهنگ حرب وی تویی

سوزن تمهید را در چشم این طرار زن

پیش از آن کز غدر عالم لال گردد جان تو

آتش درویشی اندر عالم غدار زن

منزلی کآنجا نشان خیمهٔ معشوق تست

خاک اندر سرمه ساز و بوسه بر دیوار زن

گر نثار پای معشوقان بود در راه وصل

با دو دیده در بپاش و با دو رخ ایثار زن

چون سوار راهبر گشتی تو در میدان عشق

شو پیاده آتش آندر زین و زین‌افزار زن

هوشیار از باده و مست از می دنیا چه سود

طیلسان فقر و بر فرق چنین هشیار زن

در خرابات خرابی همچو مستان گوشه‌گیر

خیمهٔ قلاشی اندر خانهٔ خمار زن

پای در میدان مهر کمزنان ملک نه

نرد بازیدی ز مستی حصل بر اسرار زن

جان و دل را در قبالهٔ عاشقی اقرار کن

پس به نام عاشقی مهری بر آن اقرار زن

گر همه دعوی کنی در عاشقی و مفلسی

چون سنایی دم درین عالم قلندروار زن

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:55 PM

 

شرط مردان نیست در دل عشق جانان داشتن

پس دل اندر بند وصل و بند هجران داشتن

بلکه اندر عشق جانان شرط مردان آن بود

بر در دل بودن و فرمان جانان داشتن

در که از بحر عطا خیزد صدف دل ساختن

تیز کز شست قضا آید هدف جان داشتن

نوک پیکانها که بر جانها رسد، بر جان خویش

نامشان پیکان سلطانی نه پیکان داشتن

از برای جاه سلطان نز پی سگبان و سگ

دل محط رحل سگبانان سلطان داشتن

عقل ناکس روی را مصحف در آب انداختن

عشق برنا پیشه را شمشیر بران داشتن

چون ز دست دوست خوردی در مذاق از جام جان

لقمه را حلوا و بلوا هر دو یکسان داشتن

چون جمال زخم چوگان دیدی اندر دست دوست

خویشتن را پای کوبان گوی میدان داشتن

وصل بتوان خواست لیک از قهر نتوان یافتن

وقت نتوان یافت لیک از لطف بتوان داشتن

بر در میدان الا الله تیغ لا اله

هر قرینی کونه زالله بهر قربان داشتن

شرط مومن چیست؟ اندر خویشتن کافر شدن

شرط کافر چیست؟ اندر کفر ایمان داشتن

هر چه دست آویز داری جز خدا آن هیچ نیست

چون عصا پنداشتن در دست ثعبان داشتن

خویشتن را چون نمک بگداخت باید تا توان

خویشتن بر خوان ربانی نمکدان داشتن

کی توان با صدهزاران پردهٔ نا بود و بود

اهرمن را قابل انوار یزدان داشتن

کی توان با همرهان خطهٔ کون و فساد

جان خود را محرم اسرار فرقان داشتن

هم به جاه آن اگر ممکن شود در راه آن

هر دو گیهان داشتن پس بر سری آن داشتن

خویشتن اول بباید شستن از گرد حدوث

آن گهٔ خود را چو قرا ز اهل قرآن داشتن

چند ازین در جستجوی و رنگ و بوی و گفتگوی

خویشتن در تنگنای نفس انسان داشتن

چون دو شب همخوابه خواهد بود با خورشید ماه

در محاق او را چه بیم از شکل نقصان داشتن

خاک و باد و آب و آتش را به ارکان بازده

چند خواهی خویشتن موقوف دوران داشتن

تا کی اندر پردهٔ غفلت ز راه رنگ و بوی

این رباط باستانی را به بستان داشتن

خوب نبود سوخته جبریل پر در عشق تو

آن گه از رضوان امید مرغ بریان داشتن

کدخدای هر دو عالم بود خواهی پس ترا

زشت باشد زیر کیوان تخت و ایوان داشتن

بگذر از نفس بهیمی تا نباید تنت را

طمع نقل و مرغ و خمر و حور و غلمان داشتن

بگذر از عقل طبیعی تا نباید جانت را

صورت تخییل هر بی‌دین به برهان داشتن

تا کی از کاهل نمازی ای حکیم زشت خوی

همچو دونان اعتقاد اهل یونان داشتن

صدق بوبکری و حذق حیدری کردن رها

پس دل اندر زمرهٔ فرعون و هامان داشتن

عقل نبود فلسفه خواندن ز بهر کاملی

عقل چه بود؟ جان نبی خواه و نبی خوان داشتن

دین و ملت نی و بر جان نقش حکت دوختن

نوح و کشتی نی و در دل عشق طوفان داشتن

فقه نبود قال و قیل از بهر کسب جاه و مال

فقه چه بود؟ عقل و جان و دین به سامان داشتن

از برای سختن دعوی و معنی روز عدل

صد زبان خاموش و گویا همچو میزان داشتن

هر کجا شیریست خود را چون شکر بگداختن

هر کجا سیریست خود را چون سپندان داشتن

از پی تهذیب جان پیوسته بر خوان بلا

چاشنی گیران جان را تیز دندان داشتن

عقل را بهر تماشا گرد سروستان غیب

همچو طاووسان روحانی خرامان داشتن

چون بپویی راه دانی چیست علم آموختن

چون بجویی علم دانی چست کیهان داشتن

دین نباشد با مراد و با هوا در ساختن

دین چه باشد؟ خویشتن در حکم یزدان داشتن

چارپایی بی‌دم عیسی مریم تاختن

چوب دستی بی‌کف موسی عمران داشتن

آفتی‌دان عشوه ده را سر شرع آموختن

فتنه‌ای دان دیو را مهر سلیمان داشتن

هر دم از روی ترقی بر کتاب عاشقی

«جددوا ایمانکم» در دیدهٔ جان داشتن

از برای پاکی دین در سرای خامشی

عقل دانا زندگانی را به زندان داشتن

عشق نبود درد را داروی صبر آمیختن

عشق چبود؟ ذوق را همدرد درمان داشتن

از برای غیرت معشوق هم در خون دل

ای دریغا های خون‌آلود پنهان داشتن

گه گهی در کوی حیرت بی‌فضولی گوش و لب

از دل سنگین جلاجل وز لب افغان داشتن

زهد چبود؟ هر چه جز حق روی ازو برتافتن

زهد نبود روی چون طاعون و قطران داشتن

فقر نبود باد را از خاک خفتان دوختن

فقر چبود؟ بود را از بود عریان داشتن

از برای زاد راه اندر چراگاه صفا

پیش جانان جان بی‌جان خوان بی‌نان داشتن

عقل و جان پستان بستانست طفل راه را

گر تو مردی تا کی از پستان و بستان داشتن

عشق دنیا کافری باشد که شرط مومنست

صحن بازی جان رندان را به زندان داشتن

چون ز شبهت خویشتن را تربیت کردی ترا

از جوارح ظلم باشد چشم احسان داشتن

چون طعامش پاک دادی پس مسلم باشدت

چون سگ اصحاب کهف او را نگهبان داشتن

تا ترا در خاکدان ناسوت باشد میزبان

کی توان لاهوت را در خانه مهمان داشتن

خویش و جان را در دو گیتی از برای خویشتن

چار میخ عقل و نفس و چار ارکان داشتن

خاکپاشان دیگرند و باد پیمایان دگر

کی توان ساسانیان را ز آل سامان داشتن

سینه نتوان خانهٔ «ام الخبائث» ساختن

چون بصر نتوان فدای ام غیلان داشتن

تا کی از نار هوا نز روی هویت چنین

خویشتن را بیهده مدهوش و حیران داشتن

زشت باشد خویشتن بستن بر آدم وانگهی

نفس آدم را غلام نفس شیطان داشتن

تا بیابی بوی یوسف بایدت یعقوب‌وار

رخت و بخت و عقل و جان در بیت احزان داشتن

قابل تکلیف شرعی تا خرد با تست از آنک

چاره نبود اسب کودن را ز پالان داشتن

کو کمال حیرتی تا مر ترا رخصت بود

صورت جان را نه کافر نه مسلمان داشتن

کو جمال طاعتی تا مر ترا فتوی دهد

از برای چشم بد خالی ز عصیان داشتن

گر چه برخوانند حاضر لیک نتوان از گزاف

برفراز خوان مگس را همچو اخوان داشتن

دوزخ آشامان بدند ایشان و اینان کاهلان

این خسان را کی توان هم سنگ ایشان داشتن

دشمن خود باش زیرا جز هوا نبود ترا

تا تو یار خویش باشی یار نتوان داشتن

تا کی اندر صدر «قال الله» یا «قال الرسول»

قبله تخییل فلان یا قیل بهمان داشتن

خوب نبود عیسی اندر خانه پس در آستین

از برای توتیا سنگ سپاهان داشتن

چون بزیر این دو گویی گوی شو چون این و آن

از پی شاهان گذار آیین چوگان داشتن

تا کی اندر کار دنیا تا کی اندر شغل دین

از حریصی خویشتن دانا و نادان داشتن

اهل دنیا اهل دین نبوند ازیرا راست نیست

هم سکندر بودن و هم آب حیوان داشتن

برکه خندد پس خضر چون با شما بیند همی

گور کن در بحر و کشتی در بیابان داشتن

چون ز راه صدق و صفوت نز من آید نز شما

صدق بوذر داشتن یا عشق سلمان داشتن

بوهریره‌وار باید باری اندر اصل و فرع

گه دل اندر دین و گه دستی در انبان داشتن

دین ز درویشان طلب زیرا که شاهان را مقیم

رسم باشد گنجها در جای ویران داشتن

از خود و از خلق نرهی تا نگردد بر تو خوش

در دبیرستان حیرت لوح نسیان داشتن

چند بر باد هوا خسبی همی عفریت‌وار

خویشتن در آب و آتش همچو دیوان داشتن

راحت از دیوان نجویی پس ز دیوان دور شو

باز هل همواره دیوان را به دیوان داشتن

کی توان از خلق متواری شدن پس در ملا

مشعله در دست و مشک اندر گریبان داشتن

شاعری بگذار و گرد شرع گرد ایرا ترا

زشت باشد بی‌محمد نظم حسان داشتن

ورت خرسندی درین منزل ولی نعمت بود

رو که چون من بی‌نیازی از فراوان داشتن

باد بیرون کن ز سر تا جمع گردی بهر آنک

خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن

راستی اندر میان داوری شرطست از آنک

چون الف زو دور شد دستی در امکان داشتن

گر چو خورشیدی نباید تا بوی غماز خویش

توبه باید کرد ازین رخسار رخشان داشتن

بی طمع زی چون سنایی تا مسلم باشدت

خویشتن را زین گرانجانان تن آسان داشتن

باد کم کن جان خود را تا توانی همچنو

خاک پای خاکپاشان خراسان داشتن

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:55 PM

دست اندر لام لا خواهم زدن

پای بر فرق هوا خواهم زدن

نفی و اثباتست اندر عاشقی

صدمه در صور بقا خواهم زدن

در دبیرستان «لا احصی ثنا»

خیمهٔ خلوت جدا خواهم زدن

گام اندر عاشقی مردانه‌وار

از ثریا تا ثرا خواهم زدن

آه کاندر کار دل هر ساعتی

همچو موسی با عصا خواهم زدن

کم عیاران سرای ضرب را

نقد بر سنگ صفا خواهم زدن

همچو ایوب از برای مصلحت

دست در صبر و بلا خواهم زدن

بر لب دریای قهر از بوی لطف

بانگ بر خوف و رجا خواهم زدن

کم‌زنان را بر بساط نیستی

پای همت بر قفا خواهم زدن

از برون عالم جان و خرد

لاف تسلیم و رضا خواهم زدن

زخمهٔ اخلاص اندر صدر جان

بر نوای لا الا خواهم زدن

طرف دولت از برای بندگی

بر دوال کبریا خواهم زدن

تیر توفیق از کمان اعتقاد

بر دل کام و هوا خواهم زدن

کفر و دین را در مقام نیستی

بر نوای بی‌نوا خواهم زدن

خویشتن را در مصال «قل کفی»

بر صف اهل رضا خواهم زدن

هم چو مستان در صف میخوارگان

نعرهٔ «انی ارا» خواهم زدن

ای سنایی با ثنایی هر زمان

چنگ در آل عبا خواهم زدن

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:55 PM

تا کی از یاران وصیت تخت و افسر داشتن

وز برای لقمه‌ای نان دست بر سر داشتن

تا تو بیمار هوای نفس باشی مر ترا

بایدت بر خاک خواری خفت و بستر داشتن

گر ترا بر کشور جان پادشاهی آرزوست

پیش آزت زشت باشد دست و دل بر داشتن

ور ره دین و شریعت ناگزیران بایدت

چون رسن گرمی چه داری سر به چنبر داشتن

کفر باشد از طمع پیش در هر منعمی

قامت آزادگی چون حلقه بر در داشتن

سیم و زر را خوار داری پیش تو آسان بود

پیش ایزد روز محشر کار چون زر داشتن

خار را در راه دین همرنگ گل فرسود نست

در حقیقت خاک را هم بوی عنبر داشتن

راستی در راه توحید این دو شرطست ای عجب

چشم صورت کور و گوش مادگی کر داشتن

آدمی اصلی بود با احتیاط و اصطفا

هر چه از ابلیس معروفست منکر داشتن

بگذر از رنگ طبیعت دست در تحقیق زن

ننگ باشد با پدر نسبت به مادر داشتن

هر که دارد آشنایی با همه کروبیان

تخت همت باید از عیوق برتر داشتن

زیر پای حرص دنیا چون دلت فرسوده شد

دلبر همت چه سود آنگاه در بر داشتن

قوت اسلام و دین بود اقتضای ایزدی

ذوالفقار احمد اندر دست حیدر داشتن

شرط باشد دین به حرمت داشتن در حکم شرع

چون عروس بکر را با زر و زیور داشتن

دوزخست انباشتن در ملت فردوسیان

تشنه لب را در کنار حوض کوثر داشتن

هر که او از موکب صورت پرستان شد برون

بایدش طبل ملامت از قفا برداشتن

و آنکه را اندیشهٔ عقلی بود گوید طبیب

باید این را از غذا جستن نکوتر داشتن

خود ندانی گر نبودی جان نبودی تن نکو

بی‌سواری خود چه باید اسب و افسر داشتن

گر نتابد سوی کان خورشید تابان بر فلک

تیغ هندی از کجا آورد گوهر داشتن

ناجوانمردی و بددینی بود کز ناکسی

در مزاج این جان صافی را مکدر داشتن

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:54 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 56

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4288904
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث