به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

خیز تا خود ز عقل باز کنیم

در میدان عشق باز کنیم

یوسف چاه را به دولت دوست

در چه صد هزار باز کنیم

در قمار وقار بنشینیم

خویشتن جبرییل ساز کنیم

هر چه شیب و فراز پردهٔ ماست

خاک بر شیب و بر فراز کنیم

ز بر و زیر چرخ هرزه زنیم

آن به از هر دو احتراز کنیم

جان کبکی برون کنیم از تن

خویشتن جان شاهباز کنیم

به خرابات روح در تازیم

در به روی خرد فراز کنیم

آه را از برای زنده دلی

ملک‌الموت جان آز کنیم

ناز را از برای پخته شدن

هیزم آتش نیاز کنیم

با نیازیم تا همه ماییم

چون همه او شدیم ناز کنیم

آلت عشرت ظریفان را

آفت عقل عشوه ساز کنیم

خم زلفین خوبرویان را

حجرهٔ روز های راز کنیم

در زمین بی زمین سجود بریم

در جهان بی‌جهان نماز کنیم

سه شراب حقیقتی بخوریم

چار تکبیر بر مجاز کنیم

از سنایی مگر سنایی را

به یکی باده درد باز کنیم

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:45 PM

 

ای سنایی ز آستان نتوان شدن بر آسمان

زان که روحانی رود بر آسمان از آستان

هر که چون نمرود با صندوق و با کرکس رود

خیره باز آید نگون نمرودوار از آسمان

با کمان و تیر چون نمرود بر گردون مشو

کان مشعبد گردش از تیرت همی سازد کمان

چون ملک بر آسمان نتوان پرید ای اهرمن

کاهر من سفلی بود چون تن ملک علوی چو جان

همچو جان بر آسمان از آستان رفتی سبک

گر نبودی تن ز ترکیب چهار ارکان گران

بندگی کن چون خدایی کرد نتوانی همی

زان که باشد بنده را در بند چون تن را توان

در نهان خویش پس چون ریسمان گم کرده‌ای

تا سر تو پای شد پای تو سر چون ریسمان

گر نهان داری سر خود را به تن در چون کشف

خویشتن را چون کشف باری سپر کن ز استخوان

چشم روشن بین ما گر چون فلک بیند ترا

چشم را چون خارپشت از تن برون آور سنان

ور چو ماهی جوشن عصمت فروپوشیده‌ای

ز آتش فتنه چو ماهی شو به آب اندر نهان

در نهاد خویش چون خرچنگ داری چنگها

تا به چنگ آری به هر چنگی دگرگون نام و نان

بر نهاد خویشتن چون عنکبوتی بر متن

گر همی چون کرم پیله بر تنی بر خانمان

هر زمان چون آب گردی خیره گرد آبخور

هر نفس چون باد گردی خیره گرد بادبان

تا دهان دارد گشاده اژدهای حرص تو

چون نهنگ اندر کشد آزت همه ملک جهان

گر چو گرگ و سگ بدری عیبه‌های عیب را

چون بهایم عاجزی در پنجهٔ شیر ژیان

ور به گوش هوش و چشم دل همی کور و کری

از ملک چون نکته گویم چون تویی از انس و جان

تا تو با طوطی به رازی خیره چون گویم سخن

تا تو با جغدی و با شاهینی اندر آشیان

گر ضعیفی همچو راسو دزد همچو عکه‌ای

ور حذوری همچو گربه همچو موشی پر زیان

طیلسان بفگن که دارد طیلسان چون تو مگس

یا نه بر آتش چو پروانه بسوزان طیلسان

از کلاغ آموز پیش از صبحدم برخاستن

کز حریصی همچو خوکی تندرست و ناتوان

چون خبزد و گردی اندر مستراح از بهر خورد

نحل وار از بهر خوردن رو یکی در بوستان

خون مخور چون پشه و چون کیک شادان بر مجه

تا نمانی خیره مالیده به دست این و آن

گر ز پیری زانو از سر برگذاری چون ملخ

زیر خاک و خشت باشد همچو مورانت مکان

طمطراق اشهب و ادهم کجا ماند ترا

کاشهب و ادهم ز روز و شب تو داری زیر ران

همچو غوک اندر دهان مار مخروش از اجل

کز خروشت دست بی‌دادی فرو بندد زبان

اندرین ماتم دو کف بر فرق کژدم وارنه

کی کند چون حرز سودت زاری و بانگ و فغان

حرز ابراهیم پیغمبر همی خوان زیر لب

کآتش نمرود گردد بر نهادت گلستان

چون درخت ارغوان خونابه بار از دیدگان

تا شود گوهر سرشگت چون سرشگ ارغوان

گر بود چون سرو سر سبزی و پیروزی ترا

در کمر بندند گلها همچو نی پیشت میان

هم بهار عمر تو دوران چرخ آرد به سر

بی‌بقا گردی چو گل بر شاخ و خار اندر خزان

اعتماد و تکیه کم کن بر بقا و بود خویش

آنچه باقی ماند از عمرت بپرد در زمان

هر بقا کان عاریت دادند یک چندی ترا

چون نباشد باقی ای غافل به جز فانی مدان

گر تو باشی مهربان ور پند و حکمت بشنوی

کس نباشد بر تو مانند سنایی مهربان

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:44 PM

دین را حرمیست در خراسان

دشوار ترا به محشر آسان

از معجزهای شرع احمد

از حجتهای دین یزدان

همواره رهش مسیر حاجت

پیوسته درش مشیر غفران

چون کعبه پر آدمی ز هر جای

چون عرش پر از فرشته هزمان

هم فر فرشته کرده جلوه

هم روح وصی درو به جولان

از رفعت او حریم مشهد

از هیبت او شریف بنیان

از دور شده قرار زیرا

نزدیک بمانده دیده حیران

از حرمت زایران راهش

فردوس فدای هر بیابان

قرآن نه درو و او الوالامر

دعوی نه و با بزرگ برهان

ایمان نه و رستگار ازو خلق

توبه نه و عذرهای عصیان

از خاتم انبیا درو تن

از سید اوصیا درو جان

آن بقعه شده به پیش فردوس

آن تربه به روضه کرده رضوان

از جملهٔ شرطهای توحید

از حاصل اصلهای ایمان

زین معنی زاد در مدینه

این دعوی کرده در خراسان

در عهدهٔ موسی آل جعفر

با عصمت موسی آل عمران

مهرش سبب نجات و توفیق

کینش مدد هلاک و خذلان

مامون چو به نام او درم زد

بر زر بفزود هم درم زان

هوری شد هر درم به نامش

کس را درمی زدند زینسان

از دیناری همیشه تا ده

نرخ درمی شدست ارزان

بر مهر زیاد آن درمها

از حرمت نام او چو قرآن

این کار هر آینه نه بازیست

این خور بچه گل کنند پنهان

زرست به نام هر خلیفه

سیمست به ضرب خان و خاقان

بی‌نام رضا همیشه بی‌نام

بی‌شان رضا همیشه بی‌شان

با نفس تنی که راست باشد

چون خور که بتابد از گریبان

بر دین خدا و شرع احمد

بر جمله ز کافر و مسلمان

چون او بود از رسول نایب

چون او سزد از خدای احسان

ای مامون کرده با تو پیوند

وی ایزد بسته با تو پیمان

ای پیوندت گسسته پیوند

و آن پیمانت گرفته دامان

از بهر تو شکل شیر مسند

درنده شده به چنگ و دندان

آنرا که ز پیش تخت مامون

برهان تو خوانده بود بهتان

یا درد جحود منکرش را

اقرار دو شیر ساخت درمان

از معتبران اهل قبله

وز معتمدان دین دیان

کس نیست که نیست از تو راضی

کس نیست که هست بر تو غضبان

اندر پدرت وصی احمد

بیتیست مرا به حسب امکان

تضمین کنم اندرین قصیده

کین بیت فرو گذاشت نتوان

ای کین تو کفر و مهرت ایمان

پیدا به تو کافر از مسلمان

در دامن مهر تو زدم دست

تا کفر نگیردم گریبان

اندر ملک امان علی راست

دل در غم غربت تو بریان

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:44 PM

چرخ نارد به حکم صدر دوران

جان نزاید به سعی چار ارکان

در زمین از سخا و فضل و هنر

چون محمد تکین بغراخان

آنکه شد تا سخاش پیدا گشت

بخل در دامن فنا پنهان

آنکه از بیم خنجرش دشمن

همچو خنجر شدست گنگ زبان

آنکه تا باد امن او بوزید

غرق عفوست کشتی عصیان

آنکه بر شید و شیر نزد کفش

جود بخلست و پردلی بهتان

در یمینش نهادهٔ دعوی

در یقینش نیتجهٔ برهان

مرده با زخم پای او زفتی

زنده با جود دست او احسان

از پی چشم زخم بر در جود

کرده شخص نیاز را قربان

ای ز تاثیر حرمت گهرت

یافته از زمانه خلق امان

فلک جود را کفت انجم

نامهٔ جاه را دلت عنوان

زیر امر تو نقش چار گهر

زیر قدر تو جرم هفت ایوان

دل کفیده ز فکرت تو یقین

دم بریده ز خاطر تو گمان

ابرو تیری به بخشش و کوشش

شید و شیری به مجلس و میدان

تا بپیوست نهی تو بر عقل

عقلها را گسسته شد فرمان

از پی کین نحس سخت بکوفت

پای قدر تو تارک کیوان

دید چون کبر و همتت بگذاشت

کبر و همت پلنگ شیر ژیان

بر یک انگشت همتت تنگست

خاتم نه سپهر سرگردان

به مکانی رسید همت تو

کز پس آن پدید نیست مکان

شمت جودت ار بر ابر عقیم

بوزد خیزد از گهر طوفان

باد حزم تو گر بر ابر زند

بر زمین ناید از هوا باران

آب عزم تو گر به کوه رسد

بر هوا بر رود چو نار و دخان

هر که در فر سایهٔ کف تست

ایمنست از نوائب حدثان

رو که روشن بتست جرم فلک

رو که خرم بتست طبع جهان

چه عجب گر ز گوهر تو کند

فخر بر شام و مکه ترکستان

گر چه زین پیش بر طوایف ترک

کرد رستم ز پردلی دستان

گر بدیدیت بوسها دادی

بر ستانهٔ تو رستم دستان

ای ز دل سود حرص را مایه

وی ز کف درد آز را درمان

عورتی ام بکرده از شنگی

تیغ بسیار مرد را افسان

بر همه مهتران فگنده رکاب

وز همه لیتکان کشیده عنان

با مهان بوده همچو ماه قرین

وز کهان همچو گبر کرده کران

هر که زین طایفه مرا دیدی

شدی از لرزه همچو باد وزان

آخر این لیتک کتاب فروش

برسانیده کار بنده به جان

آنچنان کون فروش کاون بخش

و آنچنان گنده ریش گنده دهان

و آنچنان سرد پوز گنده بروت

و آنچنان کون فراخک کشخان

آنچنان بادسار خاک انبوی

آنچنان باد ریش و خاک افشان

آن درم سنگکی که برناید

از گرانی به یک جهان میزان

بی‌نواتر ز ابرهای تموز

سرد دم‌تر ز بادهای خزان

در همه دیده‌ها چو کاه سبک

بر همه طبعها چو کوه گران

بی‌خرد لیتکی و بد خصلت

بی‌ادب مردکی و بی‌سامان

باد بی‌حمیتانه در سبلت

نام بی‌دولتانه در دیوان

جای عقلش گرفته باد و بروت

آب رویش بخورده خاک هوان

چون سگ و گره برده از غمری

آبروی از برای پارهٔ نان

دل و تن چون تن و دل غربال

سر و بن چون بن و سر و بنگان

کرده بر کون خویش سیم سره

کرده بر کیر خویش عمر زیان

بی‌زبان بوده و شده تازی

خوشه‌چین بوده و شده دهقان

سخت بیهوده گوی چون فرعون

نیک بسیار خوار چون ثعبان

زده جامه برای من صابون

کرده سبلت ز عشق من سوهان

چنگ در دل چو عاشق مفلس

دست بر کون چو مفلس عریان

در شکمش ز نوعها علت

در دو چشمش ز جنسها یرقان

پر کدو دانه گردد ار بنهی

کپه بر کون او چو با تنگان

تیز سیصد قرابه در ریشش

با چنین عشق و با چنین پیمان

گاه گوید دعات گویم من

اوفتم زان حدیث در خفقان

زان که هرگز نخواست کس از کس

به دعا گادن ای مسلمانان

نکنم بی‌درم جماعش اگر

دهد ایزد بهشت بی‌ایمان

درم آمد علاج عشق درم

کوه ریشا چه سود ازین و از آن

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:44 PM

بنه چوگان ز دست ای دل که گمشد گوی در میدان

چه خیزد گوی تنهایی زدن در پیش نامردان

چو گویی در خم چوگان فگن خود را به حکم او

که چوگانی‌ست از تقدیر و میدانیست از ایمان

بدین چوگان مدارا کن وز آن میدان مکافا بین

چو این کردی و آن دیدی شوی چون گوی سرگردان

ز خود تا گم نگردی باز هرگز نیست این ممکن

که بینی از ره حکمت جمال حضرت سلطان

نه سید بود کز هستی شبی گمشد درین منزل

رسید آنجا کزو تا حق کمانی بود و کمتر زان

تو تا از ذوق آب و نان رکاب اینجا گران داری

پی عیسی کجا یابی برون از هفت و چهار ارکان

خبر بادیست پر پیمای اثر خاکیست دور از وی

نظر راهیست پر منزل عیان را باش چون اعیان

تو موسی باش دین‌پرور که پیش مبغض و اعدا

پدید آید به رزم اندر ز چوب خشک صد ثعبان

تو صاحب سر کاری شو که هرچت آرزو باشد

همه آراسته بینی چو یازی دست زی انبان

نبینی هیچ ویرانی در اطراف جهان دل

چو کردی قبلهٔ دین را به زهد و ترس آبادان

سلیم و بارکش می‌باش تا عارض بروز دین

کند عرضه ترا بر حق میان زمرهٔ نیکان

کزین دریافت سر دل امین در کوی تاریکی

وزین بشنود بوی جان برون از آب و گل سلمان

همه در دست کار دین همه خونست راه حق

ازین درد آسمان گردان وز آن خون حلقها قربان

ز روی عقل اگر بینی گمانی کان یقین گردد

به معیار عیاری بر ببین تا چون بود میزان

اگر بر عقل چرب آید یقین دان کان گمان باشد

وگر در شرع افزاید گمان بر کان بود فرمان

خضر زین راه شد در کوی کابی یافت جان پرور

سکندر از ره دیگر برون آمد چو تابستان

همه دادست بی دادی چو تو در کوی دین آیی

همه شادیست غم خوردن چو دانی زیست با هجران

چو بوتیمار شو در عشق تا پیوسته ره جویی

چو بلبل بر امید وصل منشین هشت مه عریان

اگر خواهی که تا دانی که از دریاچه می‌زاید

به همت راه بر می‌باش بر امید کشتیبان

چو نور از طور می‌تابد تو از آهن کجا یابی

برو بر تجربت بر طور چون موسی‌بن عمران

اگر سلمان همی خواهی که گردی رو مسلمان شو

که بی رای مسلمانی بمیری در بن زندان

مرو در راه هر کوری اگر مردی برین هامون

که گمراهی برون آیی بسی گمره‌تر از هامان

نه هر آهو که پیش آید بود در ناف او نافه

نه هر زنده که تو بینی بود در قالب او جان

بسی آهو در عالم که مشکش نیست در ظاهر

بسی شخصست در گیتی که جانش نیست در ابدان

نه جان خود زندگی باشد غلط زینجاست غافل را

که جان دریست در خلقت ز بهر زینت جانان

هر آنکو نور جان بیند شود سخته چو پروانه

هر آنکو مرز جان داند نباشد فارغ از احزان

بپر عشق شو پران که عنقاوار خود بینی

ز ناجنسان جداییها و با جنسان بهم چسبان

شراب شوق چندان خور که پای از ره برون ننهی

که چون از ره برون رفتی تا خمارت گیرد از شیطان

تو بر ره چو اصحابی که خود میریست مر ره را

چه عیب آید اگر باشند آن اصحاب سگبانان

هم از درد دل ایشان برون آمد سگی عابد

هم از خورشید تابانست لعل سرخ اندر کان

شعاع روی مردی بود و شمع وقت بسطامی

نهاد بوی دردی بود و رنگ سالک گریان

ز روی درد این رهرو مبین آلت کانون

ز نور روی آن مه بین مزین قامت کیوان

همه اکرام و احسان‌ست سیلی خوردن اندر سر

چه باشد گر کنی در پیش جانان جان و تن قربان

چو عالم جمله منکر شد چرا دارد خرد طرفه

اگر پیری خبر گوید که آید عاقبت طوفان

کنون طوفان مردانست و آنک طرف گل در گل

کنون بازار شیطانست و آنک موعد دیوان

زنی کو عدهٔ دین داشت آنجا مردوار آمد

تنی کو مدهٔ کین بود با وی کی رود یکسان

حسن در بصره پر بینند لیکن در بصر افزون

بدن در کعبه پر آیند لیکن در نظر نقصان

ز یثرب علم دین خیزد عجب اینست در حکمت

که صاحب همتان آیند از بنیاد ترکستان

صهیب از روم می‌پوید به عشق مصطفا صادق

هشام از مکه می‌جوید صلیب و آلت رهبان

دلا آنجا که انصافست خود از روم دل خیزد

تنا آنجا که اعلامست از کعبه بود خذلان

نه در کعبه مجاور بود چندین سالها بلعم

نه در کوی ضلالت بود چندین روزها عثمان

نه از ترتیب عقل افتد سخن در خاطر عیسی

نه بر تقدیر حرف آید معانی ز آیت قرآن

سماع روح عاشق را نه از نقل آورد ناقل

شعاع شمع حکمت را نه از عقل آورد یزدان

هر آنک اندر سماع آید همه علمش هدر گردد

هر آنک اندر شعاع افتد شود دیوانه در گیهان

ولیک از کار و بار این اثر یابد جهان دل

بلی در ذکر علم آن ثناخواند بسی حسان

جگرها خون شد و پالود تا باشد کزین معنی

خبر یابد مگر یک دل شود در آسمان پران

چه جای این هوس باشد که بگذشت اینهمه لشکر

پی مرکب رها کردند تا پیدا بود پنهان

خرابی در ره نفست و در میل طریق تن

وگر در حصن جان آیی همه شهرست و شهرستان

بهشت اینجا بنا کردست شداد از پی شادی

خبر زان خانهٔ خرم که می‌آرد یک اشتربان

ز هول سیل عالم بر شده ایمن لب کشتی

ز روح نوح پیغمبر شده بی قوت دین کنعان

سواری می‌کند عیسی و بار حکم او بر خر

ز طعم منزل اندر دل نه خر آگاه و نه پالان

چه راهست ای سنایی این که با مرغان خود یک دم

خبر گویی و جان جویی بلا خواهی تو بی امکان

مگر ز آواز مرغانت نداند کس جز این سید

که فخر اهل ری اویست و تاج صدر اصفاهان

امینی رهروی کو را رضا گویند در دنیا

ازو راضی رضا در حشر و با او مصطفا همخوان

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:44 PM

برگ بی‌برگی نداری لاف درویشی مزن

رخ چو عیاران نداری جان چو نامردان مکن

یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر

یا چو مردان اندر آی و گوی در میدان فگن

هر چه بینی جز هوا آن دین بود بر جان نشان

هر چه یابی جز خدا آن بت بود در هم شکن

چون دل و جان زیر پایت نطع شد پایی بکوب

چون دو کون اندر دو دستت جمع شد دستی بزن

سر بر آر از گلشن تحقیق تا در کوی دین

کشتگان زنده بینی انجمن در انجمن

در یکی صف کشتگان بینی به تیغی چون حسین

در دگر صف خستگان بینی به زهری چون حسن

درد دین خود بوالعجب دردیست کاندر وی چو شمع

چون شوی بیمار بهتر گردی از گردن زدن

اندرین میدان که خود را می دراندازد جهود

وندرین مجلس که تن را می‌بسوزد برهمن

اینت بی همت شگرفی کو برون ناید ز جان

و آنت بی دولت سواری کو برون ناید ز تن

هر خسی از رنگ گفتاری بدین ره کی رسد

درد باید عمر سوز و مرد باید گام زن

سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب

لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن

ماهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و خاک

شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن

روزها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش

زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن

عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع

عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن

قرنها باید که تا از پشت آدم نطفه‌ای

بوالوفای کرد گردد یا شود ویس قرن

چنگ در فتراک صاحبدولتی زن تا مگر

برتر آیی زین سرشت گوهر و صرف ز من

روی بنمایند شاهان شریعت مر ترا

چون عروسان طبیعت رخت بندند از بدن

تا تو در بند هوایی از زر و زن چاره نیست

عاشقی شو تا هم از زر فارغ آیی هم ز زن

نفس تو جویای کفرست و خردجویای دین

گر بقا خواهی بدین آی ار فنا خواهی به تن

جان‌فشان و پای کوب و راد زی و فرد باش

تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن

کز پی مردانگی پاینده ذات آمد چنار

وز پی تر دامنی اندک حیات آمد سمن

راه رو تا دیو بینی با فرشته در مصاف

ز امتحان نفس حسی چند باشی ممتحن

چون برون رفت از تو حرص آن گه در آمد در تو دین

چون در آمد در تو دین آن گه برون شد اهرمن

گر نمی‌خواهی که پرها رویدت زین دامگاه

همچو کرم پیله جز گرد نهاد خود متن

بار معنی بند ازینجا زان که در صحرای حشر

سخت کاسد بود خواهد تیز بازار سخن

باش تا طومار دعویها فرو شوید خرد

باش تا دیوان معنیها بخواند ذوالمنن

باش تا از پیش دلها پرده بردارد خدای

تا جهانی بوالحسن بینی به معنی بوالحزن

ای جمال حال مردان بی‌اثر باشد مکان

وز شعاع شمع تابان بی‌خبر باشد لگن

بارنامهٔ ما و من در عالم حس‌ست و بس

چون ازین عالم برون رفتی نه ما بینی نه من

از برون پرده بینی یک جهان پر شاه و بت

چون درون پرده رفتی این رهی گشت آن شمن

پوشش از دین ساز تا باقی بمانی بهر آنک

گر برین پوشش نمیری هم تو ریزی هم کفن

این جهان و آن جهانت را به یک دم در کشد

چون نهنگ درد دین ناگاه بگشاید دهن

باد و قبله در ره توحید نتوان رفت راست

یا رضای دوست باید یا هوای خویشتن

سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو

با چینن گلرخ نخسبد هیچ کس با پیرهن

پردهٔ پرهیز و شرم از روی ایمان بر مدار

تا به زخم چشم نااهلان نگردی مفتتن

گرد قرآن گرد زیرا هر که در قرآن گریخت

آن جهان رست از عقوبت این جهان جست از فتن

چون همی دانی که قرآن را رسن خواندست حق

پس تو در چاه طبیعت چند باشی با وسن

چرخ گردان این رسن را می‌رساند تا به چاه

گر همی صحرات باید چنگ در زن در رسن

گرد سم اسب سلطان شریعت سرمه کن

تا شود نور الاهی با دو چشمت مقترن

گر عروس شرع را از رخ براندازی نقاب

بی خطا گردد خطا و بی‌خطر گردد ختن

سنی دین‌دار شو تا زنده مانی زان که هست

هر چه جز دین مردگی و هر چه جز سنت حزن

مژه در چشم سنایی چون سنانی باد تیز

گر سنایی زندگی خواهد زمانی بی‌سنن

با سخنهای سنایی خاصه در زهد و مثل

فخر دارد خاک بلخ امروز بر بحر عدن

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:44 PM

ای همیشه دل به حرص و آز کرده مرتهن

داده یکباره عنان خود به دست اهرمن

هیچ نندیشی که آخر چون بود فرجام کار

اندر آن روزی که خواهد بود عرض ذوالمنن

گر پی حاجت نگردی بر پی حجت مپوی

ور سر میدان نداری طعنه بر مردان مزن

یا ز بی آبی چو خار از خیرگی دیده مدوز

یا ز رعنایی چو گل بر تن بدران پیرهن

گر کلیمی سحر فرعون هوا را نیست کن

ور خلیلی غیرت اغیار را در هم شکن

همت عالی بباید مرد را در هر دو کون

تا کند قصر مشید ربع و اطلال و دمن

بگذر از گفتار ما و من که لهوست و مجاز

عاشق مجبور را زیبا نباشد ما و من

باز را دست ملوک از همت عالی‌ست جای

جغد را بوم خراب از طبع دون شد مستکن

کی شناسد قیمت و مقدار در بی معرفت

کی شناسد قدر مشک آهوی خر خیز و ختن

ناسزایان را ستودن بیکران از بهر طمع

گسترانیدی به جد و هزل طومار سخن

از پی آن تا یکی گوهر به دست آرد مگر

ننگری تا چند مایه رنج بیند کوهکن

نه ز رنج کوه کندن رنج طاعت هست بیش

نه کمست از کان که گنج بهشت ذوالمنن

در ازل خلاق چون تن را و دل را آفرید

راحت و آرام دل ننهاد جز در رنج تن

دعوی ایمان کنی و نفس را فرمان بری

با علی بیعت کنی و زهر پاشی بر حسن

گر خداجویی چرا باشی گرفتار هوا

گر صمد خواهی چرا باشی طلبکار وثن

هیچ کس نستود و نپرستید دو معبود را

هیچ کس نشنود روز و شب قرین در یک وطن

خرمن خود را به دست خویشتن سوزیم ما

کرم پیله هم به دست خویشتن دوزد کفن

ناز دنیا کی شود با آز عقبا مجتمع

رنج حرث و زرع چه بود پیش نسرین و سمن

از پی محنت گرفتاریم در حبس ابد

نز پی راحت بود محبوس روح اندر بدن

صدق و معنی گر همی خواهی که بینی هر دوان

سوز دل بنگر یکی مر شمع را اندر لگن

نیست جز اخلاص مر درد قطیعت را دوا

نیست جز تسلیم مر تیر بلیت را مجن

از صف هستی گریز اندر مصاف نیستی

در مصاف نیستی هرگز نبیند کس شکن

ور همی خواهی که پوشی تن به تشریف هدی

دام خود کامی چو گمراهان به گرد خود متن

صدق و معنی باش و از آواز و دعوی باز گرد

رایض استاد داند شیههٔ زاغ از زغن

آنکه در باغ بلا سرو رضا کارد همی

چون من و تو کی کند دل بسته در سرو چمن

با سر پر فضله گویی فضل خود قسم منست

خویشتن را نیک دیدستی به چشم خویشتن

باش تا ظن خبر عین عیان گردد ترا

باش تا ثعبان مرگت باز بگشاید دهن

در دیار تو نتابد ز آسمان هرگز سهیل

گر همی باید سهیلت قصد کن سوی یمن

ایمنی از نازکی باشد تنی را کو بود

با لبی چون ناردانه قامتی چون نارون

باش تا اعضای خود بر خود گوا یابی به حق

باش تا در کف نهندت نامهٔ سر و علن

دانی آن گه کاین رعونت بود خواب بی‌هشان

دانی آن گه کاین ترفع بود باد بادخن

هست اجل چون چنبر و ما چون رسن سر تافته

گر چه باشد بس دراز آید سوی چنبر رسن

تا ترا در دل چو قارون گنجها باشد ز آز

چند گویی از اویس و چند پویی در قرن

ای سنایی بر سنای عافیت بی ناز باش

چند بر گفتار بی کردار باشی مفتتن

گر کنی زین پس به جز توحید و جز وعظ امتحان

ز امتحان اخروی بی شک بمانی ممتحن

در نمایش و آزمایش چون نکوتر بنگری

اندر آن شیر عرینی و درین اسب عرن

قوت معنی نداری حلقهٔ دعوی مگیر

طاعت زیبا نداری تکیه بر عقبا مزن

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:44 PM

کرد نوروز چو بتخانه چمن

از جمال بت و بالای شمن

شد چو روی صنمان لالهٔ لعل

شد چو پشت شمنان شاخ سمن

آفتاب حمل آن گه بنمود

ثور کردار به ما نجم پرن

از گریبان شکوفه بادام

پر ستاره‌ست جهان را دامن

هم کنون غنچهٔ پیکان کردار

کند از سحر ز بیجاده مجن

باغ شد چون رخ شاهان ز کمال

شاخ چون زلف عروسان ز شکن

مرغ نالید به گلبن ز فنون

باد بیزاست درختان ز فنن

ابر چون خامهٔ خواجه به سخا

چون دل خواجه بیاراست چمن

خواجه اسعد که عطای ملکش

داد خلق حسن و خلق حسن

آنکه تا سیرت او شامل شد

خصلت سیئه بگذاشت وطن

آنکه تا بخشش او جای گرفت

رخت برداشت ز دل رنج و حزن

پیش یک نکتهٔ آن دریا دل

شد چو خرمهره همه در عدن

علمها دارد سرمایهٔ جان

کارها داند پیرایهٔ تن

نکتهٔ رایش اگر شمع شود

بودش دایرهٔ شمس لگن

ذرهٔ خلقش اگر نشر شود

یاد نارد کسی از مشک ختن

گر رسد مادهٔ عونش به عروق

روح محروم نشیند ز شجن

ور وزد شمت هرمش به دماغ

دیده معزول بماند ز وسن

شادباش ای سخن از دو لب تو

همچو در عدن از لعل یمن

به سخن چونت ستایم بر آنک

مدح تو بیشتر آمد ز سخن

گردن عالمی از بخشش زر

کردی آراسته تو از شکر و منن

خاصه از جود تو دارد پدرم

طوقی از منت اندر گردن

همه مهر تو نگارد به روان

همه مدح تو سراید به دهن

از بسی شکر که گفتی ز تو او

عاشق خاک درت بودم من

لیکن از دیده بنامیزد باز

بیش از آنست که بردم به تو ظن

من چو جانی‌ام نزدیک پدر

جان او باز مرا همچو بدن

پدرم تا که رضای تو خرد

جانی آورد به نزد تو ثمن

بنگر ای جان که اوصاف توتا

چه درافشانده ز دریای فطن

تا نگویی تو مها کین پسرک

دردی آورد هم از اول دن

کاین چراغی که برافروخته‌اند

گر ز سعی تو بیابد روغن

تو ببینی که به یک ماه چو ماه

کند از مهر تو عالم روشن

پسری داری هم نام رهی

از تو می خدمت او جویم من

زان که نیکو کند از همنامی

خدمت خواجه حسن بنده حسن

تا بود کندی خنجر ز سنان

تا بود تیزی خنجر ز فسن

باد بنیاد ولی تو جنان

باد بنگاه عدوی تو دمن

شاخ سعد از طرف بخت برآر

بیخ نحس از چمن عمر بکن

رایت ناصح چون تیغ بدار

گردن دشمن چون شمع بزن

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:44 PM

چون من و چون تو شد ای دوست چمن

یک چمانه من و تو بی تو و من

توی بی‌تو چو بهار اندر بت

من بی من به بهار تو شمن

توبهٔ سست بروتان شده‌است

شکن زلفک تو توبه شکن

حسن اندر حسن اندر حسنم

تو حسن خلق و حسن بنده حسن

بی سر و پای یکی چنبروار

خر ما جسته و بگسسته رسن

تو چو نرگس کله زر بر سر

من چو گل کرده قبا پیراهن

پشت من پیش تو شاخ سمنی

پیش من روی تو صد دسته سمن

شاخ چون روی تو پر لعل و درر

آب چون زلف تو پر پیچ و شکن

بر گریبان پر از ماه تو شاخ

انجم افشانان دامن دامن

شکفه پر زر و پر سیم گلو

یاسمین پر می و پر شیر دهن

بسته بر ساعد گل عقد گهر

سوده در کام سمن مشک ختن

سر به سر شاخ پر از عارض و زلف

لب به لب جوی پر از خط و ذقن

زیر سرو چو الف با خوی و می

گشته یک تن الف دار دو تن

غنچه همچون دل من با لب تو

لاله همچون رخ تو در دل من

عندلیب آمده در مدحت شاه

رایگان همچو سنایی به سخن

شاه بهرامشه آن کو بدو زخم

جرم بهرام کند شش چو پرن

آن شهی کز صفت گرز و سنانش

که شود آرد فلک پرویزن

پوستها بر تنشان گردد نیست

هر که اندر کنفش نیست کفن

او چه ماند به فلان و به همان

او و تایید و جهانی دشمن

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:44 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 56

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4288947
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث