به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ای وصل تو دستگیر مهجوران

هجر تو فزود عبرت دوران

هنگام صبوح و تو چنین غافل

حقا که نه‌ای بتا ز معذوران

گر فوت شود همی نماز از تو

بندیش به دل بسوز رنجوران

برخیز و بیار آنچه زو گردد

چون توبهٔ من خمار مخموران

فریاد ز دست آن گران جانان

بی عافیه زاهدان و بی‌نوران

از طلعتها چو روی عفریتان

از سبلتها چو نیش زنبوران

گویند بکوش تا به مستوری

در شهر شوی چو ما ز مشهوران

نزدیکی ما طلب کن ای مسکین

تا روز قضا نباشی از دوران

لا والله اگر من این کنم هرگز

بیزارم از جزای ماجوران

معلوم شما نیست ز نادانی

ای زمرهٔ زاهدان مغروران

آنجا که مصیر ما بود فردا

بی‌رنج دهند مزد مزدوران

ادامه مطلب
دوشنبه 3 آبان 1395  - 8:14 PM

عاشقی گر خواهد از دیدار معشوقی نشان

گر نشان خواهی در آنجا جان و دل بیرون نشان

چون مجرد گشتی و تسلیم کردستی تو دل

بی گمان آنگه تو از معشوق خود یابی نشان

چون ز خود بی‌خود شدی معشوق خود را یافتی

ذات هستی در نشان نیستی دیدن توان

نیستی دیدی که هستی را همیشه طالبست

نیستی جوینده را هستی کم اندر کهکشان

تا همی جویم بیابم چون بیابم گم شوم

گمشده گمکرده را هرگز کجا بیند عیان

چون تو خود جویی مر او را کی توانی یافتن

تا نبازی هر چه داری مال و ملک و جسم و جان

آنگهی چون نفی خود دیدی و گشتی بی‌ثبات

گه فنا و گه بقا و گه یقین و گه گمان

گه تحرک گه سکون و گاه قرب و گاه بعد

گاه گویا گه خموشی گه نشستی گه روان

گه سرور و گه غرور و گه حیات و گه ممات

گه نهان و گه عیان و گه بیان و گه بنان

حیرت اندر حیرتست و آگهی در آگهی

عاجزی در عاجزی و اندهان در اندهان

هر که ما را دوست دارد عاجز و حیران بود

شرط ما اینست اندر دوستی دوستان

ادامه مطلب
دوشنبه 3 آبان 1395  - 8:14 PM

چون در معشوق کوبی حلقه عاشق‌وار زن

چون در بتخانه جویی چنگ در زنار زن

مستی و دیوانگی و عاشقی را جمع کن

هر سه را بر دار کن وز کوی معنی دار زن

گوهر بیضات باید خدمت دریا گزین

ور عقیق و لعل خواهی تکیه بر کهسار زن

شاهراه شرع را بر آسمان علم جوی

مرکب گفتار پی کن چنگ در کردار زن

چهرهٔ عذرات باید بر در وامق نشین

عشق بوذروار گیر و گام سلمان‌وار زن

گر شکر بی‌زهر خواهی خار بی خرما مباش

صدق بوبکریت باید خیمه اندر غار زن

مار فقر و خار جهلت گر زره یکسو نهد

سر بکوب آنمار را و آتش اندر خار زن

ای سنایی چند گویی مدحت روی نکو

بس کن اکنون دست اندر رحمت جبار زن

ادامه مطلب
دوشنبه 3 آبان 1395  - 8:14 PM

تماشا را یکی بخرام در بستان جان ای جان

ببین در زیر پای خویش جان افشان جان ای جان

نخواهد جان دگر جانی اگر صد جان برافشاند

که بس باشد قبول تو بقای جان جان ای جان

ترا یارست بس در جان ز بهر آنکه نشناسد

ز خوبان جز تو در عالم همی درمان جان ای جان

ز بهر چشم خوب تو برای دفع چشم بد

کمال عافیت باشد همه قربان جان ای جان

از آن تا در دل و دیده گهر جز عشق تو نبود

برون روید گهر هر دم ز بحر و کان جان ای جان

همه عالم چو حرف «ن» از آن در خدمتت مانده

که از کل نکورویان تویی خاص آن جان ای جان

ز بهر سرخ رویی جان چه باشد گر به یک غمزه

ز خوبان جان براندایی تو در میدان جان ای جان

به نور روی تست اکنون همه توحید عقل من

به کفر زلف تست اکنون همه ایمان جان ای جان

سنایی وار در عالم ز بهر آبروی خود

سنایی خاکپای تست سر دیوان جان ای جان

ادامه مطلب
دوشنبه 3 آبان 1395  - 8:14 PM

جانا نخست ما را مرد مدام گردان

وانگه مدام در ده مست مدام گردان

بر ما چو از لطافت مل را حلال کردی

بر خصم ما ز غیرت گل را حرام گردان

دارالغرور ما را دارالسرور کردی

درالملام ما را دارالسلام گردان

خامند و پخته مانا تو دو شراب داری

در خام پخته گردان در پخته خام گردان

ناهید زخمه‌زن را از لحنه سیر کردی

بهرام تیغ‌زن را از جام رام گردان

ما را به نام خود کن زان پس چنانکه خواهی

یا هوشیار دفتر یا مست جام گردان

اکنون که روی ما را از غم چو کاه کردی

از عکس روی می را بیجاده فام گردان

خواهی که نسر طایر پران به دامت افتد

از جزع دانه کردی از مشک دام گردان

گمنام کرد ما را یک جام بادهٔ تو

در ده دو جام دیگر ما را چو نام گردان

از ما و خدمت ما چیزی نخیزد ای جان

هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان

خواهی که گر سنایی گردد سمایی از عز

پیش غلام و دربان او را غلام گردان

ادامه مطلب
دوشنبه 3 آبان 1395  - 8:14 PM

مرا عشقت بنامیزد بدانسان پرورید ای جان

که با یاد تو در دوزخ توانم آرمید ای جان

نترسم زاتشین مفرش که با عشق تو ای مهوش

مرا صد بار دید آتش که روی اندر کشید ای جان

ز عشقت شکر دارم من که لاغر کردم از وی تن

که دی زان لاغری دشمن مرا با تو ندید ای جان

نبردی دل ز کس هرگز که خود دلهای ما از تو

چو بویی یافت از عشقت ز شادی بر پرید ای جان

چو خوابست آتش هجرت که هر دیده کشید ای بت

چو آبست آتش عشقت که هر تن را رسید ای جان

دلم در چاکری عشقت کمر بستست تو گویی

که ایزد جز پی عشقت مرا خود نافرید ای جان

ازین یک نوع دلشادم که با عشق تو همزادم

که تا این دیده بگشادم دلم عشقت گزید ای جان

چو با عشق بتان زاید سنایی کی چنین گوید

مرا ناگاه عشق تو بر آتش خوابنید ای جان

ادامه مطلب
دوشنبه 3 آبان 1395  - 8:14 PM

باز ماندم در بلایی الغیاث ای دوستان

از هوای بی وفایی الغیاث ای دوستان

باز آتش در زد اندر جانم و آبم ببرد

باد دستی خاکپایی الغیاث ای دوستان

باز دیگر باره چون سنگین دلان بر ساختم

از بت چونین جدایی الغیاث ای دوستان

باز ناگه بلعجب وارم پس چادر نشاند

آفتابی را هبایی الغیاث ای دوستان

باده‌خواران باز رخ دارند زی صحرا و نیست

در همه صحرا گیایی الغیاث ای دوستان

بنگه هادوریان را ماند این دل کز طمع

هر دمش بینم به جایی الغیاث ای دوستان

جادوی فرعونیان در جنبش آمد باز و نیست

در کف موسی عصایی الغیاث ای دوستان

خواهد اندر وی همی از شاخ خشک و مرغ گنگ

هر زمان برگ و نوایی الغیاث ای دوستان

دیدهٔ روشن جز از من در همه عالم که داد

در بهای توتیایی الغیاث ای دوستان

از برای انس جان انس و جان ای سرفراز

مر سنایی را چو نایی الغیاث ای دوستان

ادامه مطلب
دوشنبه 3 آبان 1395  - 8:14 PM

سنایی را یکی برهان ز ننگ و نام جان ای جان

ز عشق دانهٔ دو جهان میان دام جان ای جان

مکن در قبهٔ زنگار اوصاف حروف او را

چو عشق عافیت پخته چو کارم خام جان ای جان

به قهر از دست او بستان حروف کلک صورت را

به لطف از لوح او بستر تمامی نام جان ای جان

چو روی خویش خرم کن یکی بستان طبع ای بت

چو زلف خویش در هم زن همه ایام جان ای جان

ببین در کوی کفر و دین به مهر و درد دل بنشست

هزاران آه خون آلود زیر کام جان ای جان

مرا گویی قناعت کن ز جوش یک جهان رعنا

به بوی نون شهوانی به رنگ لام جان ای جان

کسی کو عاشق تو بود بگو آخر که تا چکند

سماع وحی و نقل عقل و خمر خام جان ای جان

مگر تو زینهمه خوبان که پیدایند و ناپیدا

درین مردودهٔ ویران نیابم کام جان ای جان

ادامه مطلب
دوشنبه 3 آبان 1395  - 8:14 PM

ما همه راه لب آن دلبر یغما زنیم

شکر او را به بوسه هر شبی یغما زنیم

هم توان از دو لبش شکر زدن یغما ولیک

هر شبی راه لب آن دلبر یغما زنیم

ما چو وامق او چو عذرا ما چو رامین او چو ویس

رطل زیبد در چنین حالی اگر صهبا زنیم

شخص را می وار هر شب در بر ویس افگنیم

بوسه وامق‌وار هر دم بر لب عذرا زنیم

بر بخفتن گاه صحبت در بر ما افگند

لب به بوسه گاه عشرت بر لب او ما زنیم

خوش بدست امروز و دی با آن نگارین عیش ما

خوشتر از امروز و دی فردا و پس فردا زنیم

گر وصال او به جور از ما ستاند روزگار

دست در عدل غیاث‌الدین والدنیا زنیم

ادامه مطلب
دوشنبه 3 آبان 1395  - 8:14 PM

او چنان داند که ما در عشق او کمتر زنیم

یا دو چنگ از جور او در دامن دیگر زنیم

هر زمان ما را دلی کی باشد و جانی دگر

تا به عشق بی‌وفایی دیگر آتش در زنیم

تا کی از نادیدنش ما دیده‌ها پر خون کنیم

تا کی از هجران او ما دستها بر سر زنیم

گاه آن آمد که بر ما باد سلوت برجهد

گاه آن آمد که ما با رود و رامشگر زنیم

گر فلک در عهد او با ما نسازد گو مساز

ما به یک دم آتش اندر چرخ و بر چنبر زنیم

گه ز رخسار بتان بر لاله و گل می‌خوریم

گه ز زلف دلبران با مشک و با عنبر زنیم

پشتمان از غم کمان شد از قدش تیری کنیم

باده پیماییم از خم بر خم دیگر زنیم

ادامه مطلب
دوشنبه 3 آبان 1395  - 8:14 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 56

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4367242
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث