آمد بر من جهان و جانم
انس دل و راحت روانم
بر خاستمش به بر گرفتم
بفزود هزار جان به جانم
از قد بلند و زلف پشتش
گفتم که مگر به آسمانم
چون سر بنهاد در کنارم
رفت از بر من جهان و جانم
فریاد مرا ز بانگ موذن
من بندهٔ بانگ پاسبانم
آمد بر من جهان و جانم
انس دل و راحت روانم
بر خاستمش به بر گرفتم
بفزود هزار جان به جانم
از قد بلند و زلف پشتش
گفتم که مگر به آسمانم
چون سر بنهاد در کنارم
رفت از بر من جهان و جانم
فریاد مرا ز بانگ موذن
من بندهٔ بانگ پاسبانم
به صفت گر چه نقش بی جانم
به نگاری و عاشقی مانم
گه چو عشاق جفت صد ماتم
گه چو معشوق جفت صد جانم
به دور نگم چو روی و موی نگار
زان که هم کفرم و هم ایمانم
گر به شکلم نگه کنی اینم
ور به خطم نگه کنی آنم
گه چو بالای عاشقان کوژم
گه چو لبهای یار خندانم
گه خمیده چو قد عشاقم
گه شکسته چو زلف جانانم
صفت خد و زلف معشوقم
تاج سرهای عاشقان زانم
مسلم کن دل از هستی مسلم
دمادم کش قدح اینجا دمادم
نه زان میها کز آن مستی فزاید
از آن میها که از جانم کم کند غم
حریفانت همه یکرنگ و دلشاد
چو بسطامی و ابراهیم ادهم
جنید و شبلی و معروف کرخی
حبیب و آدم و عیسی مریم
می شوق ملک نوش از حقیقت
که تا گردد دل و جان تو خرم
ای ناگزران عقل و جانم
وی غارت کرده این و آنم
ای نقش خیال تو یقینم
وی خال جمال تو گمانم
تا با خودم از عدم کمم کم
چون با تو بوم همه جهانم
در بازم با تو خویشتن را
تا با تو بمانم ار بمانم
گویی که به دل چهای چو تیرم
پرسی که به تن کئی کمانم
پیش تو به قلب و قالب ای جان
آنم که چو هر دو حرف آنم
ای شکل و دهان تو کم از نیست
کی بود که کنی کم از دهانم
گر با تو به دوزخ اندر آیم
حقا که بود به از جنانم
تا چند چهار میخ داری
در حجرهٔ تنگ کن فکانم
تا چند فسرده روح داری
در سایهٔ دامن زمانم
بی هیچ بخر مرا هم از من
هر چند برایگان گرانم
مانند میان خود کنم نیست
زیرا که هنوز در میانم
با تن چکنم نه از زمینم
با جان چکنم نه آسمانم
من سایه شدم تو آفتابی
یک راه برآی تا نمانم
بگشای نقاب تا ببینم
بنمای جمال تا بدانم
خواننده تو باش سوی خویشم
تا مرکب پی بریده رانم
در دیده به جای دیده بنشین
تا نامهٔ نانبشته خوانم
تو عاشق هست و نیست خواهی
بپذیر مرا که من چنانم
در دیده ز بیم غیرت تو
اکنون نه سناییم سنانم
ای دیدن تو حیات جانم
نادیدنت آفت روانم
دل سوختهای به آتش عشق
بفروز به نور وصل جانم
بیعشق وصال تو نباشد
جز نام ز عیش بر زبانم
اکنون که دلم ربودی از من
بی روی تو بود چون توانم
دردیست مرا درین دل از عشق
درمانش جز از تو می ندانم
بر بوی تو ز آرزوی رویت
همواره به کوی تو دوانم
تا گوش همی شنید نامت
جز نام تو نیست بر زبانم
تا لاله شدت حجاب لولو
لولوست همیشه بر رخانم
گلنای بهی شدم ز تیمار
وین اشک به رنگ ناردانم
شد خال رخ تو ای نگارین
شور دل و نور دیدگانم
ای عشق تو بر دلم خداوند
من بندهٔ عشق جاودانم
وصف تو شدست ماهرویا
از وهم برون و از گمانم
پیش آی بتا و باده پیش آر
بنشان بر خویش یک زمانم
از دست تو گر چشم شرابی
تا حشر چو خضر زنده مانم
در راه عشق ای عاشقان خواهی شفا خواهی الم
کاندر طریق عاشقی یک رنگ بینی بیش و کم
روزی بیاید در میان تا عشق را بندی میان
عیسی بباید ترجمان تا زنده گرداند به دم
چون دیده کوتهبین بود هر نقش حورالعین بود
چون حاصل عشق این بود خواهی شفا خواهی الم
یک جرعه زان می نوش کن سری ز حرفی گوش کن
جان را ازان مدهوش کن کم کن حدیث بیش و کم
دردت بود درمان شمر دشوارها آسان شمر
در عاشقی یکسان شمر شیر فلک شیر علم
از خویشتن آزاد زی از هر ملالی شاد زی
هر جا که باشی راد زی چون یافتی از عشق شم
رو کن شراب رنگ را وز سر بنه نیرنگ را
بس کن تو نام و ننگ را بر فرق فرقد زن قدم
بر سوز دل دمساز شو اول قدم جان باز شو
زی سر معنی باز شو شکل حروف انگار کم
بر زن زمانی کبر را بر طاق نه کبر و ریا
خواهی وفا خواهی جفا چون دوست باشد محتشم
عاشق که جام می کشد بر یاد روی وی کشد
جز رخش رستم کی کشد رنج رکاب روستم
چون از پی دلبر بود شاید که جان چاکر بود
چون زهره خنیاگر بود از حور باید زیر و بم
تا کی ازین سالوس و زه از بند چار ارکان بجه
سر سوی کل خویش نه تا نور بینی بی ظلم
از کل عالم شو بری بگذر ز چرخ چنبری
تا هیچ چیزی نشمری تاج قباد و تخت جم
گر بایدت حرفی ازین تا گرددت عینالیقین
شو مدحت خورشید دین بر دفتر جان کن رقم
چو دانستم که گردندهست عالم
نیاید مرد را بنیاد محکم
پس آن بهتر که ما در وی مقیمیم
شبان و روز با هم مست و خرم
مرا زان چه که چونان گفت ابلیس
مرا زان چه که چونین کرد آدم
تو گویی می مخور من می خورم می
تو گویی کم مزن من میزنم کم
فتادی تو به کعبه من به خاور
الا تا چند ازین دوری و درهم
من و خورشید و معشوق و می لعل
تو و رکن و مقام و آب زمزم
ترا کردم مسلم کوثر و خلد
مسلم کن مرا باری جهنم
به فردوس از چه طاعت شد سگ کهف
به دوزخ از چه عصیان رفت بلعم
تو گر هستی چو بلعم در عبادت
من آخر از سگی کمتر نیم هم
سرانجام من و تو روز محشر
ندانم چون بود والله اعلم
سخنگویی تو همواره ز اسلام
همه اسلام تو صلوات و سلم
زدن در کوی معنی دم نیاری
همه پیراهن دعوی زنی دم
ای چهرهٔ تو چراغ عالم
با دیدن تو کجا بود غم
شد خلد به روی تو سرایم
بی روی تو خلد شد جهنم
ای شمسهٔ نیکوان به خوبی
چون تو دگری نزاد ز آدم
کوی تو شدست باغ عشاق
باریده بر او ز دیده هانم
بندیست نهان ز بند زلفت
بر جان و دل رهیت محکم
هر روز همی شود به نوعی
حسن تو فزون و صبر من کم
گر بود مرا پری به فرمان
ور باشد ملک و ملکت جم
بر زد نتوان به شادکامی
بی روی تو ای نگار یک دم
ای جان من و دو دیده بر من
چون دیدهٔ مور گشت عالم
آخر به سر آید این شب هجر
وین صبح وصال بردمد هم
گر بر لبم آید آن لبانت
هرگز نزنم من آتشین دم
روا داری که بی روی تو باشم
ز غم باریک چون موی تو باشم
همه روز و همه شب معتکفوار
نشسته بر سر کوی تو باشم
به جوی تو همه آبی روانست
سزد گر من هواجوی تو باشم
اگر چشمم ز رویت باز ماند
به جان جویندهٔ روی تو باشم
اگر زلفین چوگان کرد خواهی
مرا بپذیر تا گوی تو باشم
به باغ صحبتت دلشاد و خرم
زمانی بر لب جوی تو باشم
نگارینا تو با چشم غزالی
رها کن تا غزلگوی تو باشم
من که باشم که به تن رخت وفای تو کشم
دیده حمال کنم بار جفای تو کشم
ملک الموت جفای تو ز من جان ببرد
چون به دل بار سرافیل وفای تو کشم
چکند عرش که او غاشیهٔ من نکشد
چون به جان غاشیهٔ حکم و رضای تو کشم
چون زنان رشک برند ایمنی و عافیتی
بر بلایی که به جای تو برای تو کشم
نچشم ور بچشم باده ز دست تو چشم
نکشم ور بکشم طعنه برای تو کشم
گر خورم باده به یاد کف دست تو خورم
ور کشم سرمه ز خاک کف پای تو کشم
جز هوا نسپرم آنگه که هوای تو کنم
جز وفا نشمرم آنگه که جفای تو کشم
بوی جان آیدم آنگه که حدیث تو کنم
شاخ عز رویدم آنگه که بلای تو کشم
به خدای ار تو به دین و خردم قصد کنی
هر دو را گوش گرفته به سرای تو کشم
ور تو با من به تن و جان و دلم حکم کنی
هر سه را رقص کنان پیش هوای تو کشم
من خود از نسبت عشق تو سنایی شدهام
کی توانم که خطی گرد ثنای تو کشم