به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

چون من و چون تو شد ای دوست چمن

یک چمانه من و تو بی تو و من

توی بی‌تو چو بهار اندر بت

من بی من به بهار تو شمن

توبهٔ سست بروتان شده‌است

شکن زلفک تو توبه شکن

حسن اندر حسن اندر حسنم

تو حسن خلق و حسن بنده حسن

بی سر و پای یکی چنبروار

خر ما جسته و بگسسته رسن

تو چو نرگس کله زر بر سر

من چو گل کرده قبا پیراهن

پشت من پیش تو شاخ سمنی

پیش من روی تو صد دسته سمن

شاخ چون روی تو پر لعل و درر

آب چون زلف تو پر پیچ و شکن

بر گریبان پر از ماه تو شاخ

انجم افشانان دامن دامن

شکفه پر زر و پر سیم گلو

یاسمین پر می و پر شیر دهن

بسته بر ساعد گل عقد گهر

سوده در کام سمن مشک ختن

سر به سر شاخ پر از عارض و زلف

لب به لب جوی پر از خط و ذقن

زیر سرو چو الف با خوی و می

گشته یک تن الف دار دو تن

غنچه همچون دل من با لب تو

لاله همچون رخ تو در دل من

عندلیب آمده در مدحت شاه

رایگان همچو سنایی به سخن

شاه بهرامشه آن کو بدو زخم

جرم بهرام کند شش چو پرن

آن شهی کز صفت گرز و سنانش

که شود آرد فلک پرویزن

پوستها بر تنشان گردد نیست

هر که اندر کنفش نیست کفن

او چه ماند به فلان و به همان

او و تایید و جهانی دشمن

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:44 PM

دی ز دلتنگی زمانی طوف کردم در چمن

یک جهان جان دیدم آنجا رسته از زندان تن

بی طرب خوشدل طیور و بی‌طلب جنبان صبا

بی دهن خندان درخت و بی زبان گویا چمن

سوسن آنجا بر دویده تا میان سرو بن

نرگس آنجا خوش بخفته در کنار نسترن

چاک کرده بر نوای عندلیب خوش نوا

فوطهٔ کحلی بنفشه شعر سیما بی سمن

بسته همچون گردن و گوش عروس جلوه‌گر

شاخ مرجان ارغوان و عقد گوهر یاسمن

بوی بیرون سوی و عطار از درون سو مشک سوز

نقش بیرون سوی و نقاش از درون سو خامه زن

من در آن صحرای خوش با دل همی گفتم چنین:

کاینت عقل افزای صحرا وینت جان پرور وطن

باغ رفت از راه دیده کی سنایی آن تویی

بر چنین آواز و رنگ و بوی مانده مفتتن

مجلس نجم القضاة و قاری و حالش ببین

تا هم از خود فارغ آیی هم ز بلبل هم ز من

رنگ و بوی باغ و بستان را چه بینی کاهل دل

دل بدین تزویرها هرگز ندارد مرتهن

سوی قاضی شو که خلق و خلق او را چاکرند

نقش بندان در خطا و مشک سایان در ختن

راستی از نارون بینی ولی از روی ضعف

پیش هر بادی که بینی چفته گردد نارون

نجم را آن استقامت هست کاندر راه دین

جز به پیش راستی چفته نشد چون نون «ان»

شمع ما را گر لگن کردست چرخ از خاک و خون

هست شمع گفت او را سمع هشیاران لگن

چون عروس فکرت او چهره بگشاید ز لب

نعره‌های «طرقوا» برخیزد از جان در بدن

ساکنی از حلم او خیزد چو جزم از حرف «لم»

برتری از علم او زاید چو نصب از حرف «لن»

من چه گویم گر ز فردوس برین پرسی تو این

کز تو خوشتر چیست؟ گوید: مجلس قاضی حسن

نجم را باغ این ثنا می‌گفت وز شاخ چنار

فاخته کوکوکنان یعنی که کو آن انجمن

شاد باش ای مهتری کز بهر چشم زخم تو

خرقه در بازد فقیر و بت بسوزد برهمن

چون به منیر برشوی «والشمس» خواند آسمان

چون فرود آیی ازو «والنجم» خواند ذوالمنن

ای نثار دوستان از کان تو یاقوت علم

وی مقر دشمنان از رد تو تابوت ظن

انجمن دلها تویی چون پشت برتابد هدی

پردهٔ خلقان تویی چون روی بنماید محن

این بتان کامروز بینی از سر دون همتی

بندهٔ یک بت شود آن گه که بسپارد ثمن

اندرین بتخانه قاضی صدهزاران بت بدید

کز سر همت یکی بت را نشد هرگز شمن

سوسن آزاده را بینی که بی‌تایید اصل

گنگ ماندست ار چه هستش ده زبان در یک دهن

شمع دنیا را ببین کز یک زبان در یک زمان

در طریق دین بگوید صدهزار الوان سخن

این خطابت از دو معنی چون برون آید همی

گر چنین خوانمت نجمی ور چنان خوانم مجن

اندر آن ساعت که همنامت ز دست دشمنی

زهر خورد و دوستان گشتند از آن دل پر حزن

زین عبارت گر لبش خالی نبودی در دهانش

زهره خون گشتی وز آن چون مشک زادی با لبن

روضهٔ شرع معین‌الدین ز بهر عز دین

از جمال لفظ خود هم عدن گردی هم عدن

هر دلی کز عشق و جاه و مال چون بتخانه بود

سوختی بتخانه و در هم شکستی آن وثن

نسبت از محمودیان داری و بهر عز دین

همچو محمود آمدی بتخانه سوز و بت شکن

مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک

زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن

بی‌جمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف

توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن

گر چه در میدان قالی لیکن از روی خرد

رفته‌ای جایی که بیش آنجا نه ما گنجد نه من

از برای انتظار مجلست را روز و شب

گر نه بهر مصلحت بودی ز من گشتی زمن

شادباش ای عندلیبی کز پی وصفت همی

مرغ بریان طوطی گویا شود بر بابزن

گر تن ما جامهٔ عیدی ندارد گو مدار

چون پری پوشیده شد گو باش عریان اهرمن

جان ما آن جامه پوشیده ز اوصافت که بیش

با فنا هرگز بدین پوشش نگردد مقترن

افسری سازم ز گرد نعل اسبت روز عید

میروم چون شمع سر پر نور و دل پر سوختن

تا ز روی تهنیت گویند اجرام سپهر

کی نهاده بر میان فرق جان خویشتن

مادحت عریان کجا ماند که گر مدح ترا

بر مرید مرده خواند هم در اندازد کفن

باد عمر و عز تو اندر زمانه لایزال

باد جسم و جان تو تا روز محشر بی‌وسن

شادمان باش از من و از خود که اندر نظم و نثر

نز خراسان چون تویی زادست نز غزنین چو من

تا نگردد صعوه مانند عقاب تیز چنگ

تا نگردد شیر غرنده شکار پیره‌زن

تا جهان بر جای باشد نقش دین بر وی نگار

تا فلک بر پای باشد فرش دین بر وی فگن

فرخ و فرخنده بادت نوبهار و روز عید

ای بقای تو بهار و قدر عید مرد و زن

کام دین داران تو جوی و نام دین‌داران تو بر

شاخ بدگویان تو سوز و بیخ بد دینان تو کن

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:44 PM

 

پیش پریشان مکن از پی آشوب من

زلف گره بر گره جعد شکن بر شکن

ای ز رخت برده نور فر کلاه سپهر

وی ز لبت برده آب رنگ عقیق یمن

از لب تو شرم داشت مایهٔ مل در قدح

وز رخ تو بوی برد دایهٔ گل در چمن

جادوی استاد را پیش دو بادام تو

بسته شود پسته‌وار تیغ زبان در دهن

گردون هم عاشقست بر تو که هر صبحدم

در هوس روی تو پاره کند پیرهن

چون به دهانت رسید هیچ نبیند خرد

چون به میانت رسید بیش نماند سخن

در چمن روی تو غلتان غلتان رود

مردمک چشم من بر گل و بر یاسمن

ای ز لطف لعل تو چشمهٔ حیوان جان

وی به شرف کوی تو روضهٔ رضوان تن

ار چه نیارد برون همچو سنایی دگر

گردش این هفت مرد جنبش این چار زن

تا نشود چشم زخم خیز بگردان یکی

جان چو ما صدهزار گرد سر خویشتن

زان پس بر یاد او پردهٔ عشاق ساز

تن تننا تن تنن تن تننا تن تنن

ای که ز بس نازکی از تف روزه ترا

خشک شده سرو بن زرد شده نسترن

عیدی خواهی ز ما بیش زیادی مخواه

هیچ نباید ترا از من و مانند من

امشب وقت سحر پیش سپهر هنر

شعر سنایی بخوان زار نوایی بزن

عمدهٔ دیوان شاه نصرالله آنکه هست

وقت هنر مقتدی گاه سخن موتمن

با دم خلقش مجو مشک سیه از خطا

با سر کلکش مخواه در سپید از عدن

در شب میلاد او دایهٔ دولت چه گفت

آمد بانگ خروس «اذهب عنا الحزن»

پیش تک عزم او تنگ نماید زمین

پیش سر کلک او لنگ نماید زمن

حاسدش اندر رحم عمر بخورده چو شمع

پوست نبیند به جسم تا بنپوشد کفن

صبح زمانه فروز از پی بدخواه اوست

هم به زبان تلخ گوی هم به نفس تیغ زن

در طلب آبرو سوی درش خلق را

پای ستون سرست چشم دلیل بدن

آتش کلکش بدیل حل شده بیرون گریخت

سوی تکاب مسام خون دل نارون

دشمنش ار مرغ‌وار سوی هوا بر پرد

چرخ تنوری شود محور چون باب زن

ای به سخا دست تو ابر سعادت فشان

وی به هنر کلک تو برق ستاره فگن

گر چه به گاه سخن در بچکانم همی

سود ندارد که من عرش بسنجم به من

هفت فلک را به طبع خاصه بر اهل هنر

رسم گرفته زدن خوی دغا باختن

نوبت آدم گذشت نوبت مرغان رسید

ورنه چه واجب کند این که به هر انجمن

زاغ فروشد ادب لک لک گوید اصول

چنگ سراید کلنگ سیم رباید زغن

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:44 PM

گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن

خویشت را در خرابات جوانمردی فگن

کان خراباتیست پر سلوی و من بی قیاس

تا سلو یابی ز سلوی منتی یابی ز من

جوی می‌بینی روان در باغهای دلبران

عاشقان بینی چمان با جام می اندر چمن

های های و هوی و هوی عاشقان و دلبران

هر یکی در امتحان دلفریبی ممتحن

تا شراب عاشقان نوشی ز دست نیکوان

تا زمانی خویشتن بینی جدا از خویشتن

سوخته بینی دلی در بیم هجران ساخته

همچو جان عاشقان در دام زلف پرشکن

ایستاده زان یکی بر پای چون شمعی برنگ

و آن دیگر دست کرده بر سر زانو لگن

آن یکی از خواجگی پیراهن اندر پاکشان

و آن دیگر برکشیده بر سر از تن پیرهن

شاهد حال یکی حالی و آن دیگری

آتش بی دود غیرت گشته پیش باب زن

خاک کوی دوست بر سر کرده مهجوری ز درد

دیگری فتنه شده بر ربع و اطلال و دمن

مطربان در من یزید افگنده نعمتهای خویش

ماه‌رویان پیش ایشان پای کوب و دست زن

این جهان با تن مساعد آن جهان با روح یار

مژده داده مر روانها را ز لذتها بدن

خیل مستان بر بساط نردبازان گشته جمع

کعبتین گردان و نظاره بمانده مرد و زن

یا کدام از ما بماند یا کدام از ما برد

یا به نام که برآید نعره‌ای زان انجمن

دل به دست دوست همچون یوسف اندر من یزید

برده او را بی‌گنه افگنده در چاه ذقن

گر قیامت را به صورت دید خواهی شو ببین

حشر و نشر و دفع و منع و گیر و دار و عفو و من

عاشقی دعوی کنی انصاف معشوقت بده

ناجوانمردی کنی لاف جوانمردی مزن

مردهٔ هجرم حیات من به وصل روی تست

گور من در کوی خود کن دلق خود سازم کفن

زنده گرداند وصال روی تو جسم مرا

راست هم چونان که عالم را جمال بوالحسن

آن علی کز حسن و احسان دهر او را برگزید

تا مقام خویش را در خورد خود سازد وطن

از علو قدر و عدل او زمانه بشکفد

چون ببیند بر سر نامه علی ابن حسین

هر علی را کو اضافت منزلت پیدا کند

ننگرند اندر اضافت زیرکان با فطن

یا اضافت را بدو عزست یا او را بدو

گرچه راهن را نباشد انفعال مرتهن

این حسن را زین اضافت منزلت نفزود و قدر

کاین نسب را کرده‌ام با من جمالش مقترن

ای جمال اهل بیت خویش و فخر دودمان

اهل بیت خویش را گشتستی از طغیان مجن

جود ایشان را وجود اندر عدم پیوسته بود

شخص جود تو گرفت الفاظ ایشان را دهن

گر خرد معنی کند احوال این گردنده را

بر رسد از وی بگوید شرح احوال زمن

لیک ایشان غافلند از گردش چرخ بلند

تا تو اندر پیش ایشانی چو سیف ذوالیزن

این جهان چاهیست هر کس بر حد و مقدار خویش

ساخته‌ست از مکر و از تلبیس مرچه را رسن

هر کرا دایه شود گردون زمین گهواره گیر

روز و شب بستان محنت گشته پستان لبن

هر که داند کو همی با پروریدهٔ خود چه کرد

زو عجب باشد که گردد بر جمالش مفتتن

حبذا مرغی که او را سازی از انگشت بال

تا بر انگشتان رود از دار دنیا محتزن

بر زمین سیم اشک ناب را صورت کند

ذات آن صورت ز چین آرد به ماچین یاختن

شکلها پیدا شود در طبع و عقل از او بر او

گنجها از وی پدید آرند سادات سخن

گاه از آن گنجش فتن برخیزد اندر ملکها

گاه بنشیند چو بر خیزد ز معنیها فتن

بر سمن منقار او از مشک چون شکلی کشد

مشک رخسار ملوک از هیبتش گردد سمن

مر مرا در مرغزار معرفت باشد مقام

صید باز اندر هوا نشناسم از صید زغن

در وثاق من نباشد جز همه باز سفید

در یمین من نباشد جز یمینی از یمن

ای دریغا خانمان من به دست ناکسان

شد چنان برکنده چون صنعا به دست اهرمن

هر که را اخلاص کردم در ضمیر خویش باز

زو لگد خوردم بمالش چون ادیم اندر عدن

چو به تخلیط اندرون کژدم شدند این مردمان

شد فسون کژدم اندر حق ایشان شعر من

تا جهان کون و فسادست و فنا جفت بقاست

تا به چشم عاشقان باشند معشوقان وثن

تا وثن را از شمن امید باشد کهتری

تا سبیل مهتری باشد وثن را بر شمن

عز و دولت با بقا و نعمتت پیوسته باد

دوستانت را مباد از بی‌نواییها حزن

از حزن خالی مبادا خاندان دشمنانت

مر ترا هرگز مبادا درد و اندوه و حزن

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:44 PM

عقل محرم تا بود دستور سلطان بدن

کی به ناواجب رود فرمان جان در ملک تن

جان جهانی لشکر عالی نسب دارد همی

هر یکی با کار و باری در جهان خویشتن

ساخته میران این لشکر ز روی مرتبت

شمع اوباشان خود را ز افسر شاهان لگن

شرم دارند ار نهند از تابش زهره کلاه

ننگ دارند ار کنند از عکس پروین پیرهن

بی‌تکلف مرکبانی آوریده زیر ران

کآفتاب انگیر باشد نعلشان در تاختن

طوطیان معنوی پرند در باغ فلک

در تماشاگاهشان مهد فلک کمتر چمن

سیر ایشان خسته کرده پای سیاحان عرش

لفظ ایشان بسته دست خازنان ذوالمنن

صوتشان راهست حیران گشته بی‌انگشت گوش

حرفشان را هست سرگردان زبان اندر دهن

با همه شاهنشهی عقل معظم را رهی

با همه بت چهرگان جان مقدس را شمن

ان دو والا هر دو چون شاه و وزیر اندر جسد

وزن دو والی هر دو چون دستور و سلطان در بدن

کرده اندر بزمگه نفس ارادی را قدح

ساخته در رزمگه روح طبیعی را مجن

نفس بی‌توقیعشان افگنده در صحرای «لا»

جسم بی‌منشورشان افتاده در دریای «لن»

بر فلک مشهور کار و بارشان در هر درج

در زمین مذکور نام و بانگشان در هر وطن

پیش تخت و بارگاه هر دو اندر صف زده

کارداران کلام و پرده‌داران سخن

هر زمان گویند این دستور کروبی نژاد

شاه روحانی نسب را در میان انجمن

گر همی خواهی که گیرد ملک تو بر تو قرار

هم نگردند این پری‌وشها به پیشت اهرمن

خدمت عالی معین‌الدین والدنیا گزین

چنگ در فضل ابونصر احمدبن فضل زن

آن خداوندی که لطف و لفظ او را بنده‌اند

در یمن نجم یمن واندر عدن در عدن

آن جهانداری که شاگردان عزمش گشته‌اند

بادهای سهمناک و بحرهای موج زن

گر قبول عدل او یابد گه جنبش هوا

همچو روی آب روی آسمان گیرد شکن

خاک را در ساکنی گر حلم او تمکین دهد

کی تواند گرد ازو انگیخت باد کوه کن

ور فتد بر خاک تیره عکس رای روشنش

نیک‌تر تابد کمین‌تر ریگش از نجم پرن

بی‌برات فضل او دری نزاید از صدف

بی‌جواز خلق او مشکی نخیزد از ختن

از برای خدمت او گر نبودی خلق او

کوژ بالا آمدندی بر زمین خلق زمن

شادباش ای آنکه اندر فرودین خشم تو

در کف بدخواه تو الماس گردد نسترن

دیر زی ای آنکه اندر فر ماه لطف تو

شعلهٔ آتش شود در مجلست شاخ سمن

بی‌رضایت مرغ اگر بر شاخ دستانی زند

ز آتش خشم تو بر وی شاخ گردد باب زن

در عرین گر شیر بیند آهو از انصاف تو

نرم نرم از بیم آهو شیر بگذارد عرن

مهر جوزا را همی سازد از آن معراج خویش

تا شود فرقش مگر با نعل اسب مقترن

مردهٔ بدخواه اگر بیند گشاده طبع تو

از شتاب خندهٔ تو خرقه گرداند کفن

تا زیادت کرد تشریف تو سلطان جهان

کاخهای بد سگالت شد چو اطلال و دمن

سرفرازی چون ترا زیبا بود در مملکت

خلعت سلطان اعظم خسرو گردون شکن

شد شهاب چرخ بر تشبیه کلکت مبتلا

گشت تاج هور بر شکل دواتت مفتتن

دست دستوری چو تو بر هر دو تا والی بود

اندرین هر دو بود ملک دو سلطان مرتهن

نفس کلی راوی کلکت بود بی‌حرف و صوت

چون کنی مر امتحان عقلها را ممتحن

روی تو چون ماه و دستت چون اثیر و کلک تو

چون شهابی گشته‌اند ملک تو شیطان فگن

آدمی اندر فرایض فر تو جوید ز رب

وز خدا لطفت همی خواهد فرشته در سنن

خضر اگر در انتهای عمر خورد آب حیات

بد ترا ز ابتدا آب حیات اندر لبن

مونس تو دیدهٔ روحانیان زیبد همی

ور چه با روحانیان هرگز نه پیوندد وثن

از تو آموزد جوانمردی جوانمردی از آنک

با جوانمردی رود در ملک تو هر پیرزن

از برای گوهر والا و اصل پاک تست

سنگهای آستانت قبله‌های ما و من

چون شوند از عکس باده ساقیانت لعل پوش

مجلس از بالای ایشان همچو باغ از نارون

از بهشت آرند تحفه لعل‌پوشان ترا

سبزپوشان بهشتی دسته‌های یاسمن

ای چو عیسی غیب پیش و همت استاده به پای

مردهٔ غم زنده گردد گر که بگشایی دهن

بر خدای ار خاطر این بنده اندر کل کون

جز بت مدح ترا بودست هرگز برهمن

شعر من چون چادر مریم مستمر گشته بود

من به کنجی در همی خوش خوش همی خوردم حزن

کشف آن چادر درین مجلس فتاد از بهر آنک

چادر مریم بر عیسی بسی دارد ثمن

تا نباشد گوی جهل اندر بر چوگان عقل

تا نباشد مرکب تحقیق در میدان ظن

نیکخواهت باد چون تحقیق بر راه طرب

بدسگالت باد چون ظن در بیابان محن

باد جولان تو در میدان عشرت با بتی

کش بود چوگان زلف اندر بر گوی ذقن

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:44 PM

ای امیرالمومنین ای شمع دین ای بوالحسن

ای به یک ضربت ربوده جان دشمن از بدن

ای به تیغ تیز رستاخیز کرده روز جنگ

وی به نوک نیزه کرده شمع فرعونان لگن

از برای دین حق آباد کرده شرق و غرب

کردی از نوک سنانت عالمی را پر سنن

تیغ «الا الله» زدی بر فرق «لا» گویان دین

هر که «لا» می‌گفت وی را می‌زدی بر جان و تن

تا جهان خالی نکردی از بتان و بت پرست

تا نکردی لات را شهمات و عزارا حزن

تیغ ننهادی ز دست و درع ننهادی ز پشت

شاد باش ای شاه دین‌پرور چراغ انجمن

گر نبودی زخم تیغ و تیرت اندر راه دین

دین نپوشیدی لباس ایمنی بر خویشتن

لاجرم اکنون چنان کردی که در هر ساعتی

کافری از جور دین بر خود بدرد پیرهن

مرحبا ای مهتری کز بیم نیغت در جهان

پیش چشم دشمنانت خون همی آید لبن

فرش کفر از روی عالم در نوشتی سر بسر

ناصر دین هدی و قاهر کفر و وثن

کهترانت را سزد گر مهتری دعوی کنند

ای امیر نام گستر وی سوار نیزه زن

هیچ کس را در جهان این مایهٔ مردی نبود

کو به میدان خطر سازد برای دین وطن

راه دین بودست مخوف از ابتدا لیکن به جهد

آن همه مخوف را موقوف کردی در زمن

از برای نصرت دین ساختی هر روز و شب

طبل و منجوق و عراده نیزه و خود و مجن

پای این مردان نداری جامهٔ ایشان مپوش

برگ بی‌برگی نداری لاف درویشی مزن

روز حرب از هیبت تیغت بلرزیدی زمین

همچنان کز بیم خصمی تند مردی ممتحن

ذوالفقارت گر بدیدی کرگدن در روز جنگ

کاه گشتی در زمان گر کوه بودی کرگدن

سرکشان را سر بسر نابود کردی در جهان

تختهاشان تخته کردی حله‌هاشان را کفن

این جلال و این کمال و این جمال و منزلت

نیست کس را در جهان جز مر ترا ای بوالحسن

هر دلی کو مهرت اندر دل ندارد همچو جان

هر دلی کو عشقت اندر جان ندارد مقترن

روی جنات العلی هرگز نبیند بی خلاف

لایزالی ماند اندر نار با گرم و حزن

گر نبودی روی و مویت هم نبودی روز و شب

گر نبودی رنگ و بویت گل نبودی در چمن

چون تو صاحب دولتی هرگز نبودی در جهان

هم نخواهد بود هرگز چون تویی در هیچ فن

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:44 PM

الا یا خیمهٔ گردان به گرد بیستون مسکن

گه از بن دامنت ماهست و گاهت ماه بر دامن

چراغ افروخته در تو بسی و هفت از آن گردان

که گه بر گاوشان جایست و گه بر شیرشان مسکن

چو خورشید ملک هنجار و برجیس وزیر آسا

چو بهرام سپهسالار و چون ناهید بربط زن

چو کیوان قوی تاثیر دهقان طبع بر گردون

چو تیر و ماه دیوان ساز پیک‌انگیز در برزن

همه دانای نادان سر همه تابان تاری دل

همه والای دون پرور همه زن خوی مردافگن

سر دانا شده پست و دل عاقل شده تاری

ازین افروخته رویان بر آن افراخته گرزن

حکیمان را به نور و سیر بر گردون به روز و شب

گهی رهبر چو یزدانند و گه رهزن چو اهریمن

کمان کردار گردونی ازو تیر بلا پران

دل عاقل ز زخمش خون زنار تیز نرم آهن

هدفشان گر پذیرفتی نشان زان تیرها بر دل

دل دانا شدستی چون مشبکهای پرویزن

ندای گوش هر عاقل ازو هر لحظه «لا بشری»

نثار سمع هر احمق ازو هر روز «لا تحزن»

ز نحسش منزوی مانده دو صد دانا به یک منزل

ز سعدش مقتدا گشته هزار ابله به یک برزن

خسیسان را ازو رفعت رییسان را ازو پستی

لئیمان را ازو شادی حکیمان را ازو شیون

امامان را ازو گر رشته تابی نیکویی بودی

علی خیاط راز و دل نبودی چون دل سوزن

امام صنعت تازی علی‌ابن حسن بحری

که شد رایش ز چرخ اعلا و رویش ز آفتاب احسن

امام عالم کافی که چون او درگه صنعت

نه از شام آمد و بصره نه از مرو آمد و زوزن

ازو نحو و لغت زنده به هر وقتی چو جسم از جان

بدو فضل و ادب قایم به هر حالی چو جان از تن

قریحتهای تازی را ز فضلش هر زمان انجم

طبیعتهای روشن را ز فضلش هر زمان گلشن

هزارش دیده از عقل و به هر دیده هزاران دل

هزارش صنعت از فضل و به هر صنعت هزاران فن

نماید پیش قدر او ز بالا گنبد و اختر

چو در باد هوا ذره چو در آب روان ارزن

دل حاسد کشد هزمان چو لفظ تیغ هنجارش

هزاران خون دل دارد پس او هر لحظه در گردن

ثبات زایش معنی به تو کامل چو جان از خون

کمال دانش مردان به تو ناقص چو عقل از زن

تنت چون خاک در باد و زبان چون آب در آبان

دلت چون باغ در آذر کفت چون ابر در بهمن

به هر طبع اندر آوردی به تعلیم اصل و فضل و دین

ز هر خاطر برون بردی به حجت شک و ریب و ظن

نه پیوندد به علمت جهل یک جزو از هزار اجزا

ازیرا کل، دانش را نگردد جهل پیرامن

تواضع دوستر داری چو گوهر در بن دریا

و گرنه چرخ بایستی چو کیوان مر ترا معدن

امام دانش و معنی تویی امروز هم هستند

امامان دگر لیکن به دستار و به پیراهن

بجز تو اهل صنعت را ز دعویهای بی‌معنی

همه بانگند چون طبل و همه رنگند چون روین

یگانه عالمی بالله چگویم بیش از این زیرا

همان آبست اگر کوبی هزاران بار در هاون

شگفتی نبود از خلقان ترا دشمن بوند ایرا

تو دانایی و ضد ضد را به گوهر چیست جز دشمن

خدای از بد نگهدارست ازو زنهار «لاتیاس»

زمانه فاضل او بارست ازو هیهات «لاتامن»

درین دوران نیارد سنگ نحو و منطق و آداب

ازیرا سغبهٔ ژاژند و بستهٔ رستم و بهمن

ازین بی رونقی عالم چه نیکوتر بزرگان را

ز جامهٔ بی‌تنه و تیریز و خانه بی در و روزن

زمان شوخ چشمانست و بی اصلان اگر داری

ازین یک مایه بسم‌الله خود اندر گرد حرص افگن

اگر رفعت همی جویی سیه دل باش چون لاله

ور آزادی همی خواهی زبان ده دار چون سوسن

چو مرد این چنین میدان نه ای از همت عالی

به دست عقل و خرسندی دو پای حرص را بشکن

تو نام الفنج در حکمت فلک را گو مده یک نان

تو روح افزای در دانش عدو را گو برو جان کن

به باغ دل ز آب روی تخمی کشتی از حکمت

که جز فضل و ادب نبود بر آن یک روز پاداشن

هزاران روشنی بینی ازین یک ظلمت گیتی

که از روز درازست این شب کوتاه آبستن

الا تا در سمر گویند وصف بیژن و رستم

که این بودست پیل اندام و آن بودست شیراوژن

ز سعی و حشمتت بادا به شادی و به اندوهان

ولی بر گاه چون رستم عدو در چاه چون بیژن

همی تا نفی باشد «لا» همی تا جحد باشد «لم»

همی تا چیست باشد «ما» همی تا کیست باشد «من»

همیشه باد حاسد را بدان حاجت که او خواهد

جواب دعوتش ز ایزد چو موسل را ز لا و لن

همیشه بی زبان بادت ز تیر حادثهٔ هستی

که از عون ملک داری به گرد جان و تن جوشن

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:44 PM

 

گاه آن آمد که با مردان سوی میدان شویم

یک ره از ایوان برون آییم و بر کیوان شویم

راه بگذاریم و قصد حضرت عالی کنیم

خانه‌پردازیم و سوی خانهٔ یزدان شویم

طبل جانبازی فرو کوبیم در میدان دل

بی‌زن و فرزند و بی‌خان و سر و سامان شویم

گاه با بار مذلت سوی آن مسجد دویم

گاه با رخت غریبی نزد آن ویران شویم

گاه در صحن بیابان با خران همره بویم

گاه در کنج خرابی با سگان هم خوان شویم

گاه چون بی دولتان از خاک و خس بستر کنیم

گاه چون ارباب دولت نقش شادروان شویم

گاه از ذل غریبی بار هر ناکس کشیم

گاه در حال ضرورت یار هر نادان شویم

گاه بر فرزندگان چون بیدلان واله شویم

گه ز عشق خانمان چون عاشقان پژمان شویم

از فراق شهر بلخ اندر عراق از چشم و دل

گاه در آتش بویم و گاه در طوفان شویم

گه بعون همرهان چون آتش اندر دی بویم

گه به دست ملحدان چون آب در آبان شویم

ملحدان گر جادوی فرعونیان حاضر کنند

ما به تکبیری عصای موسی عمران شویم

غم نباشد بیش ما را زان سپس روزی که ما

از نشابور و ز طوس و مرو زی همدان شویم

از پی بغداد و کرخ و کوفه و انطاکیه

زهرمان حلوا شود آنشب که در حلوان شویم

چون بدارالملک عباسی امامی آمدیم

تازه رخ چون برگ و شاخ از قطرهٔ باران شویم

از برای حق صاحب مذهب اندر تهنیت

جان قدم سازیم و سوی تربت نعمان شویم

با شیاطین کین کشیم از خنجر توفیق حق

چون ز قادسیه سوی عقبهٔ شیطان شویم

پای چون در بادیهٔ خونین نهادیم از بلا

همچو ریگ نرم پیش باد سرگردان شویم

زان یتیمان پدر گم کرده یاد آریم باز

چون یتیمان روز عید از درد دل گریان شویم

از پدر وز مادر و فرزند و زن یاد آوریم

ز آرزوی آن جگر بندان جگر بریان شویم

در تماشاشان نیابیم ار گهی خوش دل بویم

گرد بالینشان نبینم ار دمی نالان شویم

در غریبی درد اگر بر جان ما غالب شود

چون نباشد این عزیزان سخت بی‌درمان شویم

غمگساری نه که اشگی بارد از غمگین بویم

مهربانی نی که آبی آرد ار عطشان شویم

نه پدر بر سر که ما در پیش او نازی کنیم

نی پسر در بر که ما از روی او شادان شویم

چون رخ پیری ببینیم از پدر یاد آوریم

همچو یعقوب پسر گم کرده با احزان شویم

باشد امیدی هنوز ار زندگی باشد ولیک

آه اگر در منزلی ما صید گورستان شویم

حسرت آن روز چون بر دل همی صورت کنیم

ناچشیده هیچ شربت هر زمان حیران شویم

آه اگر یک روز در کنج رباطی ناگهان

بی‌جمال دوستان و اقربا مهمان شویم

همرهان حج کرده باز آیند با طبل و علم

ما به زیر خاک ره با خاک ره یکسان شویم

قافله باز آید اندر شهر بی‌دیدار ما

ما به تیغ قهر حق کشتهٔ غریبستان شویم

همرهان با سرخ رویی چون به پیش ماه شب

ما به زیر خاک چون در پیش مه کتان شویم

دوستان گویند حج کردیم و می‌آییم باز

ما به هر ساعت همی طعمهٔ دگر کرمان شویم

نی که سالی صدهزار آزاده گردد منقطع

هم دریغی نیست گر ما نیز چون ایشان شویم

گر نهنگ حکم حق بر جان ما دندان زند

ما به پیش خدمت او از بن دندان شویم

رو که هر تیری که از میدان حکم آمد به ما

هدیه جان سازیم و استقبال آن پیکان شویم

چون بدو باقی شدیم از جسم خود فانی شویم

چون بدو دانا شدیم از علم خود نادان شویم

گر نباشد حج و عمره ور می و قربان گو مباش

این شرف ما را نه بس کز تیغ او قربان شویم

این سفر بستان عیاران راه ایزدست

ما ز روی استقامت سرو این بستان شویم

حاجیان خاص مستان شراب دولتند

ما به بوی جرعه‌ای مولای این مستان شویم

نام و ننگ و لاف و اصل و فضل در باقی کنیم

تا سزاوار قبول حضرت قرآن شویم

بادیه بوته‌ست و ما چون زر مغشوشیم راست

چون بپالودیم ازو خالص چو زر کان شویم

بادیه میدان مردانست و ما نیز از نیاز

خوی این مردان گریم و گوی این میدان شویم

گر چه در ریگ روان عاجز شویم از بی‌دلی

چون پدید آید جمال کعبه جان افشان شویم

یا به دست آریم سری یا برافشانیم سر

یا به کام حاسدان گردیم یا سلطان شویم

یا پدید آییم در صحرای مردان همچو کوه

یا به زیر پشتهٔ ریگ روان پنهان شویم

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:44 PM

بر بساز کم زنان خود را بر آن مهتر نهیم

گر دغا بازد کسی ما مهره در ششدر نهیم

پاکبازانیم ما را نه جهاز و نه گرو

گر حریفی زر نهد ما جان به جای زر نهیم

در دو کونم نیست از معلوم حالی یک درم

با چنین افلاس خود را نام سر دفتر نهیم

چون خطا از سامری بینیم در هنگام کار

غایت سستی بود گر جرم بر آزر نهیم

گر سراندازی کند با ما درین ره یار ما

ما ز سر بنهیم سودا بر خط او سر نهیم

همتی داریم عالی در ره دیوانگی

درد چون از علم زاید جهل را بر در نهیم

فتنهٔ خویشیم هر یک در طریق عاشقی

جامه‌مان گازر درد تاوانش بر زرگر نهیم

کی پسندد عاقل از ما در مقام زیرکی

کاسب تازی مانده بی که جو به پیش خر نهیم

گر یکی دیگ از هوای هستی خود بشکنیم

از طریق نیستی صد دیگ دیگر برنهیم

ز آتش معنی مگر مردان ره را خوی دهیم

تا ز روی تربیت تر دامنان را تر نهیم

گر حریفان زان مکان لامکان پی برگرند

ما برین معلوم نامعلوم دستی بر نهیم

آیت غم از برای عاشقان منزل شدست

دست بر حنظل زنیم و پای بر شکر نهیم

مصر اگر فرعون دارد ما به کنعان بس کنیم

سیم گر سلمان رباید دیده در بوذر نهیم

دست همت چنبر گردون خرسندی کنیم

پای خرسندی ز حکمت بر سر اختر نهیم

پای رای نفس را از تیغ شرعی پی کنیم

پای معنی از سپهر و اختران برتر نهیم

ماه اگر نیکو نتابد ابر در پیشش کشیم

رهبر ار گمراه گردد سنگها رهبر نهیم

گوش زی فرمان صاحب حرمت و دولت نهیم

پای را بر شاهراه شرع پیغمبر نهیم

عقل را اگر نقل باید گو چو مردان کسب کن

گر گنه از کور زاید جرم چون بر کر نهیم

خواجهٔ جانیم از آن از خودپرستی رسته‌ایم

نفس اگر میزر بجوید حکمش از معجر نهیم

هر خسی واقف نگردد بر نهاد کار ما

غایب و حاضر چه داند ما کجا محضر نهیم

تا بدین دلق ای برادر در سنایی ننگری

عطر از عود آن گهی آید که بر آذر نهیم

دیدهٔ بیدار باید تا بینند نظم او

تیر همت را به پای عقل کافی بر نهیم

بر سر معلوم خود خاک قناعت گستریم

راه چون معلوم باشد نک به دیده بر نهیم

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:44 PM

گاه رزم آمد بیا تا عزم زی میدان کنیم

مرد عشق آمد بیا تا گرد او جولان کنیم

چنگ در فتراک این معشوق عاشق کش زنیم

پس لگام نیستی را بر سر فرسان کنیم

گر برآید خط توقعیش برین منشور ما

ما ز دیده بر خط منشور در افشان کنیم

از خیال چهرهٔ غماز رنگ آمیز او

بس به رسم حاجیان گه طوف و گه قربان کنیم

ننگ این مسجد پرستان را در دیگر زنیم

چون که مسجد لافگه شد قبله را ویران کنیم

ملک دین را گر بگیرد لشکر دیو سپید

ما همه نسبت به زور رستم دستان کنیم

خاکپای مرکب عشاق را از روی فخر

توتیای چشم شاهان همه کیهان کنیم

بوحنیفه‌وار پای شرع بر دنیا نهیم

بوهریره‌وار دست صدق در انبان کنیم

سوز سلمان را و درد بوذری را برگریم

آن گهٔ نسبت درست از سنت و ایمان کنیم

هر چه امر سرمدی باشد به جان فرمان بریم

و آنچه حکم احمدی باشد به حرمت آن کنیم

شربت لا بر امید درد الاالله کشیم

و آنچه آن طوفان نوح آورد در طوفان کنیم

چون جمال قرب و شرب لایزالی در رسید

جامه چون عاشق دریم و شور چون مستان کنیم

گه چو بو عمر و علا فرش قرائت گستریم

گه چو حسان ابن ثابت مدحت احسان کنیم

این نه شرط مومنی باشد نه راه بی‌خودی

طاعت سلطان بمانده خدمت دربان کنیم

هم تری باشد که در دعوی راه معرفت

صورت هارون بمانده سیرت هامان کنیم

چون عروسان طبیعت محرم ما نیستند

بر عزیزان طریقت شاید ار پیمان کنیم

هر چه از پیشی و بیشی هست در اطراف ما

ما بر آن از دل صلای «من علیها فان» کنیم

ای سنایی تا درین دامی مزن دم جز به عشق

تات چون شمع معنبر روشن و تابان کنیم

عندلیب این نوایی در قفس اولاتری

چون شدی طاووس جایت منظر و ایوان کنیم

تا ز فرمان نیاید زین قفس بیرون مپر

کاشکارا آن گهٔ گردی که ما فرمان کنیم

گر تمنای بزرگی باشدت در سر رواست

فقر تو افزون شود چون حرص تو نقصان کنیم

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:44 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 56

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4304160
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث