به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

وصال حالت اگر عاشقی حلال کند

فراق عشق همه حالها زوال کند

وصال جستن عاشق نشان بی‌خبریست

که نه ره همهٔ عاشقان وصال کند

رهیست عشق کشیده میان درد و دریغ

طلب در او صفت بی خودی مثال کند

نصیب خلق یکی خندقی پر از شهوت

در او مجاز و حقیقت همی جدال کند

چو از نصیب گذشتی روا بود که دلت

حدیث دلبر و دعوی زلف و خال کند

چو آفتاب رخش محترق شود ز جمال

نقاب بندد بعضی ازو هلال کند

نگار من چو شب از گرد مه درآلاید

حرام خون هزاران چو من حلال کند

نگه نیارم کردن به رویش از پی آن

که جان ز تن به ره دیده ارتحال کند

کمال حال ز عشاق خویش نقص کند

بتم چو خوبی بی‌نقص را کمال کند

وصال او به زمانی هزار روز کند

فراق او ز شبی صد هزار سال کند

هزار آیت دل بردنست یار مرا

ز من هر یکیش طبایع دو صد جمال کند

چو او سوار شود سرو را پیاده کند

چو غمزه سازد هاروت را نکال کند

حدیث در دهن او تو گوییی که مگر

وجود با عدم از لذت اتصال کند

گمان بری که سیه زلف او بر آن رخ او

یکی شبست که با روز او جدال کند

زهی بتی که به خوبی خویش در نفسی

هزار عاشق چون من فر و جوال کند

هزار صومعه ویران کند به یک ساعت

چو حلقه‌های سر زلف جیم و دال کند

تبارک‌الله از آن روی پر ملاحت و زیب

که غایت همه عشاق قیل و قال کند

ادامه مطلب
دوشنبه 3 آبان 1395  - 12:20 PM

مردمان دوستی چنین نکنند

هر زمان اسب هجر زین نکنند

جنگ و آزار و خشم یکباره

مذهب و اعتقاد و دین نکنند

چون کسی را به مهر بگزینند

دیگری را بر او گزین نکنند

در رخ دوستان کمان نکشند

بر دل عاشقان کمین نکنند

چون منی را به چاره‌ها کردن

دل بیگانه را رهین نکنند

روز و شب اختیار مهر کنند

سال و مه آرزوی کین نکنند

چون وفا خوبتر بود که جفا

آن کنند اختیار و این نکنند

بر سماع حزین خورند شراب

لیک عاشق را حزین نکنند

زلف پر چین ز بهر فتنهٔ خلق

همچو زلف بتان چین نکنند

اینهمه می‌کنی و پنداری

که ترا خلق پوستین نکنند

مکن ای لعبت پری‌زاده

که پری‌زادگان چنین نکنند

همه شاه و گدا و میر و وزیر

بهر دنیا به ترک دین نکنند

ادامه مطلب
دوشنبه 3 آبان 1395  - 12:20 PM

گر شبی عشق تو بر تخت دلم شاهی کند

صدهزاران ماه آن شب خدمت ماهی کند

باد لطفت گر به دارالملک انسان بروزد

هر یکی را بر مثال یوسف چاهی کند

من چه سگ باشم که در عشق تو خوش یک دم زنم

آدم و ابلیس یک جا چون به همراهی کند

هر که از تصدیق دل در خویشتن کافر شود

بی خلافی صورت ایمانش دلخواهی کند

بی خود ار در کفر و دین آید کسی محبوب نیست

مختصر آنست کار از روی آگاهی کند

خفتهٔ بیدار بنگر عاقل دیوانه بین

کو ز روی معرفت بی وصل الاهی کند

تا درین داری به جز بر عشق دارایی مکن

عاشق آن کار خود از آه سحرگاهی کند

ساحری دان مر سنایی را که او در کوی عقل

عشقبازی با خیال ترک خرگاهی کند

ادامه مطلب
دوشنبه 3 آبان 1395  - 12:20 PM

بر مه از عنبر معشوق من چنبر کند

هیچ کس دیدی که بر مه چنبر از عنبر کند

گه ز مشک سوده نقش آرد همی بر آفتاب

گه عبیر بیخته بر لالهٔ احمر کند

گرد زنگارش پدید آمد ز روی برگ گل

ترسم امسالش بنفشه از سمن سر بر کند

ای دریغا آن پریرو از نهیب چشم بد

سوسن آزاده را در زیر سیسنبر کند

هر که دید آن خط نورسته بدان یاقوت سرخ

عاجز آید گر صفات رنگ نیلوفر کند

خیز تا یک چند بر دیدار او باده خوریم

پیش از آن کش روزگار بی وفا ساغر کند

مهره بازی دارد اندر لب که همچون بلعجب

گه عقیق کانی و گه در و گه شکر کند

چشم جان آهنج دل الفنج جادو بند او

جادویی داند مگر کز جزع من عبهر کند

آفرین بادا بر آن رویی که گر بیند پری

بی گمان از رشک رویش خاک را بر سر کند

این چنین دلبر که گفتم در صفات عشق من

گه دو چشمم پر ز آب و گه رخم پر زر کند

گاه چون عودم بسوزد گه گدازد چون شکر

گه چو زیر چنگم اندر چنگ رامشگر کند

گه کند بر من جهان همچون دهان خویش تنگ

گه تنم چون موی خویش آن لاله رخ لاغر کند

گاه چون ذره نشاند مر مرا اندر هوا

گه رخم از اشک چشمم زعفران پر زر کند

ای مسلمانان فغان زان دلربای مستحیل

کو جهان بر جان من چون سد اسکندر کند

ادامه مطلب
دوشنبه 3 آبان 1395  - 12:20 PM

ما را ز مه عشق تو سالی دگر آمد

دور از ره هجر تو وصالی دگر آمد

در دیده خیالی که مرا بد ز رخ تو

یکباره همه رفت و خیالی دگر آمد

بر مرکب شایسته شهنشاه شکوهت

بر تخت دل من به جمالی دگر آمد

شد نقص کمالی که مرا بود به صورت

در عالم تحقیق کمالی دگر آمد

بر طبل طلب می‌زدم از حرص دوالی

ناگاه بر آن طبل دوالی دگر آمد

از سینه نهال امل از بیم بکندم

با میوهٔ انصاف نهالی دگر آمد

بر عشوه ز من رفت به تعریض نکالات

آسوده به تصریح نکالی دگر آمد

در وصف صفا حیدر اقبال به چشمم

بر دلدل دولت به دلالی دگر آمد

ادامه مطلب
دوشنبه 3 آبان 1395  - 12:20 PM

آنی که چو تو گردش ایام ندارد

سلطان چو تو معشوق دلارام ندارد

چون دانهٔ یاقوت تو گل دانه ندارد

چون دام بناگوش توبه دام ندارد

بادی نبرد در همه آفاق که از ما

سوی لب تو نامه و پیغام ندارد

دادی ندهد عشق تو ما را که در آن داد

بی داد تو افراخته صمصام ندارد

من در نرسم در تو به صد حیله و افسون

گویی قدم دولت من گام ندارد

ادامه مطلب
دوشنبه 3 آبان 1395  - 12:06 PM

از دوست به هر جوری بیزار نباید شد

از یار به هر زخمی افگار نباید شد

ور جان و دل و دین را افگار نخواهی کرد

با عشق خوش شوخی در کار نباید شد

گر زان که چو عیاران از عهده برون نایی

دلدادهٔ آن چابک عیار نباید شد

هر گه که به ترک جان آسان نتوانی گفت

پس عاشق آن دلبر خونخوار نباید شد

چون سوختن دل را تن در نتوان دادن

از لاف به رعنایی در نار نباید شد

خواهی که بیاسایی مانند سنایی تو

هرگز ز می عشقش هشیار نباید شد

خواهی که خبر یابی از خود ز نگار خود

الا ز وجود خود بیزار نباید شد

ادامه مطلب
دوشنبه 3 آبان 1395  - 12:06 PM

در مهر ماه زهدم و دینم خراب شد

ایمان و کفر من همه رود و شراب شد

زهدم منافقی شد و دینم مشعبدی

تحقیقها نمایش و آبم سراب شد

ایمان و کفر چون می و آب زلال بود

می آب گشت و آب می صرف ناب شد

دوش از پیاله‌ای که ثریاش بنده بود

صافی می درو چو سهیل و شراب شد

ادامه مطلب
دوشنبه 3 آبان 1395  - 12:05 PM

هر دل که قرین غم نباشد

از عشق بر او رقم نباشد

من عشق تو اختیار کردم

شاید که مرا درم نباشد

زیرا که درم هم از جهانست

جانان و جهان بهم نباشد

با دیدن رویت ای نگارین

گویی که غمست غم نباشد

تا در دل من نشسته باشی

هرگز دل من دژم نباشد

پیوسته در آن بود سنایی

تا جز به تو متهم نباشد

ادامه مطلب
دوشنبه 3 آبان 1395  - 12:05 PM

چه رنگهاست که آن شوخ دیده نامیزد

که تا مگر دلم از صحبتش بپرهیزد

گهی ز طیره گری نکته‌ای دراندازد

گهی به بلعجبی فتنه‌ای برانگیزد

به هیچ وقت به بازی کرشمه‌ای نکند

که صد هزار دل از غمزه درنیاویزد

گهی کزو به نفورم بر من آید زود

گهش چو خوانم با من به قصد بستیزد

ز بهر خصم همی سرمه سازد از دیده

چو دود یافت ز بهر سنایی آمیزد

خبر ندارد از آن کز بلاش نگریزم

که هیچ تشنه ز آب فرات نگریزد

هزار شربت زهر ار ز دست او بخورم

ز عشق نعرهٔ «هل من مزید» برخیزد

نه از غمست که چشمم همی ز راه مژه

هزار دریا پالونه‌وار می‌بیزد

به هر که مردم چشمم نگه کند جز از او

جنایتی شمرد آب ازان سبب ریزد

جواب آن غزل خواجه بو سعید است این

«مرا دلیست که با عافیت نیامیزد»

ادامه مطلب
دوشنبه 3 آبان 1395  - 12:05 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 56

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4366076
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث