به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

زهی پشت و پناه هر دو عالم

سر و سالار فرزندان آدم

دلیل راهت ابراهیم آزر

منادی ملتت عیسی مریم

شبستان مقامت قاب قوسین

در درگاه تو بطحا و زمزم

ملایک را نشان از چون تو مهتر

رسل را فخر از چون تو مقدم

نبودی گر برایت گفت ایزد

نه آدم آفریدی و نه عالم

کلاه و تخت کسرا از تو نابود

سپاه و ملک قیصر از تو درهم

میان اولیا صدری و بدری

میان انبیا مهری و خاتم

بوقت راز گفتن با خداوند

نیامد مر ترا یک مرد محرم

تویی زی اقربا درویش ایمن

تویی زی انبیا سلطان اعظم

نگیری خشم از دندان شکستن

شفاعت مر ترا باشد مسلم

ترا دانند زیف و ضال و مجنون

گهی ساحر گهی کاهن منجم

تو آن بودی که بودی و نگشتی

ز مدحت شادمان رنجور از ذم

ندانم در عرب یک خانه کو را

نبودست از برای دینت ماتم

روانت را همه جام پیاپی

سپاهت را همه فتح دمادم

تو آن مردی که در میدان مردان

تو داری پهلوانی چون غشمشم

تو آن شمسی که بر گردون دو نیمه

کنی مه را زهی برهانت محکم

بنوک تازیانه بر فگندی

نهاده گرز افریدون و رستم

به زنجیر اندر آرند و فروشند

هر آنکو هست عاصی از تو یکدم

ترا در صومعه بود ار شفاعت

بدیدی تا به ساق عرش بلغم

سپاه و تخت و ملک و گنج بگذاشت

ز عشق راهت ابراهیم ادهم

مرا یاد تو باید بر زبان بس

سنایی گردد از یاد تو خرم

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:37 PM

ز باده بده ساقیا زود دادم

که من خرمت خویش بر باد دادم

ز بیداد عشقت به فریاد آیم

نیاید به جز بادهٔ تلخ یادم

به آتش کنندم همی بیم آن جا

من این جا ز عشق اندر آتش فتادم

بدان آتش آنجا مبادا که سوزم

درین آتش اینجا رهایی مبادم

من از آتش عشق هم نرم گردم

اگرچه ز پولاد سختست لادم

مرا توبه و پارسایی نسازد

شبانگاه می‌باید و بامدادم

همی تا میان عاشقی را ببستم

بلا را سوی خویشتن ره گشادم

دو چشمم بر آبست و پر آتشم دل

سر آورده بر خاک و در دست بادم

منم بندهٔ عشق تا زنده باشم

اگر چه ز مادر من آزاد زادم

بجز عشق تا عمر دارم نورزم

اگر بیش باشد ز صد سال زادم

دل از بادهٔ عشق خوبان نتابم

چنین باد تا باد رسم و نهادم

ز نیک و بد این و آن فارغم من

برین نعمت ایزد زیادت کنادم

نه آویزم از کس نه بگریزم از کس

نه گیرنده بازم نه بی‌مهر خادم

مرا عشق فرمانروا اوستادست

من استاده فرمانبر اوستادم

ببردم به تن رنج در کنج محنت

که گنج خرد بر دل خود نهادم

هوارانیم همنشین من چو خود من

به شاگردی استاد عقل ایستادم

کم آزار و بی‌رنج و پاکیزه عرضم

که پاکست الحمدلله نژادم

مرا برتن خویش حکمیست نافذ

من استاده فرمانبر آن نفاذم

بهر حال و هر کار آید به پیشم

خداوند باشد در آن حال یادم

ز کس خیر و خوبی نباشد نخواهم

بدانچم بود با همه خلق رادم

خدایست در هر عنایی معینم

خدایست در هر بلایی ملاذم

شب و روز غرقه در احساس اویم

که تاجیست احسان او بر چکادم

همه شکر او گویم ار زنده باشم

خداوند توفیق و نیرو دهادم

قوی چون قبادم بدار از قناعت

اگر چند بی گنج و مال قبادم

به دانش من آباد و شادم به دانش

سپاس از خداوند کباد و شادم

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:37 PM

روحی فداک ای محتشم لبیک لبیک ای صنم

ای رای تو شمس‌الضحی وی روی تو بدرالظلم

مایه ده آدم تویی میوهٔ دل مریم تویی

همشهری زمزم تویی یا قبلة الله فی العجم

دانم که از بیت‌اللهی شیری بگو یا روبهی

در حضرت شاهنشهی بوالقاسمی یا بوالحکم

نی نی پیت فرخ بود خلقت شکر پاسخ بود

آنرا که چونین رخ بود نبود حدیثش بیش و کم

ای جان جانها روی تو آشوب دلهای موی تو

وندر خم گیسوی تو پنهان هزاران صبحدم

رو رو که از چشم و دهان خواهی عیان خواهی نهان

خلق جهان را از جهان هم کعبه‌ای و هم صنم

رویت بنامیزد چو مه زلفت بنامیزد سیه

هم عذر با تو هم گنه هم نور با تو هم ظلم

هر چینت از مشکین کله دارد کلیمی در تله

هر بوست از لب حامله دارد مسیحی در شکم

از باد و آتش نیستی تو آب و خاکی چیستی

جم را بگو تا کیستی او را روانی ده ز شم

چون عشق را ذات آمدی نفی قرابات آمدی

چون در خرابات آمدی کم کن حدیث خال و عم

بر رویت از بهر شرف با ما گه قهر و لطف

گه لعل گوید «لا تخف» گه جزع گوید «لا تنم»

رویت بهی تریاقفا بالا سهی تریاقبا

منعت غنی‌تر یا عطا ذاتت هنی تر یا شیم

گیرم کرم وقت کرب ز اهل عجم باشد عجب

باری تو هستی از عرب این الوفا این الکرم

ما را شرابی یار کن یا چیزکی در کار کن

گر نور نبود نار کن آخر نباشد کم ز کم

از دستت ار آتش بود ما را ز گل مفرش بود

هرچ آید از تو خوش بود خواهی شفا خواهی الم

ان لم یکن طود فتل ان لم یکن وبل فطل

ان لم یکن خمر فخل ان لم یکن شهد فسم

گر طاق نبود کم ز پل گر طوق نبود کم ز غل

ور عز نبود کم ز ذل ور مدح نبود کم ز ذم

صحرای مغرب چارسو بگرفت زاغ تنگخو

سیمرغ مشرق را بگو تا بال بگشاید ز هم

هم گنج داری هم خدم بیرون چه از کتم عدم

بر فرق آدم نه قدم بر بال عالم زن علم

انجم فرو روب از فلک عصمت فرو شو از ملک

بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم

کم کن ز کیوان نام را بستان ز زهره جام را

جوشن بدر بهرام را بشکن عطارد را قلم

نه چرخ‌مان نه قدر او نه عقل نه صدر او

نه جان‌مان نه غدر او نه خیل‌مان و نه حشم

بیرون خرام و برنشین بر شهپر روح‌الامین

آخر گزافست این چنین تو محتشم او محتشم

تا کی ز کاس ذوالیزن گاهی عسل گاهی لبن

می مکش بسان تهمتن اندر عجم در جام جم

می‌کش که غمها می‌کشد اندوه مردان وی کشد

در راه رستم کی کشد جز رخش رخت روستم

بستان الاهی جام را بردار از آدم دام را

در باز ننگ و نام را اندر خرابات قدم

از عشق کانی کن دگر وز باده جانی کن دگر

وز جان جهانی کن دگر بنشین درو شاد و خرم

یک دم بکش قندیل را بیرون کن اسرافیل را

دفتر بدر جبریل را نه لا گذار آنجا نه لم

تو بر زمین آن مهتری کز آسمانها برتری

ای نور ماه و مشتری قسام را هستی قسم

نور فلک را مایه‌ای روح ملک را دایه‌ای

بر فرق عالم سایه‌ای شد فوق و تحت از تو خرم

امروز و فردا از آن تست اصل دو عالم جان تست

رضوان کنون مهمان تست ارواح را داری خدم

کونین را افسر تویی بر مهتران مهتر تویی

بر بازوان شهپر تویی بنوشت چون نامت قلم

هر کو ز شوقت مست شد گر نیستی بد هست شد

خوبی به چشمت گست شد شد ایمن از جور و ستم

ای چرخ را رفعت ز تو ای ملک را دولت ز تو

ای خلد را نعمت ز تو قلب‌ست بی‌نامت درم

در کعبه مردان بوده‌اند کز دل وفا افزوده‌اند

در کوی صدق آسوده‌اند محرم تویی اندر حرم

از دور آدم تا به ما از انبیا تا اولیا

نی بر زمین نی بر سما نامد چو تو یک محترم

در حسرت دیدار تو در حکمت گفتار تو

هر ساعت از اخبار تو بر زعفران بارم به قم

فردوس زان خرم شدست وز خرمی مفخم شدست

جای نبی آدم شدست کز نام تو دارد رقم

چون تو برفتی از جهان گشت از جهان حکمت نهان

آمد کنون مردی چنان کز علم تو دار علم

دارد حدیثش ذوق تو از کارخانهٔ شوق تو

نوشید شرب ذوق تو زان بست بر مهرت سلم

هر جا که او منزل کند از مرده جان حاصل کند

زیرا که کار از دل کند فارغ شد از کار شکم

در خواب جانش داده‌ای آب روانش داده‌ای

بر خود نشانش داده‌ای چون گشت موجود از عدم

چون بر سر منبر شود شهری پر از گوهر شود

بر چرخ نطقش بر شود روح‌الامین گوید نعم

بگشای کوی آنک قدم بر بای عقل آنک عدم

بفزای عشق آنک حرم بنمای روی آنک ارم

جان کن فدای عاشقان اندر هوای عاشقان

بر تکیه جای عاشقان شعر سنایی کن رقم

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:37 PM

نماز شام من و دوست خوش نشسته بهم

گرفته دامن شادی شکسته گردن غم

سپرده لاله به پای و بسوده زلف به دست

گرفته دوست به دام و کشیده رطل به دم

ز چرخ زهره به زیر آمده به زاری زیر

ز کوه کبک به بانگ آمده به نالهٔ بم

نشانده شعله ز انگشتها به بادهٔ خام

فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم

نه از رفیق گریغ و نه از فراق دریغ

نه در میانه تکلف نه از زمانه ستم

مر بر آمده ناگاه شوق از دل و جان

که زخم آن به دلم زد هزار شوق صنم

خجسته شوقی با صدهزار جوق نشاط

گزیده و جدی با صدهزار فوج نغم

زمین و چرخ خبر یافته ز حال دلم

بمانده خیره و پوشیده جامهٔ ماتم

همی گشاده هوا بر زمین شراع گهر

همی کشیده فلک بر هوا بساط ظلم

ظلام مشرق بر چهر روز مستولی

سواد مغرب در طبع چرخ مستحکم

مرا دل اندر راه و دو دیده در حرکات

بجسته از بر یار و نشسته بر ادهم

سیاه رنگ ولیکن جهان بدو روشن

برین صفت رود آری مه چهارده هم

چگونه ادهمی آن ادهمی که من ز برش

چنان نشستم و چون بر فراز دیوان جم

بسهم شیر و بتن زنده پیل و چشم چراغ

چو عزم بر سر کوه چو وال در دل یم

قوی قوایم و فربه سرین و چیده میان

دراز گردن و آهخته گوش و گرد شکم

به پیشم اندر راهی و وادی و دشتی

درشت و صعب و سیه چون شعار کفر و ظلم

اگر چه کوه و بیابان و بیشه بود به پیش

همی زدم شب تاریک هر سه را بر هم

برین صفت همه شب تا ز لاجورد هوا

هزار شعله برآمد چو صد هزار علم

به مرغزاری کان روشنایی اندر وی

هزار قصر بدیدم چو قصر فخرامم

به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب

به ذکر اوست همه اصل احتشام عجم

تفاخری که کند او ز روی تحقیقی

تفاخریست مسلم چو نصرت آدم

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:37 PM

کجایی ای همه هوشت به سوی طبل و علم

چرا نباری بر رخ ز دیده آب ندم

چرا غرور دهی تنت را به مال و به ملک

چرا فروشی دین را به ساز و اسب و درم

تمام شد که ترا خواجگی لقب دادند

کمال یافت همه کار تو به باد و بدم

به ذات ایزد اگر دست گیردت فردا

غلام و اسب و سلاح و سوار و خیل و حشم

چو بر زنند بر آن طبل عزل خواجه دوال

تو خواه میر عرب باش و خواه شام عجم

به گوش خواجه فرو گوید زان زمان معنی

کجا شد آنهمه دعوی و لاف تو هر دم

ازین غرور تو تا کی ایا زبون قضا

وزین نشاط تو تا کی ایا سرشته به غم

کمر به دست تو آید همی سلیمان‌وار

ترا طمع که در انگشت تو کند خاتم

ز کردگار نترسی و پس خراب کنی

هزار خانهٔ درویش را به نوک قلم

امین دینت لقب گشت پس چرا دزدی

گلیم موسی عمران و چادر مریم

ز بهر ده درم قلب را نداری باک

که بر کنی و بسوزی هزار بیت حرم

شراب جنت و حور و قصور می طلبی

بدین مروت و حلم و بدین سخا و کرم

بدین عمل که تو داری مگر ترا ندهند

به حشر هیچی و ز هیچ نیز چیزی کم

بدین قصیده ز من خواجگان بپرهیزند

چنانکه اهل شیاطین ز توبهٔ آدم

سنایی ار تو خدا ترسی و خدای شناس

ترا ز میر چه باک و ترا ز شاه چه غم

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:37 PM

مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم

رای تو باشد حشم توفیق به فرزاد علم

گر نبودی بود تو موجود کلی را وجود

حق به جان تو نکردی یاد در قرآن قسم

گر نخواندی «رحمةللعالمین» یزدان ترا

در همه عالم که دانستی صمد را از صنم

چون «لعمرک» گفت اینجا جای دیگر «والضحی»

گشتمان روشن که تو بوالقاسمی نه بوالحکم

تا نسیم روی و مویت پرده از رخ بر نداشت

نه ظلم از نور پیدا بود نه نور از ظلم

عالمی بیمار غفلت بود اندر راه لا

حق ترا از حقهٔ تحقیق فرمودش: نعم

کای محمد رو طبیب حاذق و صادق تویی

خلق کن با خلق و بر نه درد ایشان را مرم

هر کرا شربت بود شافی بده آنک قدح

هر کرا حجت بود حاجت بخواه اینک کرم

منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع

گر کنندت کافران از روی غیرت متهم

هر کجا مهر تو آمد بهره برگیرد مراد

هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم

زان بتو دادست یزدان این سرای و آن سرای

تا هم اینجا محترم باشی هم آنجا محتشم

مدتی بگذشت تا قومی ز فراشان روح

برده‌اند بر بام عالم رخت از بیت‌الحرام

«طرقوا» گویان همه در انتظارت سوختند

آب از سر گذشت ای مهتر عالی همم

ای جبین هر جنین را مهر مهر تو نگار

مهر مهرت را مگر اندک شکستی داد جم

ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او

ملکت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم

کحل حجت بود آن در چشم هر بیننده‌ای

یعنی از مهر تو نتوان دور بودن یک دو دم

جام مالامال دادی عاشقان را زان قبل

نعره‌های خون چکان برخاست آنجا از امم

صدهزاران جان فدای خاک نعلین تو باد

کو به خدمت بر سر کوی تو آمد یک قدم

هر کرا در بر گرفتی «لاتخافوا» ملک اوست

هر کرا بر در نهادی شد ز «لاشری» به غم

آن چه دولت بد که شاگرد تو دید اندر ازل

و آن چه حرمت بد که مولای تو دید اندر عجم

گر سنایی را سنایی باشد اندر انس تو

عمر او همچون شکر گردد نبیند طعم سم

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:37 PM

مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم

رای تو باشد حشم توفیق به فرزاد علم

گر نبودی بود تو موجود کلی را وجود

حق به جان تو نکردی یاد در قرآن قسم

گر نخواندی «رحمةللعالمین» یزدان ترا

در همه عالم که دانستی صمد را از صنم

چون «لعمرک» گفت اینجا جای دیگر «والضحی»

گشتمان روشن که تو بوالقاسمی نه بوالحکم

تا نسیم روی و مویت پرده از رخ بر نداشت

نه ظلم از نور پیدا بود نه نور از ظلم

عالمی بیمار غفلت بود اندر راه لا

حق ترا از حقهٔ تحقیق فرمودش: نعم

کای محمد رو طبیب حاذق و صادق تویی

خلق کن با خلق و بر نه درد ایشان را مرم

هر کرا شربت بود شافی بده آنک قدح

هر کرا حجت بود حاجت بخواه اینک کرم

منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع

گر کنندت کافران از روی غیرت متهم

هر کجا مهر تو آمد بهره برگیرد مراد

هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم

زان بتو دادست یزدان این سرای و آن سرای

تا هم اینجا محترم باشی هم آنجا محتشم

مدتی بگذشت تا قومی ز فراشان روح

برده‌اند بر بام عالم رخت از بیت‌الحرام

«طرقوا» گویان همه در انتظارت سوختند

آب از سر گذشت ای مهتر عالی همم

ای جبین هر جنین را مهر مهر تو نگار

مهر مهرت را مگر اندک شکستی داد جم

ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او

ملکت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم

کحل حجت بود آن در چشم هر بیننده‌ای

یعنی از مهر تو نتوان دور بودن یک دو دم

جام مالامال دادی عاشقان را زان قبل

نعره‌های خون چکان برخاست آنجا از امم

صدهزاران جان فدای خاک نعلین تو باد

کو به خدمت بر سر کوی تو آمد یک قدم

هر کرا در بر گرفتی «لاتخافوا» ملک اوست

هر کرا بر در نهادی شد ز «لاشری» به غم

آن چه دولت بد که شاگرد تو دید اندر ازل

و آن چه حرمت بد که مولای تو دید اندر عجم

گر سنایی را سنایی باشد اندر انس تو

عمر او همچون شکر گردد نبیند طعم سم

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:37 PM

دوش چون صبح بر کشید علم

شد جهان از نسیم او خرم

روشنی آمد از عدم به وجود

تیرگی از وجود شد به عدم

شب دیجور شد ز روز جدا

زان که بد صبح در میانه حکم

چو دو خصم قوی که در پیکار

صلح‌جویان جدا شوند از هم

باد صبح آمد از سواد عراق

عالمی را سپرده زیر قدم

گفتم: ای سایق سفینهٔ نوح

گفتم: ای قاید طلیعهٔ جم

چه خبر داری از امام رییس

چه اثر داری از امام حرم

گفت: «ارجو» که زود بینی زود

که ملک جل ذکره به کرم

هر دو را با مراد دولت و عز

هر دو را با سپاه و خیل و حشم

برساند به بلخ و حضرت بلخ

گردد از فرشان چو باغ ارم

لهو بینی گرفته جان حزن

داد بینی شکسته پشت ستم

نارسیده به کام خویش عدو

برسیده به کام خویش امم

کار دنیا و دین امام رییس

به قلم راست کرده همچو قلم

معتمد خواجهٔ زکی حمزه

کرده بدخواه را ز گیتی کم

علم کین انتقام ورا

نصرت و فتح بر طراز علم

دست عدل خدای عزوجل

زده بر ظالمان به عجز رقم

همه سر کوفته چو مار وز بیم

زیر خسها خزان به شکم

خزبر اندامشان چو خار و خسک

نوش در کامشان چو حنظل و سم

شب بدخواه و بدسگالش را

نزند نیز صبح صادق دم

آتش زرق بیش نفروزد

که ز دریا کشید سوخته نم

آنکه پوشیده بود پیش از وقف

دق مصر و عمامهٔ معلم

خورد اکنون دوال زجر و نکال

پوشد اکنون لباس حسرت و غم

گرگ پیر آمده به دام و به روی

تیغ کین آخته شبان غنم

بود چو ترک و دیلم اندر ظلم

بر همه خلق مبرم و مبرم

از پی مال وقف کردهٔ ملک

ترک به روی موکل و دیلم

از پی هر درم که برد از وقف

یا ستد از کسان به بیع سلم

بر سر گل خورد یکی خایسک

چون به هنگام مهر میخ درم

کیست از جملهٔ صغار و کبار

از همه گوهر بنی آدم

که ندیده ازو سعایت و غمز

یا نخوردست ازو عنا و الم

گر نداری تو این سخن باور

باز گوید ترا محمد جم

پسران را ز غمز او پوشید

صاحبی و دبیقی و ملحم

صورت غمز شد سعایت او

زد به هر خانه‌ای یکی ماتم

تن اشرف ازو هین بلا

دل سادات ازو حزین و دژم

آن کسان را که مدح گفت خدا

او همی گوید آشکارا ذم

بیشتر زین چه کرد با سادات

شمر یا هند زاده یا ملجم

دل و بازو و تیغش ار بودی

برشدستی به برترین سلم

هر کسی را به موجبی باری

می نشاند به گوشه‌ای مغتم

من یکی شاعر و دخیل و غریب

راه عزلت گزیده در عالم

نه مرا غمخواری چو جد و پدر

نه مرا مونسی چو خال و چو عم

نه ازو نز حسین و اسعد و زید

گردن من به زیر بار نعم

کرد بر من به قول مشتی رند

روز رخشنده چون شب مظلم

راندم از بلخ تا براندم من

زین تحسر ز دیده وادی یم

آن گنه را جز این ندانم جرم

چون چنان گشت بند من محکم

که یکی روز من نشسته بدم

متفکر به گوشه ای ملزم

رندی آمد ز اسعدش بر من

بود آن رند مرد را ز خدم

که امام اسعدت همی خواند

چند باشی معطل و مبهم

رفت او پیش و من شدم ز پسش

در یکی کوچهٔ خم اندر خم

دیدم آنجا نشسته اسعد را

بامی و بانگ زیر و نالهٔ بم

بود با او نشسته قصابی

کودکی چون یکی بدیع صنم

هر دو مست از نبید سوسن بوی

برو عارض چو سوسن و چو پرم

هر دو کردند عرضه بر من می

گفتم از شرم هر دو را که نعم

یک دو سیکی ز شرم خوردم و خفت

به یکی گوشه‌ای ندیم ندم

هر دو خفتند مست و در راندند

پیش من مست‌وار خر بکرم

ژرف کردم نگه که زیرین کیست

دست و انگشت کیست با خاتم

دیدم آن ... کودک قصاب

بر زبر همچو قبهٔ اعظم

یا یکی خیمه‌ای ز دیبهٔ سرخ

... قصاب چون ستون خیم

گاه بیرون کشید همچو زریر

گاه اندر سپوخت چون عندم

گفتم: احسنت ای امام که نیست

چون تو اندر همه دیار عجم

گفت: مفزای ای سنایی هیچ

که تو هستی به نزد ما محرم

غزلی گوی حسب ما که بود

این دل ریش هر دو را مرهم

غزلی حسب حالشان گفتم

صلتی یافتم نه بس معظم

خویشتن را جز این ندانم جرم

ور جز اینست باد ما ابکم

بارکی چند نیز شیخک را

دیده‌ام من به کنجها برکم

گاه گنگی درشت از پس پشت

گاه با ساده‌ای نشسته بهم

گر بپرسند این ز من روزی

بخورم صدهزار بار قسم

خواجه اوحد زمان ز کی حمزه

ای بلند اختر و بلند همم

حال من شرح ده چو قصهٔ خویش

پیش آن صدر مکرم مکرم

سید عالم و امام رییس

آن بهین طلعت و بزرگ شیم

نبوی جوهری که عرض ورا

کس نداند به جز خدای قیم

عاجز اندر فصاحت و خطش

روز دیدار شاعر مفخم

خاک غزنین و بلخ و نیشابور

وز در روم تا حد جیلم

به قلم چند گونه سحر حلال

می‌نماید چو در ادب اسلم

نکتهٔ اصمعی و جاحظ و قیس

هست در پیش لفظ او اخرم

بوالمعالی که همت عالیش

برگذشت از حدوث همچو قدم

قابل فیض و لطف و فضل الاه

وز همه فاضلان هم او اعلم

خاک صدرش نظیف چون کعبه

آب قدرش لطیف چون زمزم

حکم و فرمانش چون صباح و مسا

روز و شب را دهد ضیاء و ظلم

خیل خیر از خیال طلعت اوست

چون سخن را گذر ز حقهٔ فم

باز گردم کنون به قصهٔ خویش

چند باشد ز مضمر و مدغم

ای به بخشش هزار چون حاتم

ای به کوشش هزار چون رستم

مپسند اینکه آن لعین خبیث

بجهاند کمیت چون ادهم

تو پسندی فسان خاطر من

زو شو چون فسانهٔ شولم

بر سر من گماشت رندی چند

همچو او ناکس و ذمیم شیم

نشنودند هر چه من گفتم

علم نحو و عروض و شعر و حکم

از همه مال و منصب دنیا

بر تن و من نه رنگ بود نه شم

زان که از جامهٔ کسان بودم

مانده چون حرف معرب و معجم

جامه‌ها بستدند و گفتندم

نیز ستار کن برین سر ضم

گر تو هستی به پاکی عیسی

نیست دستار ریشهٔ مریم

من ز بلخ آنچنان شدم به سرخس

با بلا و عنا و حسرت و هم

که گنهکار یونس‌بن متی

به سوی نینوا به ساحل یم

تا فزونست باز از صعوه

تا پدیدست روبه از ضیغم

باد عاجز چو صعوه و روباه

آن خبیث از شباب تا بهرم

آنکه بدخواه او همیشه براو

چیره چون باز باد و شیر اجم

دوستانش حریق در دوزخ

نیکخواهش غریق در قلزم

... خر در ... زن پدرش

گرچه زینهم نباید او را غم

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:37 PM

ای گرفتار نیاز و آز و حرص و حقد و مال

ز امتحان نفس حسی چند باشی در وبال

چند در میدان قدس از خیره تازی اسب لاف

چون نداری داغ عشق از حضرت قدس جلال

باطن از معنیت پاک و ظاهر از دعوی پلید

چون تهی طبلی پر از آواز از زخم دوال

مرد باش و برگذار از هفت گردون پای خویش

تا شوی رسته ازین الفاظهای قیل و قال

روح را در عالم روحانیان کن آبخور

نفس را در سم اسب روح کن قطع المنال

جلوه ده طاووس سفلی را ز حکمت تا مگر

با عروس حضرت علوی کند رای وصال

چون مفصل گشتی از احداث نفسانی به علم

از همه اجساد نفسانی کند روح انفصال

جهد آن کن تا ببری منزل اندر نور روح

تا نمانی منقطع در اوسط ظل و ضلال

چون مصفا گشتی از اوصاف نفسانی ترا

دست تقدیر تعالی گوید: ای سید تعال

چون بترک نفس گفتی پس شوی او را یقین

چون ز خود بیزار گشتی روی بنماید جمال

گر بتقلیدی شدستی قانع از صانع رواست

همچنین میباش از انفاس نفس اندر جوال

رو به زیر سایهٔ «لا» خانهٔ «الا» بگیر

تا که از الات بنماید همه راه مجال

کی خبر داری ز صانع کی ازو واقف شوی

تا که خرسندی به مشتی علمهای پر محال

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:37 PM

چون به صحرا شد جمال سید کون از عدم

جاه کسرا زد به عالم‌های عزل اندر قدم

چون نقاب از چهرهٔ ایمان براندازد زند

خیمهٔ ادبار خود کفر از خجالت در ظلم

کوس دعوت چون بزد در خاک بطحا در زمان

بر کنار عرش بر زد رایت ایمان علم

آفتاب کل مخلوقات آن کز بهر جاه

یاد کرد ایزد به جان او به قرآن در قسم

نیست اندر هشت جنت کس چنو با قدر و جاه

نیست در هفت آسمان دیگر چنو یک محتشم

بر سر این چرخ گردان جاه او بینی نشان

بر نهاد عرش یزدان نام او بینی رقم

از سعادات جمال و جاه و اقبالش همی

شد به صحرا آفتاب نور و ایمان از ظلم

رایت «نصر من الله» چون برآمد از عرب

آتش اندر زد به جان شهریاران عجم

خاک پای بوذرش از یک جهان نوذر بهست

درز نعلین بلال او به از صد روستم

همچو لا شد سرنگون آن کس که او را گفت «لا»

وز سعادت با نعم شد آنکه گفت او را «نعم»

چرخ اعظم آمده پیش قیامش در رکوع

طارم کسرا از او کسر و ز جاه او به خم

تا بیان شرع و دینش را خداوند جهان

یاد کرد اندر کلام خود نه افزون و نه کم

«صادقین» بوبکر بود و «قانتین» فرخ عمر

«منفقین» عثمان علی «مستغفرین» آمد بهم

هر کرا جاهیست زیر جایگاهش چاه‌دان

اندرین معنی مگو هرگز حدیث «لا» و «لم»

کافرانی کش ندیدند و نپذرفتند دین

چشم و گوش عقل ایشان بود اعما و اصم

سرفرازان قریش از زخم تیغش دیده‌اند

هر یکی در حربگاه اندازهٔ خود لاجرم

بر سما دارد چو میکاییل و چون جبریل دوست

بر زمین دارد چو صدیقی و فاروقی خدم

عالم ار هجده هزار و صد هزارست از قیاس

نیست اندر کل عالم‌ها چنو یک محتشم

با قلم باید علم تا کارها گیرد نظام

او علم بفراخت اندر کل عالم بی قلم

از ریاحین سعادات و گل تحقیق و انس

صدهزاران جان به دعوت کرد چون باغ ارم

از دم صمصام و رمح چاکران خویش کرد

هم عجم را بی‌ملوک و هم عرب را بی‌صنم

مهتر اولاد آدم خواجهٔ هر دو جهان

آنکه یزدانش امات داد بر کل امم

از جلال و جاه و اقبالش خدای ذوالجلال

نام او پیش از ازل با نام خود کرده رقم

او جدا کرد آن کسانی را سر از تن بی‌خلاف

کز جفا بی حرمتی کردند در بیت‌الحرام

آب روی مومنان را کرد او با قدر و جاه

آب چشم کافران را کرد چون آب به قم

سرور هر دو جهان و کارساز حشر و نشر

آفتاب دین محمد سید عالی همم

مصطفا و مجتبا آن کز برای خیر حال

در ادای وحی جبریلش ندیدی متهم

در سخن جز نام او گفتن خطا باشد خطا

در هنر جز نعت او گفتن ستم باشد ستم

پیش علم و حلم وجود او کجا دارند پای

عالمان عالمین و کوه قاف و ابرویم

ای سنایی جز مدیح این چنین سید مگوی

تا توانی جز به نام نیک او مگشای دم

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 7:37 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 56

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4326703
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث