به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

کر ناگه گنبد بسیار سال عمر خوار

فخر آل گنبدی را بی‌جمال عمر خوار

خواجه مسعودی که هنگام سعادت مشتری

سعد کلی داشتی از بهر شخص او نثار

آن ز بیم مرگ بوده سالها در عین مرگ

و آن ز زخم چشم بوده هفته‌ها بیماروار

نرگسی کز بیم ایزد سالها یک رسته بود

خون حسرت کرده او را در لحد چون لاله‌زار

چشمها نشگفت اگر شد پر ستاره بی رخش

کاختران از غیبت خورشید گردند آشکار

چنبر گردون به گرد خاک از آن گردد همی

کاین چنین‌ها دارد این آسوده خاک اندر کنار

شاهی و شادی جز او فرزند نادیده هنوز

کرده مرگش همچو شاهان اسیر اندر حصار

تا گرفت او روزهٔ پیوسته در تابوت مرگ

خون همی گریند بهر او جهانی روزه‌دار

روی پر آژنگشان از اشک خون هست آن چنانک

در میان طبلهٔ شنگرف پشت سوسمار

لیک با این گرچه گنبد خانه‌ای کردش ز خشت

زین آل گنبدی را گنبد زنهار خوار

دوستان را جای شکر و تهنیت ماندست از آنک

ار صدف بشکست ازو برخاست در شاهوار

تا بود پر جوی و حوض و چشمه و دریا ز آب

در چمنها گر نبارد ابر نیسان گو مبار

مایهٔ حمد و سعادت احمد مسعود آنک

مر محامد را شعارست و سعادت را دثار

آن حکیم پای اصل و راد مرد معتبر

آن کریم دین پژوه و حق نیوش و حق گزار

آن اصیل خوش لقای مکرم درویش دوست

آن نبیل پارسای مفضل پرهیزگار

ای پدر را ناگهانی دیده در خاکی خموش

وی پدر را ناگهانی دیده بر چوبی سوار

نیک ناگاه از غریبی ماند چشمت پر ز آب

سخت بی وقت از یتیمی گشت فرقت پر غبار

لیکن از مرگ پدر یابند مردان نام و ننگ

نام بهمن بر نیامد تا نمرد اسفندیار

تا نگردد کوه مغرب پرده پیش آفتاب

از سوی مشرق جمال بدر ننماید شعار

ابتدا این رنجها میکش که در باغ شرف

زود بویی صد گل خوشبوی از یک نوک خار

تقویتها یابی اکنون از عطای ذوالجلال

تربیتها بینی اکنون از قبول شهریار

دولتت را فال نیک این بس که اندر شاعری

اختیار عالمی کردت ازینسان اختیار

یادگار خواجهٔ خود یافتی وقت است اگر

یادگاری خواهم ا زجودت ز چندان یادگار

تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هفت و هشت

تا حواس و طبع باشد نزد عاقل پنج و چار

یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین

دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:47 PM

زیبد ار بی مایه عطاری کند پیوسته یار

زان که هر تاری ز زلفش نافه دارد صد هزار

صد جگر بریان کند روزی ز حسنش ای شگفت

هر که چندان مشک دارد با جگر او را چکار

مایهٔ عنبر فروشان بوی گرد زلف اوست

هیچ دانی تا چه باشد یمن زلفش از یسار

بارنامهٔ چشم آهو از دو دیده کرد پست

کارنامهٔ ناف آهو از دو جعدش ماند خوار

عارض زلفش ز بند کاسدی آن گه برست

کاروان مشک و کافور از ریاح و از تتار

مشکشان در نافهاشان چون جگرشان خون شده

از چه؟ ا زتشویر و شرم آن دو زلف مشکبار

روی خوبش چو نگری فتنهٔ جهانی بین ازو

فتنه فتنه‌ست ای برادر خواه منبر خواه دار

شمت زلفین او کردست چون باد بهشت

خاک را عنبر نسیم و باد را مشکین به خار

حسن و خلق و لطف و ملح آمد اصول جوهرش

با اصول جوهر ما باد و خاک و آب و نار

روی او اندر صفا و روشنی چون آینه‌ست

باز روی من ز آب دیدگان باشد بحار

من بدو چون بنگرم یا او به من چون بنگرد

من همی او گردم و او من به روزی چند بار

از لبم باد خزان خیزد که از تاثیر عشق

چون از آن دندان کژ مژ خود بخندد چون بهار

در مثل گویند مروارید کژ نبود چرا

کژ همی بینم چو زلف نیکوان دندان یار

لیک چندان زیب دارد کژ مژی دندان او

کن نیابی در هزاران کوکب گردون گذار

در لبش چون بنگرم از غایت لعلی شود

چشمم از عکس لبان چون می او پر خمار

هر که روزی بی رضایش چهرهٔ زیباش دید

بی خلاف از وی برآرد داغ بی صبری دمار

او همی کاهد ز نیکو عهدی و از خوشخویی

هر چه بر رویش طبیعت می‌بیفزاید نگار

هست بسیاری نکوتر زیب امروزش ز دی

هست بسیاری تبه‌تر عهد امسالش ز پار

ای دریغ از هیچ سنگستی درو بر راه او

کشتگان عشق یابندی قطار اندر قطار

لیک طبع عامیان را ماند از ساده دلی

هر که دامی راست کرد او را درو بینی شکار

گه برین هم جفت باشد همچو بی دین با دروغ

گه بر آن همخوابه گردد همچو بد خو با نقار

من که جان و عمر و دل درباختم در عشق او

من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار

بر چو من کس نا کسی را برگزیند هر زمان

اینت بی معنی نگاری وه که یارب زینهار

جان من آتش همی گیرد که از دون همتی

هرکرا بیند، همی گیرد چو آب اندر کنار

غیرت آنرا که چون نارنگ ده دل بینمش

گر به سینه صد دلستی خون شدستی چون انار

بنده از وی آمنم زیرا که روزی بیشک‌ست

در طویلهٔ عشوهٔ او صد کس اندر انتظار

در حرم هر کس در آید لیک از روی شرف

نیست یک کس را مسلم در حرم کردن شکار

باز اگر چند این چنین ست او ولیک این به بود

کاش اندر سنگ باشد پنبه‌ای در پنبه‌زار

بید باری ایمنست از زحمت هر کس ولی

سنگ نااهلان خورد شاخی که دارد میوه بار

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:47 PM

نیست عشق لایزالی را در آن دل هیچ کار

کو هنوز اندر صفات خویش ماندست استوار

تا بوی در زیر بار حلق و خلق و جلق و دلق

پرده‌داران کی دهندت بار بر درگاه یار

تا تو مرد صورتی از خود نبینی راستی

مرد معنی باش و گام از هر دو کشور در گذار

بندهٔ فضل خداوندیست و آزاد از همه

نه عبای خویش داند نه قبای شهریار

هیچ کس را نامدست از دوستان در راه عشق

بی زوال ملک صورت ملک معنی در کنار

صدهزاران کیسهٔ سوداییان در راه عشق

از پی این کیمیا خالی شد از زر عیار

هر که در میدان عشق نیکوان گامی نهاد

چار تکبیری کند بر ذات او لیل و نهار

و آنکه او اندر شکر ریز بتان شادی نکرد

دان که روز مرگ ایشان هم نگردد سوگوار

طلعت زیبا نداری لاف مه رویی مزن

عدت عدت نداری دل ز شاهان بر مدار

طیلسان موسی ونعلین هارونت چه سود

چون به زیر یک ردا فرعون داری صد هزار

رو که در بند صفات و صورت خویشی هنوز

بر سوی تو عز منبر خوشترست از ذل دار

ای برآورده ز راه قدرت و تقدیر و قهر

زخم حکم لاابالیت از همه جانها دمار

عالمی در بادیهٔ قهر تو سرگردان شدند

تا که یابد بر در کعبهٔ قبولت بر بار

هرکجا حکم تو آمد پای بند آورد جبر

هر کجا قهر تو آمد سر فرو برد اختیار

یارب ار فانی کنی ما را به تیغ دوستی

مر فرشتهٔ مرگ را با ما نباشد هیچ کار

مهر ذات تست یارب دوستان را اعتقاد

یاد فضل تست یارب غمکشان را غمگسار

دست مایهٔ بندگانت گنج خانهٔ فضل تست

کیسهٔ امید از آن دو زد همی امیدوار

آب و گل را زهرهٔ مهر تو کی بودی اگر

هم ز لطف خود نکردی در از لشان اختیار

دوستان حضرتت را تا چو تو ساقی بوی

هست یکسان نزد ایشان نوش نحل و زهر مار

هر که از جام تو روزی شربت شوق تو خورد

چون نراند آن شراب ار داند آن رنج خمار

کیست آنکو ساعتی در بحر مهرت غوطه خورد

کش بدست از آتش شوق تو یکساعت قرار

هرکه او نام از تو جوید ایمنست از نام و ننگ

هر که او فخر از تو آرد فارغست از فخر و عار

هر که از درگاه عزت یافت توقیع قبول

پیش درگاهش کمر بندد به خدمت روزگار

کیست آنکو عز خویش از خاک درگاه تو دید

کوشد اندر صدر دین در چشم کس یک روزخار

چون جمال گوهر حدادیان یوسف که زد

پتک حجت بر سر اعدای دین حدادوار

آن که چون در درس و مجلس دم زند در علم و دین

چون دم آخر نیابی در همه گیتیش یار

آن ز ترفیه و صیانت ملک را خیرات بخش

و آن ز توجیه و دیانت شرع را اندیشه خوار

پیشوا و واعظ دین محمد کز ورع

سنت همنام خود را هست دایم جانسپار

گر نبودی باغ رایش را نهالی بس قوی

این چنین شاخی ازو پیدا نگشتی در دیار

آنکه خاک تیره را بر چرخ فضل آمد بدو

کز چنان چرخی چنین خورشید دین گشت آشکار

گر ز چرخ آسمان آمد زمستانی چنین

بنگر از چرخ زمین اندر زمستان نوبهار

ور ز چرخ آسمان آید سحاب برف ریز

آمد از چرخ زمین دریای مروارید بار

هر کسی جزوی امامت نیز دعوی می‌کند

لیک پنهان نیست شاه ذوالفقار از ذوالخمار

فتویی کز خانهٔ حدادیان آمد برون

نص قرآن دارد آنرا از درستی استوار

هیچ جاهل در جهان مفتی نگشته‌ست از لباس

هیچ گنگ اندر جهان شاعر نگشته‌ست از شعار

خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم

معجزی باری بباید تا شود آن چوب مار

دور مشتی مدعی نامعنوی اندر گذشت

دور دور یوسف‌ست ای پادشا پاینده‌دار

لفظ شیرینش غذای جان ما شد بهر آنک

گر غذای تن شدی بی زور ماندی روزه‌دار

از چنین شاخی چنین باری پدید آمد به شهر

پس درخت گل چه آرد جز گل خوشبوی بار

احمد محمود خصلت خواجه ای کامروز کرد

از سخن چشم عدوی احمد مختار تار

در چنین مجلس که او کردست آنک کرده‌اند

جبرئیل از سدره و حوران ز کنگرها نظار

از پی این تهنیت را عاملان آسمان

اختران ثابت آرند اندرین مجلس نثار

زیب معنی بایدت اینک شنیدی ای پسر

نقش مانی بایدت رو معتکف شو در بهار

چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف

بالله ار دیدش رسد هرگز به در شاهوار

قد و منظر چنگری بنگر که در علم نظر

جان خصمان را همی چون دارد اندر اضطرار

هر که مردست او بود در جستجو معنی پرست

هر که زن طبعست خود ماندست در رنگ و نگار

کار صدق و معنی بوبکر دارد در جهان

ورنه در هر کوی بوبکرست و در هر کوه غار

کار کردار علی دارد وگرنه روز جنگ

هیچ کاری ناید از نقش علی و ذوالفقار

ای چو آتش در بلندی وی چو آب اندر صفا

وی چو باد اندر لطافت وی چو خاک اندر وقار

اینهمه حشمت ز یک تاثیر صبح بخت تست

باش تا خورشید اقبالت برآرد روزگار

تا ببینی کز برای عشق خاک درگهت

چرخ چون پیشت کمر بندد به رسم افتخار

نیز دولت را بسی شادی نباید کرد از آنک

هر که بالا زود گیرد زود میرد چون شرار

قطرهٔ آبی که آن را از هوا گیرد صدف

روزگار آن را تواند کرد در شاهوار

بستر از خار و خسک ساز ای پسر اکنون چو گل

تا چو دستنبوی بر دست شهان گیری قرار

روزها چشم و چراغ عالمی گردد چو شمع

هر که پیماید ز دیده قامت شبهای تار

از پی یک مه که برگ گل دمد بر وی همی

گرمی و سردی کشد در باغها یکسال خار

تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هشت و هفت

تا حواس و طبع باشد پیش دانا پنج و چار

یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین

دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:46 PM

تا چرخ برگشاد گریبان نوبهار

از لاله بست دامن کهپایه‌ها ازار

چونان نمود کل اثیری اثر به کوه

کاجزای او گرفت همه طرف جویبار

از اعتدال و تقویت طبع او ز خاک

صد برگ گل بزاد ز یک نوک تیز خار

اکنون که پر ز برگ زمرد شد از صبا

شاخی که بد چو هیکل افعی تهی ز بار

زان می‌کفد ز دیدن او دیده‌های شاخ

کز خاصیت کفد ز زمرد دو چشم مار

از هجر نالش آرد بس بلبل از درخت

با وصل گل برو چکند ناله‌های زار

زاید همی هوا به لطافت ز سعی چرخ

آن قوتی که داد عناصر به کوهسار

با آفتاب اگر بنتابد بروز نجم

بیواسطه اگر چه نپاید بر آب نار

گر به سما بهشت نهانست تا به حشر

بی حشر چونکه کرد زمینش پس آشکار

بر دشت و باغ چیست پس از یاسمین و گل

گردون پر ستاره و دریای پر شرار

گلزار بین سبزه پر از آب نارگون

کهسار بین ز لاله پر از نار آبدار

بر شبه چنگ باز سر غنچه‌های گل

بر شکل پای شیر شده پنجهٔ چنار

گر دشت خرمست چرا گرید از فراز

این پردهٔ کثیف لطیف اصل تند بار

زینجا نفیر ریزد ز آنجا نوای نای

زینجا خروش عاشق و ز آنجا نشاط یار

خلقی پر از نشاط ز دشتی تهی ز برف

طبعی تهی ز غم ز درختان پر ز بار

آن لاله فام باده‌خوران زیر شاخ گل

و آن گلرخان نشاط کنان گرد لاله‌زار

بیخ زمین چو افسر شاهان پر از گهر

شاخ شجر چون گوش عروسان ز گوشوار

بر هر طرف بهشتی در هر بهشت حور

بر هر چمن کناری و در هر کنار یار

مرغی بهر درخت و چراغی بهر چمن

شاهی بهر طریق و عروسی بهر کنار

گر چه ز هر درخت خوشی دید هر دماغ

ور چه درین بهار بها یافت هر دیار

لیک از بهار خرمیی نیستی به طبع

چون خلق و طبع خواجه اگر نیستی بهار

منصوربن سعیدبن احمد که از کرم

چون نصرت و سعادت و حمدست نامدار

آن کز مزاج گوهر و تاثیر علم او

بر نه فلک چهار گهر می‌کند نثار

آن خواجه‌ای که گشت ز تعجیل جود خویش

چون شخص سل گرفته سوال از کفش نزار

یک فکر تند از پی مدحش همه سخن

یک منزلند از تک جودش همه قفار

کرد از تف سخاوت خود همچو چوب خشک

در کامهای خلق زبانهای افتخار

چشمی که نشر سیرت او بیند از مدیح

آن چشم ایمنست بهر حال از انتشار

گر بنگرد به خشم سوی چرخ و آفتاب

در ساعتی دو لیل بخیزد ز یک نهار

ای دایرهٔ نجات ز جود تو مستدیر

وی مرکز حیات ز عون تو مستدار

رویی که یافت گرد ستانهٔ درت ز لطف

هرگز شکن نگیرد چون پشت سوسمار

خاکی که یافت سایهٔ حزم تو زان سپس

از باد کوه کن نبرد در هوا غبار

آبی که یافت آتش عزمت کند چو وهم

در نیم لحظه چنبر افلاک را گذار

هرگز سپاه مرگ نیابد بدو ظفر

آن کس که دارد از علم و علم تو حصار

مدحست طبع و فعل ترا سال و مه خورش

شکرست باز عمر ترا روز شب شکار

شد فرش پای قدر تو گردون مستقیم

شد غرق بحر دست تو کشتی انتظار

گویی که هست بر بشره نزد خاطرت

آنها که در عروق مفاصل بود نثار

زنده شود به علم و به احسانت هر زمان

آنرا که کشت بوالحسن از زخم ذوالفقار

آخر گشاد تیر علوم تو از علاج

بر مرگ سوی شخص فروبست رهگذار

از لطف و بخشش تو چو شمس ای فلک محل

وز جود و بر یافت همه خلق بر و بار

پرمایه‌ای چو گوهر و پر سایه‌ای چو ماه

پس چونکه هست روی عدو از تو همچو قار

نی نی مه و گهر چه خوانم ترا چو هست

هر نکته صد سپهر و هر انگشت صد بحار

ای چرخ را به بذل یمینت همه یمین

وی خلق را به جود یسارت همه یسار

هستم من آن بلند که گشتم ز چرخ پست

هستم من آن عزیز که ماندم ز دهر خوار

از جور این زمان و زمانه نهاد من

یک لحظه می‌نیابد همچون زمین قرار

از جهل عار باشد حظم ازوست فخر

وز شعر فخر زاید قسمم ازوست عار

هرگز نیافتم به چنین شعرهای نغز

از هیچ رادمرد به صد شعر یک شعار

تا پنجگانه‌ایم دهند از دویست شعر

روزی هزار بار دو چشمم شود چهار

چشمم همی ستاره از آن بارد از مژه

زیرا که چون شبست برو روزگار تار

هستی سخن چه سود کسی را که نیستی

از سر همی برآرد هر ساعتی دمار

شوخیست مایهٔ طمع اشعار خوش چه سود

کامروز فرق کس نکند افسر از فسار

آنراست یمن و یسر که با قوت تمیز

نشناسد او ز جهل یمین خود از یسار

گر کارها چنانکه بباید چنان بدی

در پستی آب کی بدی و در هوا بخار

شاید که خاکپای تو بوسم که خود تویی

مداح را به جود و به انصاف دستیار

مجبور بخت بد بدم از روی چاکری

زان مر ترا چو دولت تو کردم اختیار

نشکفت اگر ز روی تو والا شوم از آنک

نه تو کم از مهی و نه من کمتر از خیار

تخمیم بر دهنده ز مدح و ثنا و شکر

در بوستان عمر خود از حکمتم به کار

در زینهار خویش نگهدارم از بلا

ای خلق را به علم تو از مرگ زینهار

بودم صبور تا برسیدم به صدر تو

گر چه ز خلق بود روان و دلم فگار

آری به زخم ماری ابوبکر صبر کرد

تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار

تا ز آتش و ز آب و ز خاک و هوا بود

مر خلق را ز حکمت باری همی نگار

بادی چو آب و آتش و بادی چو باد و خاک

در صفوت و بلندی و در لطف و در وقار

بادت ز سعی بخت همیشه تهی و پر

از رنج تن روان و ز مقصود دل کنار

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:46 PM

طلب ای عاشقان خوش رفتار

طرب ای شاهدان شیرین‌کار

تا کی از خانه هین ره صحرا

تا کی از کعبه هین در خمار

زین سپس دست ما و دامن دوست

بعد از این گوش ما و حلقهٔ یار

در جهان شاهدی و ما فارغ

در قدح جرعه‌ای و ما هشیار

خیز تا ز آب روی بنشانیم

گرد این خاک تودهٔ غدار

پس به جاروب «لا» فرو روبیم

کوکب از صحن گنبد دوار

ترکتازی کنیم و در شکنیم

نفس رنگی مزاج را بازار

وز پی آنکه تا تمام شویم

پای بر سر نهیم دایره‌وار

تا ز خود بشنود نه از من و تو

لمن الملک واحد القهار

ای هواهای تو هوا انگیز

وی خدایان تو خدای آزار

قفس تنگ چرخ و طبع و حواس

پر و بالت گسست از بن و بار

گرت باید کزین قفس برهی

باز ده وام هفت و پنج و چهار

آفرینش نثار فرق تو اند

بر مچین خون خسان ز راه نثار

چرخ و اجرام ساکنان تو اند

تو از ایشان طمع مدار مدار

حلقه در گوش چرخ و انجم کن

تا دهندت به بندگی اقرار

ورنه بر چارسوی کون و فساد

گاه بیمار بین و گه تیمار

گاهت اندر مزارعت فکند

جرم کیوان چو خوک در شد یار

گه کند اورمزدت از سر زهد

زین جهان سیر و زان جهان ناهار

گاه بر بنددت به تهمت تیغ

دست بهرام چون قلم زنار

گاه مهرت نماید از سر کین

مر ترا در خیال زر عیار

گاه ناهید لولی رعنا

کندت باد سار و باده گسار

گه کند تیر چرخت از سر امن

چون کمان گوشه کشته و زه‌وار

گه کند ماه نقشت اندر دل

در خزر هندو در حبش بلغار

گه ترا بر کند اثیر از تو

تا تهی زو شوی چو دود شرار

گاه بادت کند ز آز و نیاز

روح پر نار و روی چون گلنار

گاه آب لئیم دون همت

جاهل و کاهلت کند به بحار

گاه خاک فسرده از تاثیر

بر تو ویران کند ده و آثار

با چنین چار پای‌بند بود

سوی هفت آسمان شدن دشوار

چند از این آب و خاک و آتش و باد

این دی و تیر و آن تموز و بهار

بسکه نامرد و خشک مغزت کرد

بوی کافور و مشک و لیل و نهار

عمر امسال و پار ضایع کرد

هر که در بند یار ماند و دیار

دولتی مردی ار نپریدست

مرغ امسالت از دریچهٔ پار

شیب گردی به لفظ تازی ریش

قیر گردی به لفظ ترکی قار

برگذر زین جهان غرچه فریب

در گذر زین رباط مردم‌خوار

کلبه‌ای کاندرو نخواهی ماند

سال عمرت چه ده چه صد چه هزار

رخت برگیر ازین خراب که هست

بام سوراخ و ابر طوفان بار

از ورای خرد مگوی سخن

وز فرود فلک مجوی قرار

خویشتن را به زیر پی بسپر

چون سپردی به دست حق بسپار

بود بگذار زان که در ره فقر

تن حصارست و بود قفل حصار

نشود در گشاده تا تو به دم

بر نیاری ز قفل و پره دمار

بود تو شرع بر تواند داشت

زان که آن روشنست و بود تو تار

دین نیاید به دست تابودت

بر یمین و یسار یمین و یسار

نه فقیری چو دین به دنیا کرد

مر ترا پایمزد و دست افزار

نه فقیهی چو حرص و شهوت کرد

مر ترا فرع جوی و اصل گذار

ره رها کرده‌ای از آنی گم

عز ندانسته‌ای از آنی خوار

مشک و پشکت یکیست تا تو همی

ناک ده را ندانی از عطار

دل به صد پاره همچو ناری از آنک

خلق را سر شمرده‌ای چو انار

کار اگر رنگ و بوی دارد و بس

حبذا چین و فرخا فرخار

دعوی دل مکن که جز غم حق

نبود در حریم دل دیار

ده بود آن نه دل که اندر وی

گاو و خر باشد و ضیاع و عقار

نیست اندر نگارخانهٔ امر

صورت و نقش مومن و کفار

زان که در قعر بحرالاالله

لا نهنگی ست کفر و دین او بار

چه روی با کلاه بر منبر

چه شوی با زکام در گلزار

تر مزاجی مگرد در سقلاب

خشک مغزی مپوی در تاتار

خود کلاه و سرت حجاب تو اند

چه فزایی تو بر کله دستار

کله آن گه نهی که در فتدت

سنگ در کفش و کیک در شلوار

علم کز تو ترا بنستاند

جهل از آن علم به بود صدبار

آب حیوان چو شد گره در حلق

زهر گشت ار چه بود نوش و گوار

نه بدان لعنت‌ست بر ابلیس

کو نداند همی یمین ز یسار

بل بدان لعنت‌ست کاندر دین

علم داند به علم نکند کار

دوری از علم تا ز شهوت و خشم

جانت پر پیکرست و پر پیکار

نبرند از تو تشنگی و کنند

این دهان گنده و آن جگر افگار

تشنهٔ جاه و زر مباش که هست

جاه و زر آب پار گین و بحار

کی درآید فرشته تا نکنی

سگ ز در دور و صورت از دیوار

کی در احمد رسی در صدیق

عنکبوتی تنیده بر در غار

پرده بردار تا فرود آید

هودج کبریا به صفهٔ بار

با بخیلی مجوی ره که نبود

هیچ دینار مالکی دین دار

مالک دین نشد کسی که نشد

از سر جود مالک دینار

سرخرویی ز آب جوی مجوی

زان که زردند اهل دریا بار

گر چه از مال و گندم و یونجه

هم خزینه‌ت پرست و هم انبار

بس تفاخر مکن که اندر حشر

گندمت گژدمست و مالت مار

مال دادی به باد چون تو همی

گل به گوهری خری و خر به خیار

دولت آن را مدان که دادندت

بیش از ابنای جنس استظهار

تا تو را یار دولتست نه‌ای

در جهان خدای دولت یار

چون ترا از تو پاک بستانند

دولت آن دولتست و کار آن کار

چون دو گیتی دو نعل پای تو شد

بر سر کوی هر دو را بگذار

در طریق رسول دست آویز

بر بساط خدای پای افشار

پاک شو بر سپهر همچو مسیح

گشته از جان و عقل و تن بیزار

همچو نمرود قصد چرخ مکن

با دوتا کرکس و دوتا مردار

کز دو بال سریش کرده نشد

هیچ طرار جعفر طیار

عقل در کوی عشق ره نبرد

تو از آن کور چشم چشم مدار

کاندر اقلیم عشق بی‌کارند

عقلهای تهی رو پر کار

کی توان گفت سر عشق به عقل

کی توان سفت سنگ خاره به خار

گر نخواهی که بر تو خندد خلق

نقد خوارزم در عراق میار

راه توحید را به عقل مپوی

دیدهٔ روح را به خار مخار

زان که کردست قهر الاالله

عقل را بر دو شاخ لا بردار

به خدای ار کسی تواند بود

بی‌خدا از خدای برخوردار

هر که از چوب مرکبی سازد

مرکب آسوده‌دان و مانده سوار

نشود دل چو تیر تا نشوی

بی‌زبان چون دهانهٔ سوفار

تا زبانت خمش نشد از قول

ندهد بار نطقت ایزد بار

تا ز اول خمش نشد مریم

در نیامد مسیح در گفتار

گرت باید که مرکزی گردی

زیر این چرخ دایره کردار

پای بر جای باش و سرگردان

چون سکون و تحرک پرگار

در هوای زمانه مرغی نیست

چمن عشق را چو بوتیمار

زو کس آواز او بنشنودی

گر نبودی میان تهی مزمار

قاید و سایق صراط‌الله

به ز قرآن مدان و به ز اخبار

جز به دست و دل محمد نیست

حل و عقد خزانهٔ اسرار

چون دلت بر ز نور احمد بود

به یقین دان که ایمنی از نار

خود به صورت نگر که آمنه بود

صدف در احمد مختار

ای به دیدار فتنه چون طاووس

وی به گفتار غره چون کفتار

عالمت غافلست و تو غافل

خفته را خفته کی کند بیدار

همه زنهار خوار دین تو اند

دین به زنهارشان مده زنهار

غول باشد نه عالم آنکه ازو

بشنوی گفت و نشنوی کردار

بر خود آنرا که پادشاهی نیست

بر گیاهیش پادشا مشمار

افسری کن نه دین نهد بر سر

خواهش افسر شمار و خواه افسار

باش وقت معاشرت با خلق

همچو عفو خدای پذرفتار

هر چه نز راه دین خوری و بری

در شمارت کنند روز شمار

بره و مرغ را بدان ره کش

که به انسان رسند در مقدار

جز بدین ظلم باشد ار بکشد

بی‌نمازی مسبحی را زار

نکند عشق نفس زنده قبول

نکند باز موش مرده شکار

راه عشاق کسپرد عاشق

آه بیمار کشنود بیمار

از ره ذوق عشق بشناسی

آه موسا ز راه موسیقار

بیخ کنرا نشاند خرسندی

شاخ او بی‌نیاز آرد بار

عاشقان را ز عشق نبود رنج

دیدگان را ز نور نبود نار

جان عاشق نترسد از شمشیر

مرغ محبوس نشکهد ز اشجار

زان که بر دست عشق بازانند

ملک‌الموت گشته در منقار

گر شعار تو شعر آمده شرع

چکنی صبح کاذب اشعار

روی بنمود صبح صادق شرع

خاک زن بر جمال شعر و شعار

بر سر دار دان سر سرهنگ

در بن چاه بین تن بندار

تا نه بس روزگار خواهی دید

هم سپه مرده هم سپهسالار

وارهان خویش را که وارسته‌ست

خر وحشی ز نشتر بیطار

هیچ بی‌چشم دیدی از سر عشق

طالب شمع زیر و آینه دار

بهر مشتی مهوس رعنا

رنج بر جان و دین و دل مگمار

ای توانگر به کنج خرسندی

زین بخیلان کناره‌گیر کنار

یک زمان زین خسان ناموزون

از پی سختن تو با معیار

ریش و دامن به دستشان چه دهی

چون نه‌ای خصم و نه پذیر رفتار

خواجگان بوده‌اند پیش از ما

در عطا سخت مهر و سست مهار

این نجیبان وقت ما همه باز

راح خوارند مستراح انبار

جمله از بخل و مبخلی سرمست

همه از شر و ناکسی هشیار

ای سنایی ازین سگان بگریز

گوشه‌ای گیر ازین جهان هموار

زین چنین خواجگان بی معنی

رد افلاک و گفت بی‌کردار

دامن عافیت بگیر و بپوش

مر گریبان آز را رخسار

میوه‌ای کان به تیر ماه رسد

چه طمع داری از مه آزار

دل ازینان ببر که بی دریا

نکشد بار گیر چوبین بار

همچنین در سرای حکمت و شرع

آدمی سیر باش و مردم سار

هان و هان تا ترا چو خود نکنند

مشتی ابلیس ریزهٔ طرار

چون تو از خمر هیچ کس نخوری

کی ترا درد سر دهد خمار

طیرهٔ چون گردی و فسرده و کج

طیره از طیر گرد و از طیار

نشود شسته جز به بی‌طمعی

نقشهای گشاد نامهٔ عار

ملک دنیا مجوی و حکمت جوی

زان که این اندکست و آن بسیار

خدمتی کز تو در وجود آمد

هم ثناگوی و هم گنه پندار

در طریقت همین دو باید ورد

اول الحمد و آخر استغفار

گر سنایی ز یار ناهموار

گله‌ای کرد ازو شگفت مدار

آبرا بین که چون همی نالد

هردم از همنشین ناهموار

بر زمین مست همچو من بنشین

تا سمایی شوی سنایی وار

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:46 PM

ای بی سببی از بر ما رفته به آزار

وی مانده ز آزار تو ما سوخته و زار

دل برده و بگماشته بر سینهٔ ما غم

گل برده و بگذاشته بر دیدهٔ ما خار

ما در طلب زلف تو چون زلف تو پیچان

ما در هوس چشم تو چون چشم تو بیمار

تو فارغ و ما از دل خود بیهده پرسان

کای دل تو چه گویی که ز ما یاد کند یار

بی‌تابش روی تو دل ما همی از رنج

نی پای ز سر داند و نی کفش ز دستار

ای بوی تو با خوی تو هم آتش و هم عود

وی موی تو با روی تو هم مهره و هم مار

از خنده جهان‌سازی و از غمزه جهانسوز

در صلح دلاویزی و در جنگ جگرخوار

هستیست دهان تو سوی عقل کم ازینست

پودیست میان تو سوی و هم کم از تار

در لطف لبان تو لطیفی‌ست ستمکش

وز قهر میان تو ضعیفی ست ستمکار

در روزه چو از روی تو ما روزه گرفتیم

ای عید رهی عید فراز آمده زنهار

در روزه چو بی‌روزه بنگذاشته ایمان

اکنون که در عیدست بی‌عیدی مگذار

ما خود ز تو این چشم نداریم ازیراک

ترکی تو و هرگز نبود ترک وفادار

با این همه ما را به ازین داشت توانی

پنهان ز خوی ترکی ما را به ازین دار

یک دم چو دهان باش لطیفی که کشد زور

یک ره چو میان باش نحیفی که کشد بار

بسپار همه زنگ به پالونهٔ آهن

بگذار همه رنگ به پالودهٔ بازار

از چنگ میازار دو گلنار سمن بوی

از زهر میالای دو یاقوت شکربار

کان پیکر رخشنده‌تر از جرم دو پیکر

حقا که دریغست به خوی بد و پیکار

ما آن توییم و دل و جان آن تو ما را

خواهی سوی منبر برو خواهی به سوی دار

تا کیست دل ما که ازو گردی راضی

یا کیست تن ما که ازو گیری آزار

ترکانه یکی آتش از لطف برافروز

در بنگه ما زن نه گنه‌مان نه گنه‌کار

ما را ز فراق تو خرد هیچ نماندست

این بی‌خردیها همه معذور همی دار

در عذر پذیرفتن و بر عیب ندیدن

بنگر سوی سلطان نکو خوی نکوکار

بهرامشه آنشه که ز بهر شرف و عز

بهرام فلک بر در او کدیه زند بار

آن شاه کر گر عیب گنه کار نپوشد

خود را شمرد سوی خود و خلق گنه‌کار

شاهان جهان را ز جلال و هنر او

مدحت همه محنت شد وافسر همه افسار

شیریست تو گویی به گه رزم و گه صید

شیدیست تو گویی به گه بزم و گه بار

بر سایهٔ پیکانش برد سجده ز بس عز

شیر سیه و پیل سپید از صف پیکار

شه بوده درین ملک و سنایی نه و بخ بخ

کاقبال رسانید سزا را به سزاوار

این زادهٔ تایید برآوردهٔ حق را

ای چرخ نکوپرور و ای بخت نکودار

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:46 PM

ای خردمند موحد پاک دین هوشیار

ا زامام دین حق یک حجت از من گوش دار

آن امامی کو ز حجت بیخ بدعت را بکند

نخل دین در بوستان علم زو آمد به بار

آنک در پیش صحابان فضل او گفتی رسول

تا قیامت داد علمش کار خلقان را قرار

شمع جنت خواند عمر را نبی یکبار و بس

بوحنیفه را چراغ امتان گفت او سه بار

گفت بوبکر: ای محمد زین دو فاضلتر کدام؟

گفت: عمر آنکه دین حق بدو شد آشکار

چون پدید آمد به کوفه بوحنیفه تاج دین

آنکه شد از علم او دین محمد آشکار

گفت گردد امتم هفتاد و سه فرقت بهم

اهل جنت زان یکی و مرجع دیگر به نار

بوحنیفه سرور آن قوم اهل جنت‌ست

ملحد اهل هوا از وی شود مقهور و خوار

معنی سه بار گفتن بوحنیفه را چراغ

ماضی و مستقبل و حال از علومش در حجار

اینک رفت و اینکه آید و آنکه بیند روی او

هر سه را زو روشنایی هر سه را علمش حصار

دهریی آمد به نزدیک خلیفه ناگهان

بغض دینی مبغضی شوخی پلیدی نابکار

این چه بدست از شریعت بر تنت گفت ای امیر

یافتستی پادشاهی خوش خور و بی غم گذار

روزه و عقد و نکاح و دور بودن از مراد

حج و غزو و عمره و این امرهای بی شمار

خویشتن رنجه چه داری چون به عالم ننگری

تا بدانی کین قدیمست و ندارد کردگار

گفت رسم شرع و سنت جمله تزویر و ریاست

سر به سر گیتی قدیمست و ندارد کردگار

آمدی تو بی‌خبر و ز خویش رفتی بی خبر

نامد از رفته یکی از ما برفته صدهزار

هست عالم چون چراگاهی و ما چون منزلی

چون برفت این منزلی گیرد دگر کس مرغزار

طبع و اخشیج هیولا را شناسیم اصل کون

هر کرا این منکر آید عقل او گیرد غبار

خانه‌ای دیدم به یونان در حجر کرده به نقش

صورت افلاک و تاریخ بنایش بر کنار

نسر واقع در حمل کنده که تاریخ این به دست

کی بگوید این به دست کس شناسد این شمار

کو منجم کو محاسب گو بیا معلوم کن

ابتدا پیدا کن و مر انتها را حجت آر

آنکه گفت از گاه آدم پنج و پانصد بیش نیست

نسر واقع در حمل چون کرده‌اند آنجا نگار

اینهمه زرق و فسونست و دروغ و شعبده

حیلت و نیرنگ داند این سخن را هوشیار

گفت امیرالمومنین ای مرد پر دعوی بباش

تا بیاید آن امام راستین فخر دیار

گر بتابی روی از او گردی هزیمت از سخن

بر سر دارت کنم تا از تو گیرند اعتبار

گر ز تو نعمان هزیمت گیرد و گردد خموش

معمتد گردی مرا و هم تو باشی میر و مار

چاکری را نامزد کرد او که نعمان را بخوان

تا کند او این جدل در پیش تخت شهریار

رفت قاصد چون بدید آن کان علم و فضل را

گفت: آمد ملحدی در پیش خسرو بادسار

می چنین گوید که زرق‌ست این مسلمانی و فن

خود شریعت چون ردایی کش نه پودست و نه تار

گفت امیرالمومنین: تا حاضر آید پیش او

دین ایزد را و شرع مصطفا را پشت و یار

گفت قاصد را امام دین چو بگزارم نماز

پیش میرالمومنین آیم ورا گو: چشم دار

تا نماز شما نامد بوحنیفه پیش شاه

چیره گشته دهری آنجا شاه بد در انتظار

هر زمان گفتی به شه آن ملحد بطال شوم:

می بترسد از من او زان شد نهان از اضطرار

کیست در گیتی که یارد گفت با من زین سخن

کیست در عالم که او از من ندارد الحذار

گفت: شاها می بفرما تا بیارندم به پیش

مطربان خوش لقای خوب روی نامدار

آنک می‌دارند روزه گوید ار او راست مزد

ساغری می‌بایدم معشوق زیبا در کنار

او چه داند روزه و طاعات عید و حج و غزو

عید او هر روز باشد روزه او را در چه کار

اندرین بودند ناگاهی درآمد مرد دین

شاد گشت از وی خلیفه دهر یک درمانده‌وار

گفتش از خجلت که: ای نعمان چرا دیر آمدی

داد نعمانش جوابی پر معانی مردوار

گفت: حالی چو شنیدم امر شه برخاستم

رخ نهادم سوی قصر و تخت شاه تاج‌دار

چون رسیدم بر کران دجله کشتی رفته بود

بود نخلی منکر آنجا تختهایش بر قطار

درهم آمد کشتئی شد درزهایش ناپدید

از سر نخل آمدش لیف و درو شد صد مرار

حلقه‌های آهنین دیدم ز سنگ آمد برون

اندر آمد دو مرار و کشتئی شد پایدار

کشتی آن گه پیش آمد من نشستم اندرو

آمد و بنشست آن گه بر کران جویبار

پیشم آمد تا بدو اندر نشستم دیر شد

زین سبب تا خیرم افتاد ای پسر معذور دار

گفت ملحد: شرم داری بو حنیفه زین دروغ

حجتی آورده ای کین کس ندارد استوار

گفت آن گه بو حنیفه آن امام دین حق

مر امیرالمومنین را که: ای امیر باوقار

خصم می‌گوید که صانع نیست عالم بد قدیم

این ز طبعست و هیولا نیست این را کردگار

آن گهٔ منکر همی گردد که مصنوعات را

صانعی باید مگر دیوانه است این گوش دار

تخته‌ای را منکری کت صانعی باید قدیم

می نداری استوارم من روا دارم مدار

ای سگ زندیق کافر خربط میشوم دون

می نبینی فوق و تحت و کوه و صحرا و بحار

گاه ابرو گه گشاده گاه خشک و گاه نم

گاه برف و گاه باران گاه روشن گاه تار

می نبینی بر فلک این خسرو سیارگان

ماه و انجم را ازو روشن همی دارد چو نار

هفت کوکب بر فلک گشته مبین در زمین

در ده و دو برج پیدا گشته در لیل و نهار

ماه در افزایش و نقصان و خود بر حال خویش

سوی مصنوعات شو آن گه صنایع کن نظار

ای سگ کافر به خود اندر نگه کن ساعتی

تا ببینی قدرتش مومن شوی ای دلفگار

قدرت حق عجز تو بر رنگ مویت ظاهرست

می کند آزادی موی سیه کافوروار

قطره‌ای آب آمد اندر کوزه‌ای کش سرنگون

صورتی زیبا پدید آورد از وی بی‌عوار

آدمی در روشنایی صنعتش پیدا کند

کار صانع بر خلاف این بود اندیشه دار

در سه تاریکی نگارد صورتی چون آدمی

آن گهٔ بر وی پدید آرد خط و زلف و عذار

نطق گویایی و بینایی و سمع آرد پدید

هفت چشمه در بدستی استخوان باده بار

آب چشمت شور کرد و آب گوشت تلخ و خوار

آب بینی منقبض و آب دهانت نوش بار

آب چشمت شور از آن آمد که به گنده شود

گر نباشد تلخ زی وی راه یابد مور و مار

در دهانت آب خوش آمد تا بدانی طعم چیست

چند گویم زین دلایل کن برین بر اختصار

صانعی باید حکیم و قادر و قایم به ذات

تا پدید آید ز صنع وی بتان قندهار

طبع نادان کی پدید آرد حکیم و فیلسوف

عقل از تو کی پذیرد این سخن را بر مدار

این مخالف طبعها با یکدگر چون ساختند

آب و آتش خاک و باد ای ملحدک حجت بیار

آنچه می‌گوید بدیدم من به یونان خانه‌ای

این چه حجت باشد آنجا صورتی کردست کار

رو بگو ایزد یکی قایم به ذات و لم یزل

قادر معطی و دانا خالق بر و بحار

ما نبودیم او پدید آوردمان از چار طبع

محدث آمد چار طبع و چار فصل روزگار

بگرو ای ملحد به قرآن «قل هوالله» یادگیر

چند باشد بر سرت از جهل و کفر و شک فسار

چون شنید این حجت از وی دهر یک خاموش گشت

کرد هر یک خوار او را پس بکردندش به دار

گفت نعمان ای خلیفه بعد ازین چونین مکن

ملحدان را پیش خود منشان ازین پس زینهار

ابن عم مصطفایی تیغ ازو میراث تست

میزن اکنون بر سر ملحد چو حیدر ذوالفقار

هر چه فرماید ترا قرآن و اخبار رسول

اندر آن آویز ملحد را ز مجلس دور دار

گفت: پذرفتم ز تو ای حجت دین خدای

شاد باش ای بوحنیفه ای امام بردبار

ای سنایی شکر این دانی که نتوانی گزارد

دین اسلام و امام عالم و پرهیزگار

گر سنایی مستجب گردد به آتش بی گمان

زین مناقب رسته گردد ای برادر گوش دار

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:46 PM

ای گردن احرار به شکر تو گرانبار

تحقیق ترا همره و توفیق ترا یار

ای خواجهٔ فرزانه علی‌بن محمد

وی نایب عیسا به دو صد گونه نمودار

چندان که ترا جود و معالی‌ست به دنیا

نه نقطه سکون دارد و نه دایره رفتار

ذهن تو و سنگ تو به مقدار حقیقت

بر سخت همه فایدهٔ روح به معیار

مر جاه تو و علم ترا از سر معنی

آباء و سطقسات غلامند و پرستار

نخرید کسی جان بهایی به زر و سیم

تا نامدش اسراسر علوم تو پدیدار

برگ اجل از شاخ امل پاک فرو ریخت

تا شاخ علومت عمل آورد چنین بار

شد طبع جهان معتدل از تو که نیابی

در شهر یکی ذات گرانجان و سبکبار

از غایت آزادگی و فر بزرگیت

گشتند غلامان ستانهٔ درت احرار

گفتار فزونست ز هر چیز ولیکن

جود تو و مدح تو فزونست ز گفتار

عقلی که ز داروت مدد یافت به تحقیق

در تختهٔ تقدیر بخواند همه اسرار

شخصی که تر از شربت تو شد جگر او

لب خشک نماند به همه عمر چو سوفار

از عقل تو ای ناقد صراف طبیعت

شد عنصر ترکیب همه خلق چو طیار

آنکس که یکی مسهل و داروی تو خوردست

مانند فرشته نشود هرگز بیمار

هر چشم که از خاک درت سرمهٔ او بود

ز آوردن هر آب که آرد نشود تار

آنها که یکی حبه ز حب تو بخوردند

در دام اجل هیچ نگردند گرفتار

حذق تو چنانست که بی‌نبض و دلیلی

می باز نمایی غرض روح به هنجار

گر باد بفرخار بر دشمت داروت

از قوت او روح پذیرد بت فرخار

بر کار ز داروی تو شد شخص معطل

مانده ملک الموت ز داروی تو بیکار

ای طبع و علوم تو شفا بخش و سخاورز

وی دست و زبان تو درر پاش و گهربار

از مال تو جز خانهٔ تو کیست تهی‌دست

وز دست تو جز کیسهٔ تو کیست زیان‌کار

آراسته‌ای از شرف و جود همیشه

چون شاخ ز طیار و چو افلاک ز سیار

فعل تو چنانست که دیگر ز معاصی

واجب نشود بر تو یکی روز ستغفار

چون مردمک دیده عزیزی بر ما ز آنک

در چشم تو سیم و زر ما هست چنین خوار

چون نقطهٔ نقش‌ست دل آنکه ابا تو

دو روی و دو سر باشد چون کاغذ پرگار

ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک

تو نافع مومن شدی او قامع کفار

تو دیگری و حاسد تو دیگر از آن کو

خار آمده بی‌گلبن تو گلبن بی‌خار

کی گردد مه مردم بد اصل به دعوی

کی گردد نو پیرهن کهنه به آهار

یک شهر طبیبند ولی از سر دعوی

کو چون تو یکی خواجهٔ دانندهٔ هشیار

عالم همه پر موسی و چوبست ولیکن

یک موسی از آن کو که ز چوبی بکند مار

کار چو تو کس نیست شدن نزد هر ابله

تا بار دهد یا ندهد حاجب و سالار

کز حشمت و جاه تو همی پیش نیاید

نور قمر و شمس به درگاه تو بی‌یار

خود دیده کنان جمله می‌آیند سوی تو

دیدار ترا از دل و جان گشته خریدار

تو کعبهٔ مایی و به یک جای بیاسای

این رفتن هر جای به هر بیهده بگذار

زوار سوی خانهٔ کعبه شده از طمع

هرگز نشود کعبه سوی خانهٔ زوار

دیدیم طبیبان و بدین مایه شناسیم

ما جعفر طیار ز بو جعفر طرار

بر چشمهٔ حیوان ز پی چون تو طبیبی

شاید که کند فخر شهنشاه جهاندار

کز جود تو و علم تو غزنین چو بهشتست

زیرا که درو نیست نه بیمار و نه تیمار

ای مرد فلک حشمت و فرزانهٔ مکرم

وی پیر جوان دولت مردانهٔ غیار

هستیم بر آنسان ز حکیمی که نگوید

اندر همه عالم ز من امروز کس اشعار

لیک آمده‌ام سیر ز افعال زمانه

هر چند هنوز از غرض خویشم ناهار

آن سود همی بینم از اشعار که هر شب

هش را ببرد سوش بماند بر من عار

خواریم از آنست که زین شهرم ازیرا

در بحر و صدف خوار بود لولو شهوار

هدهد کلهی دارد و طاووس قبایی

من بلبل و خواهان یکی درعه و دستار

زین محتشمانند درین شهر که همت

بر هیچ کسی می‌نتوان دوخت به مسمار

ای درت ز بی‌برگان چون شاخ در آذر

وی دلت ز بخشیدن چون باغ در آزار

از مکرمت تست که پیوسته نهفته‌ست

این شخص به دراعه و این پای به شلوار

پس چون تنم آراستهٔ پیرهن تست

این فرق مرا نیز بیارای به دستار

سود از تو بدان جویم کز مایهٔ طبعم

خود را بر تو دیده‌ام این قیمت و بازار

آثار نکو به که بماند چو ز مردم

می هیچ نماند ز پس مرگ جز آثار

تا جوهر دریا نبود چون گهر باد

تا مایهٔ مرکز نبود چون فلک نار

چون چار گهر فعل تو و ذات تو بادا

از محکمی و لطف و توانایی و مقدار

در عافیت خیر و سخا باد همیشه

اسباب بقای تو چو خیرات تو بسیار

جبار ترا از قبل نفع طبیبان

تا دیر برین مکرمت و جود نگهدار

جبار ترا باد نگهبان به کریمی

از مادح بدگوی و ز ممدوح جگرخوار

از فضل ملک باد به هر حال و به هر وقت

امروز تو از دی به و امسال تو از پار

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:46 PM

آبرویی کان شود بی علم و بی عقل آشکار

آتش دوزخ بود آن آبرو از هر شمار

پیشی آن تن را رسد کز علم باشد پیش دست

بیشی آن سر را رسد کز عقل باشد پایدار

وای آن علمی که از بی عقل باشد منتشر

وای آن زهدی که از بی علم یابد انتشار

ای که می قدر فلک جویی و نور آفتاب

یک شبه بیداریی چون چرخ و چون انجم بیار

لاف پنهانی مزن بی علم هر جا بیهده

علم خوان خود پیش از آن پنهان کند علم آشکار

مایه‌ای داری چو عمر از وی مدان جز علم سود

قوتی داری چو عقل از وی مکن جز جهد کار

عهدهٔ فتوای دین بی علم در گردن مگیر

وعدهٔ شاهی و شادی بی‌خرد در دل مدار

آلت رامش بگیر و جای آرامش مجوی

پردهٔ غفلت مپوش و تخم بی‌فضلی مکار

لابهٔ هر خاصه منگر بند دل بر طبع نه

یاوهٔ هر عامه مشنو پند من بر جان گمار

یادگاری ده ز بیداری شب خود را مگر

وقت رفتن نام بهروزیت ماند یادگار

افسر و فرق ای پسر بی‌رنج کی گردد قرین

سیری و خواب ای فتا با علم کی گیرد قرار

علم خواهی مرحلهٔ علم از مژه چشمت سپر

فضل جویی راه شب بر بحر بیداری گذار

ماه گردی گر بیابی آتشی از نور علم

بحر گردی گر بیابی در علم آبدار

در اگر خواهی چنین رو نزد آن دریای علم

نور اگر خواهی چنین شو سوی آن شمع تبار

بوالمعالی احمد بن یوسف بن احمد آنک

آسمان دانشست و آفتاب روزگار

نوربخشی چون سپهر و درفشانی چون سحاب

حقگزاری چون زمین و مایه‌داری چون بهار

آن گهر باری که چون بیدار شد از کتم عدم

ماند بی‌چونان گهر بحر عدم تا حشر خوار

لافگاه علم و دین از نجم پر کرد انجمن

دامن کتم عدم زین در تهی کردش کنار

شمع گردون نزد جودش مایهٔ بخلست بخل

اوج گردون پیش قدرش مایهٔ عارست عار

یار او گر چشم دارد روزگار اندر علوم

«لن ترانی» بانگ برخیزد ز خلق انتظار

خار با خرما بگاه طعم کس کی کرد جفت

لعل با خر مهره اندر عقد کس کی کرد یار

آب جویست آنکه جوید سوی هر ناجنس راه

جوهر آتش ز همت بر فلک باشد سوار

لاجرم زین دادهٔ گردون و زادهٔ چار طبع

این جهان در رامش ست و آن جهان در افتخار

پایهٔ پاییدن جان نزد لطفش یک به دست

مایهٔ بالیدن تن پیش رایش یک شرار

ای ز تاثیر مزاجت چارگوهر بر فزون

یافته قدر و بلندی صفوت و لطف و وقار

میل دانش سوی تو چون میل اجزا سوی کل

آب دولت سوی تو چون آب سیل از کوهسار

آتش طبع بی اصلان ز آب روی خود بکش

دود بی‌علمی ز خانهٔ مغز بی علمان برآر

لالهٔ دعوی ز کوه که دروغان نیست کن

آفت فتوی ببر از مفتیان جهل بار

جاهلان را چاره نیست از نسبت پست دروغ

مار مهره جوی نادان نیست دور از زهر مار

لنگی و رهواری اندر راه دین ناید نکو

اسب دانش باید ار نی دور شو زین رهگذار

فقر از آن خواهی که پاکی از بیان فقه و شرع

لاله‌زان جویی که دوری از میان مرغزار

قوت شرع از فقیهان می‌شناسم نز فقیر

لاف بوبکر از محمد می‌شناسم نه ز غار

یادگار مصطفا در راه دین علمست علم

هیچ جاهل بی تعلم فقر کی کرد اختیار

هول و خشم یوسفی باید درین ره بدرقه

فقه و فضل یوسفی باید درین ره غمگسار

ای جمال ملک و دانش سرفراز از بهر آنک

یوسفی اصلی و احمد خلق و حدادی تبار

لاله و کوهی بلون حلم بابویی و رنگ

آتش و آبی به قدر و لطف بی دود و بخار

کان دین را مایه‌ای همچون بدن را پنج حس

لشکری مر ملک عز را چون نبی را چار یار

تربیت یاب از پدر چون آفتاب از آسمان

علمها گیر از پدر چون بخردان از روزگار

ابتدا این رنجها می‌کش که در باغ شرف

زود یابی صد گل خوشبوی از یک نوک خار

صد هزاران چرخ بینی زین سپس برطرف کون

از تبرک نعل اسبت کرده چون مه گوشوار

عاقلان بینی به شادی بهر آن در هر مکان

ناقدان بینی به رنج از بهر این در هر دیار

دور مشتی جاهل ناشسته روی اندر گذشت

دور دور یوسف ست ای پادشا پاینده‌دار

همچو جانی خالی از اعراض و اشباه جهان

آفتاب و آسمانی بی کسوف و بی غبار

اینهمه ز اقبال و علم اوست ورنه در جهان

یوسفان بی خرد بسیار بینم دلفگار

لختکی چون چرخ بیداری گزین کز بهر تو

منبری کرد از شرف چون شمس گردون اختیار

لک لک ناموخته گر مار می‌گیرد چسود

باز علم آموخته از قدر و عز جوید شکار

هیبت و عز و بها با رنج تن باشد قرین

قدرت و قدر و شرف با علم دین دارد قرار

قاید چشم و چراغ عالمی گردد چو شمع

آنکه پیماید به دیده قامت شبهای تار

یافه کم گوی ای سنایی مدح گو کز روی عقل

هیچ پرخوابی نجستست از طبیبان کوکنار

او امام پند گویانست پندش می‌دهی

ویحک از گستاخی و ژاژ تو یارب زینهار

لولو اوصاف او بر صدر جاهش میفشان

گوهر افغال او بر یاد طبعش می شمار

دور شو زین پند دادن زان که زشت آید شدن

بی حساب و بی سپر با حیدر اندر کارزار

ابلهی باشد براختن تیغ چوبین بر کسی

کو به کمتر کس ببخشد در زمان صد ذوالفقار

روز تا نبود چو ماه و ماه تا نبود چو سال

علم تا نبود چو جهل و آب تا نبود چو نار

یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین

دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار

نوبهارت با امام دین مبارک باد و باد

این چنین تان هر زمان با عافیت سیصد بهار

باد نهصد سال عمرت روز از نهصد زمان

هر زمانی روز او چون روز محشر صد هزار

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:46 PM

 

ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار

ای خداخوانان قال الاعتذار الاعتذار

پیش از آن کاین جان عذر آور فرو میرد ز نطق

پیش از آن کاین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار

پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند

عذر آرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار

ای ضعیفان از سپیدی مویتان شد همچو شیر

وی ظریفان از سیاهی رویتان شد همچو قار

پرده‌تان از چشم دل برداشت صبح رستخیز

پنبه تا از گوش بیرون کرد گشت روزگار

تا کی از دارالغروری ساختن دارالسرور

تا کی از دارالفراری ساختن دارالقرار

در فریب آباد گیتی چند باید داشت حرص

چشمتان چون چشم نرگس دست چون دست چنار

این نه آن صحراست کانجا بی جسد بینند روح

این نه آن بابست کآنجا بی خبر یابند بار

از جهان نفس بگریزید تا در کوی عقل

آنچه غم بودست گردد مر شما را غمگسار

در جهان شاهان بسی بودند کز گردون ملک

تیرشان پروین گسل بود و سنان جوزا فگار

بنگرید اکنون بنات‌النعش وار از دست مرگ

نیزه‌هاشان شاخ شاخ و تیرهاشان پارپار

می‌نبینید آن سفیهانی که ترکی کرده‌اند

همچو چشم تنگ ترکان گور ایشان تنگ و تار

بنگرید آن جعدشان از خاک چون پشت کشف

بنگرید آن رویشان از چین چو پشت سوسمار

سر به خاک آورد امروز آنکه افسر بود دی

تن به دوزخ برد امسال آنکه گردن بود پار

ننگ ناید مر شما را زین سگان پر فساد

دل نگیرد مر شما را زین خزان بی‌فسار

این یکی گه زین دین و کفر را زو رنگ و بوی

و آن دگر گه فخر ملک و ملک را زو ننگ و عار

این یکی کافی ولیکن فاش را ز اعتقاد

و آن دگر شافی ولیکن فاش را ز اضطرار

زین یکی ناصر عبادالله خلفی ترت و مرت

وز دگر حافظ بلادالله جهانی تار و مار

پاسبانان تو اند این سگ پرستان همچو سگ

هست مرداران ایشان هم بدیشان واگذار

زشت باشد نقش نفس خوب را از راه طبع

گریه کردن پیش مشتی سگ پرست و موشخوار

اندرین زندان برین دندان زنان سگ صفت

روزکی چند ای ستمکش صبر کن دندان فشار

تا ببینی روی آن مردم‌کشان چون زعفران

تا ببینی رنگ آن محنت‌کشان چون گل انار

گرچه آدم سیرتان سگ صفت مستولیند

هم کنون بینی که از میدان دل عیاروار

جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان

زین سگان آدمی کیمخت و خر مردم دمار

گر مخالف خواهی ای مهدی در آ از آسمان

ور موافق خواهی ای دجال یک ره سر برآر

یک طپانچه مرگ و زین مردارخواران یک جهان

یک صدای صور و زین فرعون طبعان صدهزار

باش تا از صدمت صور سرافیلی شود

صورت خوبت نهان و سیرت زشت آشکار

تا ببینی موری آن خس را که می‌دانی امیر

تا بینی گرگی آن سگ را که می‌خوانی عیار

در تو حیوانی و روحانی و شیطانی درست

در شمار هر که باشی آن شوی روز شمار

باش تا بر باد بینی خان رای و رای خان

باش تا در خاک بینی شر شور و شور شار

تا ببینی یک به یک را کشته در شاهین عدل

شیر سیر و جاه چاه و شور سوز و مال مار

ولله ار داری به جز بادی به دست ارمر ترا

جز به خاک پای مشتی خاکسارست افتخار

کز برای خاک پاشی نازنینی را خدای

کرددر پیش ساستگاه قهرش سنگسار

باش تا کل بینی آنها را که امروزند جزو

باش تا گل یابی آنها را که امروزند خار

آن عزیزانی که آنجا گلبنان دولتند

تا نداریشان بدینجا خیره همچون خار خوار

گلبنی کاکنون ترا هیزم نمود از جور دی

باش تا در جلوه‌ش آرد دست انصاف بهار

ژنده‌پوشانی که آنجا زندگان حضرتند

تا نداری خوارشان از روی نخوت زینهار

و آن سیاهی کز پی ناموس حق ناقوس زد

در عرب بواللیل بود اندر قیامت بونهار

پرده‌دار عشق دان اسم ملامت بر فقیر

پاسبان در شناس آن تلخ آب اندر بحار

ور بقا خواهی ز درویشان طلب زیرا که هست

بود درویشان قباهای بقا را پود و تار

تا ورای نفس خویشی خویشتن کودک شمار

چون فرود طبع ماندی خویشتن غافل بدار

کی شود ملک تو عالم تا تو باشی ملک او

کی بود اهل نثار آنکس که برچیند نثار

هست دل یکتا مجویش در دو گیتی زان که نیست

در نه و در هشت و هفت و در شش و پنج و چهار

نیست یک رنگی بزیر هفت چار از بهر آنک

ار گلست اینجای با خارست ور مل با خمار

بهر بیشی راست اینجا کم زدن زیرا نکرد

زیر گردون قمر پس مانده را هرگز قمار

در رجب خود روزه‌دار و «قل هوالله» خوان و پس

در صفر خوان «تبت» و در چارشنبه روزه‌دار

چند ازین رمز و اشارت راه باید رفت راه

چند ازین رنگ و عبارت کار باید کرد کار

همرهان با کوه‌هانان به حج رفتند و کرد

رسته از میقات و حرم و جسته از سعی و جمار

تو هنوز از راه رعنایی ز بهر لاشه‌ای

گاه در نقش هویدی گاه در رنگ مهار

چون به حکم اوست خواهی تاج خواهی پای بند

چون نشان اوست خواهی طیلسان خواهی غیار

تا به جان این جهانی زنده چون دیو و ستور

گر چه پیری همچو دنیا خویشتن کودک شمار

حرص و شهوت در تو بیدارند خوش خوش تو مخسب

چون پلنگی بر یمین داری و موشی بر یسار

مال دادی لیک رویست و ریا اندر بنه

کشت کردی لیک خوکست و ملخ در کشت‌زار

خشم را زیر آر در دنیا که در چشم صفت

سگ بود آنجا کسی کاینجا نباشد سگ سوار

خشم و شهوت مار و طاووسند در ترکیب تو

نفس را آن پایمرد و دیو را این دست یار

کی توانستی برون آورد آدم را ز خلد

گر نبودی راهبر ابلیس را طاووس و مار

عور کرد از کسوت عار ار ز دودهٔ آدمی

زان که اندر تخم آدم عاریت باشد عوار

حلم و خرسندی در آب و گل طلب کت اصل ازوست

کی بود در باد خرسندی و در آتش وقار

حلم خاک و قدر آتش جوی کآب و باد راست

گرت رنگ و بوی بخشد پیله‌ور صد پیلوار

تا تو اندر زیر بار حلق و جلقی چون ستور

پرده‌داران کی دهندت بار بر درگاه یار

گرد خرسندی و بخشش گرد زیرا طمع و طبع

کودکان را خربزه گرمست و پیران را خیار

راستکاری پیشه کن کاندر مصاف رستخیز

نیستند از خشم حق جز راست‌کاران رستگار

تا به جان لهو و لغوی زنده اندر کوی دین

از قیامت قسم تو نقشست و از قرآن نگار

حق همی گوید بده تا ده مکافاتت دهم

آن به حق ندهی و پس آسان بپاشی در شیار

این نه شرط مومنی باشد که در ایمان تو

حق همی خاین نماید خاک و سرگین استوار

گرد دین بهر صلاح دین به بی‌دینی متن

تخم دنیا در قرار تن به مکاری مکار

ای بسا غبنا کت اندر حشر خواهد بود از آنک

هست ناقد بس بصیر و نقدها بس کم عیار

سخت سخت آید همی بر جان ز راه اعتقاد

زشت زشت آید همی در دین ز راه اعتبار

بر در ماتم سرای دین و چندین نای و نوش

در ره رعناسرای دیو و چندان کار و بار

گرد خود گردی همی چون گرد مرکز دایره

ای پی اینی بسان خشک مغزان در دوار

از نگارستان نقاش طبیعی برتر آی

تا رهی از ننگ جبر و طمطراق اختیار

چون ز دقیانوس خود رستند هست اندر رقیم

به ز بیداری شما خواب جوانمردان غار

بازدان تایید دین را آخر از تلقین دیو

بازدان روح‌القدس را آخر از حبر نصار

عقل اگر خواهی که ناگه در عقیله‌ت نفکند

گوش گیرش در دبیرستان «الرحمان» در آر

عقل بی‌شرع آن جهانی نور ندهد مر ترا

شرع باید عقل را همچون معصفر را شخار

عقل جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط

عنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار

گر چه پیوستست بس دورست جان از کالبد

ور چه نزدیکست بس دورست گوش از گوشوار

پیشگاه دوست را شایی چو بر درگاه عشق

عافیت را سرنگون سار اندر آویزی بدار

عاشقان را خدمت معشوق تشریفست و بر

عاقلان را طاعت معبود تکلیف‌ست و بار

زخم تیغ حکم را چه مصطفا چه بوالحکم

ذوالفقار عشق را چه مرتضا چه ذوالخمار

هر چه دشوارست بر تو هم ز باد و بود تست

ورنه عمر آسان گذارد مردم آسان گذار

از درون جان برآمد نخوت و حقد و حسد

تا که از سیمرغ رستم گشت بر اسفندیار

تا ندانی کوشش خود بخشش حق دان از آنک

در مصاف دین ز بود خود نگشتی دلفگار

ورنه پیش ناوک اندازان غیرت کی بود

دست باف عنکبوتی زنده پیلی را حصار

چند جویی بی حیاتی صحو و سکر و انبساط

چند جویی بی مماتی محو و شکر و افتقار

جز به دستوری «قال الله» یا «قال الرسول»

ره مرو فرمان مده حاجت مگو حجت میار

چار گوهر چارپایهٔ عرش و شرع مصطفاست

صدق و علم و شرم و مردی کار این هر چار یار

چار یار مصطفا را مقتدا دار و بدان

ملک او را هست نوبت پنج نوبت زن چهار

پاس خود خود دار زیرا در بهار تر هوا

پاسبانت را تره کوکست و میوه کوکنار

از زبان جاه جویان تا نداری طمع بر

وز دو دست نخل بندان تا نداری چشم بار

کی توان آمد به راه حق ز راه جلق و حلق

درد باید حلق سوز و حلق دوز و حق گزار

نی از آن دردی که رخ مجروح دارد چون ترنج

بل از آن دردی که دلها خون کند در بر چو نار

نه چنان دردی که با جانان نگوید دردمند

بل از آن دردی که ناپرسا بگوید پیش یار

بر چنین بالا مپر گستاخ کز مقراض لا

جبرئیل پر بریدست اندرین ره صد هزار

هیزم دیگی که باشد شهپر روح‌القدس

خانه آرایان شیطانرا در آن مطبخ چه کار

علم و دین در دست مشتی جاه جوی مال دوست

چون بدست مست و دیوانه‌ست دره و ذوالفقار

زان که مشتی ناخلف هستند در خط خلاف

آب روی و باد ریش آتش دل و تن خاکسار

کز برای نام داند مرد دنیا علم دین

وز برای دام دارد ناک ده مشک تتار

ای نبوده جز گمان هرگز یقینت را مدد

وی نبوده جز حسد هرگز یمینت را یسار

شاعران را از شمار راویان مشمر که هست

جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار

باد رنگین‌ست شعر و خاک رنگین‌ست زر

تو ز عشق این و آن چون آب و آتش بیقرار

ز آنچنین بادی و خاکی چون سنایی بر سر آی

تا چنو در شهرها بی‌تاج باشی شهریار

ورنه چون دیگر خسیسان زین خران عشوه خر

خاک رنگین می‌ستان و باد رنگین می‌سپار

نی که بیمار حسد را با شره در قحط سال

گرش عیسی خوان نهد بر وی نباشد خوشگوار

خاطر کژ را چه شعر من چه نظم ابلهی

کور عینین را چه نسناس و چه نقش قندهار

نکته و نظم سنایی نزد نادان دان چنانک

پیش کر بر بط سرای و نزد کور آیینه دار

ادامه مطلب
سه شنبه 4 آبان 1395  - 6:46 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 56

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4289082
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث