دنیا که برای ره گذر باید داشت
از زود گذشتنش خبر باید داشت
چون میدانی که سخت دردی است فراق
بر هیچ منه دلت که بر باید داشت
دنیا که برای ره گذر باید داشت
از زود گذشتنش خبر باید داشت
چون میدانی که سخت دردی است فراق
بر هیچ منه دلت که بر باید داشت
گر مرد رهی،رَخْت به دریا انداز
سربار، برو، بر سرِ غوغا انداز
با رنج وبلا و محنت امروز بساز
ناز و طرب و عیش به فردا انداز
ترسم که چو بیش ازین جهانت ندهند
از بهر زمین شدن زمانت ندهند
هرکار که میببایدت کرد بکن
یعنی دم واپسین امانت ندهند
بی حکم تو هیچ کار نتواند بود
بیحکمت تو شمار نتواند بود
چون آمد و شد به اختیارِ ما نیست
در بودنم اختیار نتواند بود
تا چند روی بیهده از هر سویی
تا کی گویی گزاف از هر رویی
گر هر دو جهان چو زلف در هم فتدت
حکم ازلی زان بنگردد مویی
تا چند کنم گناه در گردن خویش
وز بیم گنه قصد به خون خوردن خویش
بی ما چو گنه کردن ما راندهاند
ما را چه گنه درین گنه کردن خویش
آنها که به علم و عقل در پیشانند
کی فعل تو و من ازتو و من دانند
ای دل نه به دستِ منِ عاجز چیزی است
من میگردم چنانکه میگردانند
جانی اگر از حق خبری میداری
جسم ار ز سرخود نظری میداری
هر چند که مهره میزنم لیک چه سود
چون نقش ز مهرهی دگری میداری
از هستی خود دمِ تولاّ چه زنیم
وز نیستی آن دمِ تبرّا چه زنیم
ای مردِ سلیم قلب! میپنداری
کاین مهره به دستِ ماست تا ما چه زنیم
نفست چه کند چو بند نگشایندش
با ره که شود که راه ننمایندش
با نفس مکن ستیزه کاین نفس ترا
فرمان نبرد تا که نفرمایندش