در عشق دلی خراب چتواند کرد
بیخویشتنی صواب چتواند کرد
انصاف بده که ذرهای سایهٔ محض
در پرتو آفتاب چتواند کرد
در عشق دلی خراب چتواند کرد
بیخویشتنی صواب چتواند کرد
انصاف بده که ذرهای سایهٔ محض
در پرتو آفتاب چتواند کرد
کارتو، نکو، او بتواند کردن
یک تو و دو تو او بتواند کردن
صد عالم هست و نیست گر خواهد بود
خود کیست جز او، او بتواند کردن
گر در سفر یگانگی خواهی بود
از جمع چرا کرانگی خواهی بود
ور تو پر و بال خویش خواهی برّید
ای بس که چو مرغ خانگی خواهی بود
آن را که ز حق روزفزون آید کار
در پنجهٔ همّتش زبون آید کار
جان کندن بیفایده کاری نبود
باید که زمغز جان برون آید کار
خواهی که ز اضطرار و خواری برهی
وز بیادبی و بیقراری برهی
تا چند به خود کنی تصرّف در خویش
گر کار بدو بازگذاری برهی
جان محرم درگاه همی باید برد
دل پر غم و پر آه همی باید برد
از خویش بدو راه نیابی هرگز
هم زو سوی او راه همی باید برد
گر تن گویم به خویشتن مینرود
ور جان گویم به حکم تن مینرود
تا چند به اختیار خود خواهم رفت
چون کار به اختیار من مینرود
تا چند به پای جان و تن خواهم رفت
تا کی ز روش چنان که من خواهم رفت
میخواهم بود تا ابد بر یک جای
گر راه به پای خویشتن خواهم رفت
از خود نتوان راه معانی کردن
آهنگ به ملک جاوانی کردن
یک قطرهای و هزار بحرت در پیش
آخر چه کنی یا چه توانی کردن
چندانکه مرا میل به رفتن بیش است
این نفس سگم بر سر کار خویش است
گر من به خودی خویشتن خواهم رفت
ای بس که ز پس ماندگی در پیش است