چندانکه مرا میل به رفتن بیش است
این نفس سگم بر سر کار خویش است
گر من به خودی خویشتن خواهم رفت
ای بس که ز پس ماندگی در پیش است
چندانکه مرا میل به رفتن بیش است
این نفس سگم بر سر کار خویش است
گر من به خودی خویشتن خواهم رفت
ای بس که ز پس ماندگی در پیش است
راهی به خودم که مینماید آخر
بندی ز دلم که میگشاید آخر
چون کار ز دست جمله کردند برون
چه کار زدست ما برآید آخر
آنجا که نه جان رسید ونه تن آنجا
نه مرد رسد هرگز ونه زن آنجا
گر هر دو جهان زیر و زبر گردانم
تا تو نرسانی نرسم من آنجا
می نرهانی مرا ز من، من چکنم
سیر آمدهام ز جان و تن، من چکنم
من میخواهم که راه یابم سوی تو
تو ره ندهی به خویشتن من چکنم
پیوسته دلم به جانت میخواهد جُست
دست از توبه خون دیده میخواهد شست
چندان که به خود، قدم زنم در ره تو
در هر قدمم حجاب میخواهد رست
چون بحر،دلی هزار جوش است مرا
تن در غم عشق، سخت کوش است مرا
گر زهد کنم زبان خموش است مرا
کاین زهد نه از بهر فروش است مرا
چون بحر، ز شوق راز جان، میجوشم
لیکن ز خود و ز دیگران میپوشم
ای خواجه! برو، که دُرد صافی رویی
من صافی دل اگرچه دُردی نوشم
خود را چو زخواب و خور نمیداری باز
پس چه تو، چه آن ستور، در پردهٔ راز
آخر ز وجود خویشتن شرمت نیست
معشوق تو بیدارو تو خوش خفته به ناز
نه در ره اقرار، قراری داری
نه از صف انکار، کناری داری
میپنداری که کارتو سرسری است
کوته نظرا! دراز کاری داری
امروز چو جمله عمر ضایع کردی
فردا چکنی به خاک و خون میگردی
چون پرده براوفتد هویدا شودت
چیزی که به زیر پرده میپروردی