چون من مگسم سایهٔ طوبی چکنم
با عَقْبَهْ نفس، عزم عقبی چکنم
گویند درین راه چه خواهی کردن
نه دل دارم نه دین نه دنیی چکنم
چون من مگسم سایهٔ طوبی چکنم
با عَقْبَهْ نفس، عزم عقبی چکنم
گویند درین راه چه خواهی کردن
نه دل دارم نه دین نه دنیی چکنم
چون در ره دین نیامدی در دستم
برخاستم و به کافری بنشستم
و امروز نه کافر نه مسلمانم من
دانی چونم چنانکه هستم هستم
نه دین حق و نه دین زردشت مرا
بر حرف بسی نهند انگشت مرا
کس نیست درین واقعه هم پشت مرا
قصّه چه کنم غصّهٔ تو کشت مرا
امروز منم نه کفر و نه ایمانی
نه دانائی تمام و نه نادانی
شوریده دلی، شیفتهای، حیرانی
بر سر گردن فتاده سرگردانی
دل عزت خویش جمله از خواری یافت
زور و زر خود ز ناله و زاری یافت
هرگز نکشد ز سرنگونساری سر
کاین سروری او زسرنگونساری یافت
بهتر ز گشادگی گرفتاری من
برتر ز هزار عزت این خواری من
گر دیدهوری ببین که بُردست سبق
از قدر همه جهان نگونساری من
هر دل که طلب کند چنین یاری را
مردانه به جان کشد چنین باری را
مردی باید شگرف تا همچو فلک
بر طاق نهد جامه چنین کاری را
این کار که صد عالم پنهان ارزد
پیدا نشود مگر کسی کان ارزد
کاری نبود که تربیت یابد کار
هرگه که به دل رسید صد جان ارزد
عشقش به کشیدن بلا آید راست
در عشق بلا کشی خطا آید راست
افسانهٔ عشق کار پاکی گوئی است
این کار به افسانه کجا آید راست
تا نفس بود ز سِرِّ جان نتوان گفت
در پیدایی راز نهان نتوان گفت
هر ناکامی که هست چون مرد کشید
کامی بدهندش که از آن نتوان گفت