تا نفس بود ز سِرِّ جان نتوان گفت
در پیدایی راز نهان نتوان گفت
هر ناکامی که هست چون مرد کشید
کامی بدهندش که از آن نتوان گفت
تا نفس بود ز سِرِّ جان نتوان گفت
در پیدایی راز نهان نتوان گفت
هر ناکامی که هست چون مرد کشید
کامی بدهندش که از آن نتوان گفت
گفتی که نشان راه چیست ای درویش
از من بشنو چو بشنوی میاندیش
آنست ترا نشان که رسوائی خویش
چندان که فرا پیش روی بینی بیش
جان سوخته سرفکنده میباید بود
چون شمع، به سوز، زنده میبایدبود
کارت به مراد این خدائی باشد
ناکامی کش که بنده میباید بود
گر جان ببرد عشق توام جان آنست
ور درد دهد جملهٔدرمان آنست
هر ناکامی که باشد این طایفه را
میدان به یقین که کام ایشان آنست
تا با تو، تویی بود، کجا گیری تو
از کس سخنی به صدق نپذیری تو
هر لحظه که بیحضور او خواهی بود
کافر میری آن دم اگر میری تو
گر مرد رهی، روی به فریادرس آر
پشت از سر صدق در هوا و هوس آر
چون نیست به جز یک نفست هر دو جهان
پس هر دوجهان خویش با یک نفس آر
گر یک سرِ موی سرِّ جانان بینی
هر درد که هست عینِ درمان بینی
یک قطره بگیر، خواه بد خواهی نیک
پس لازمِ آن باش، همه آن بینی
عمری که نه در حضور جان خواهد بود
گر سود کنی بسی زیان خواهد بود
یک لحظه حضور اگر از اینجا بُردی
جاوید همه عمرِ تو آن خواهد بود
بی فکر دلی که هست خرّم دارش
نقد دو جهان جمله مسلّم دارش
در هر که نماند هیچ اندیشه و درد
دریای حقیقت است محکم دارش
ای آن که تو یک نفس خوداندیش نیی
در پیش همی روی و در پیش نیی
بیرون شدهای ز خویش ودر جُستن دوست
او با تو همیشه و توبا خویش نیی