شد عمر و دل از کرده پشیمان آمد
کارم بنرفت و کار تاوان آمد
گر راه نگه کنم بسر شد بر من
ور عمرنگه کنم به پایان آمد
شد عمر و دل از کرده پشیمان آمد
کارم بنرفت و کار تاوان آمد
گر راه نگه کنم بسر شد بر من
ور عمرنگه کنم به پایان آمد
آن شد که دلم را غمِ جانانی بود
دل خون شد و یاوه گشت اگر جانی بود
هر دم که زدم ز عمر تاوانی بود
آن نیز فرو گذشت و درمانی بود
زین شیوه که ازعمر برآوردم گرد
کس در دو جهان بر نتواند آورد
خون میگرید دل من از غصهٔ آنک
کاری بنکردم و توانستم کرد
رفتم خط عشق وبندگی نادیده
جز حسرت و جز فکندگی نادیده
میگریم پشت بر جهان آورده
میمیرم روی زندگی نادیده
کارم ز دل گرم و دم سرد گذشت
هر خشک و ترم که بود در درد گذشت
عمری که ز جان عزیزتر بود بسی
چون باد به من رسید و چون گرد گذشت
چون لایق گنج نیست ویرانهٔ عمر
می نتوان شد مقیم هم خانهٔ عمر
وقت است که درخواب شوم، بو که شوم!
زیرا که به آخر آمد افسانهٔ عمر
امروز منم نشسته نه نیست نه هست
در پردهٔ نیستْ هست شوریده و مست
چه چاره کنم چو شیشه افتاد و شکست
هم دست ز کار رفت و هم کار از دست
رفتم که بنای عمر نامحکم بود
وین تیره سرای، سخت نامحرم بود
پندار که سوزنی ز عیسی گم گشت
و انگار که ارزنی ز دنیا کم بود
افسوس که روزگارم از دست بشد
جان و دل بیقرارم از دست بشد
گفتم که به حیله کار خود دریابم
چون دریابم که کارم ازدست بشد
از گلشن دل نصیب من خار رسید
وز جان به لب رسیده تیمار رسید
افسوس که آفتاب عمرم ناگاه
در بیخبری بر سر دیوار رسید