او را خواهی از زن و فرزند ببر
مردانه همی ز خویش و پیوند ببر
چون هرچه که هست، بند راهست ترا
با بند چگونه میروی،بند ببر
او را خواهی از زن و فرزند ببر
مردانه همی ز خویش و پیوند ببر
چون هرچه که هست، بند راهست ترا
با بند چگونه میروی،بند ببر
گر میخواهی که باشدت خوش آنجا
از تفرقه پاک رخت جان کش آنجا
سر تا پای تو غرق آتش آنجا
بهتر بودت که دل مشوش آنجا
با عشق، وجود خود برانداخته به
با سوختگی چو شمع درساخته به
زان پیش که در ششدره افتی، خود را،
در باز، که هرچه هست درباخته به
گر جان تو در پردهٔ دین خواهد بود
با دوست بهم پردهنشین خواهد بود
وان دم که نه در حضور او خواهی زد
فردا همه داغ آتشین خواهد بود
بس رنج و بلا کاین دل آغشته کشید
کو رخت به گور پاک ناکشته کشید
زیرا که برای سوزنی عیسی پاک
هر روز بسی دریغ در رشته کشید
هر چند که بیرون و درون خواهی دید
مشتی رگ و استخوان و خون خواهی دید
هر روز،هزار پرده بر خویش تنی
با این همه پرده، راه چون خواهی دید
چون نیست کسی را سر مویی غم تو
جز تو که کند در دو جهان ماتم تو
ای مانده ز راه! یک دم آگاه نهای
تا فوت چه میشود ز تو هر دم تو
شد از تو جهان بیرخ آن ماه سیاه
گو شو که جهان سیاه گردد بیماه
او را تو برای خویشتن میطلبی
پس عاشق خویش بودهیی چندین گاه
ای مانده ز خویش در بلایی که مپرس
هرگز نرسیدهای به جایی که مپرس
از هر چه بدان زنده دلی پاک بمیر
تا زنده شوی به کبریایی که مپرس
نه جان صفت رضای او میگیرد
نه دل طلب وفای او میگیرد
هرچیز که آن در دل تو جای گرفت
میدان به یقین که جای او میگیرد