آن را که کلید مشکلی میباید
از عمرِ دراز حاصلی میباید
برتر ز دو کون عاقلی گر یابی
ای مرده دلان زنده دلی میباید
آن را که کلید مشکلی میباید
از عمرِ دراز حاصلی میباید
برتر ز دو کون عاقلی گر یابی
ای مرده دلان زنده دلی میباید
گه پیشرو نبرد میباید بود
گه پس رو اهل درد میباید بود
این کار به سرسری بسر مینشود
کاری است عظیم، مرد میباید بود
هر گاه که گوهر محبّت جویی
تا بعد نجویی به چه قربت جویی
چون نسبت خود درست کردی در فقر
نسبت یابی به هرچه نسبت جویی
ای خلق چرا در تب و تفتید آخر
نابوده و ناآمده رفتید آخر
ای بیخبران این در و درگاه عظیم
خالی مگذارید و مخفتید آخر
گر باز نماید سَرِ یک موی به تو
صد گونه مدد رسد ز هر سوی به تو
ای بیخبر، آن چه بیوفاییست آخر
تو پشت بدو کردهای او روی به تو
یادست ازین هوس بمی باید داشت
یا منّتِ دسترس بمی باید داشت
گر یک نفس از دلت برآید بی او
صد ماتم آن نفس بمی باید داشت
پیوسته به دست خود گرفتاری تو
کاشفته دل پردهٔ پنداری تو
چون در پس پرده مادری داری تو
وقتست که شیر دایه بگذاری تو
هر دل که ز سِرِّ کار آگاهی یافت
در هر مویی ز ماه تا ماهی یافت
افسوس بود که بیخبر خاک شوی
آخر بشتاب اگر خبر خواهی یافت
بی ره رفتن، رموز میاندیشی
برفیست که در تموز میاندیشی
مردان جهان هزار عالم رفتند
تو بر دو قدم، هنوز میاندیشی
دل بستهٔ روی چون نگار او کن
جان بر کف دست نه، نثار او کن
بنگر سَرِ کار و زود کار از سر گیر
پس کار و سر اندر سَرِ کار او کن