ای آن که هزار گونه سودا داری
مردان همه ماتم، تو تماشا داری
خوش میخور و میخفت که داند تا تو
در پیش چه وادی و چه دریا داری
ای آن که هزار گونه سودا داری
مردان همه ماتم، تو تماشا داری
خوش میخور و میخفت که داند تا تو
در پیش چه وادی و چه دریا داری
از بس که غم دنیی مردار خوری
نه کار کنی ونه غم کار خوری
سرمایهٔ تو در همه عالم عمریست
بر باد مده که غصّه بسیار خوری
چون تو غم بیشمار خودخواهی داشت
درد دل بیقرار خود خواهی داشت
در خاکستر نشین و در خون میگرد
گر ماتم روزگار خود خواهی داشت
نردِ هوسِ وصال میباید باخت
اسبِ طمعِ محال میباید تاخت
یک لحظه سپر همی نباید انداخت
میباید سوخت و کار میباید ساخت
بنشستهای و بسی سفر داری تو
هر ذرّه که هست ره گذر داری تو
صد قافله در هر نفسی میگذرد
ای بیخبر آخر چه خبر داری تو
هر لحظه ز چرخ بیش میباید رفت
گاه از بس و گه زپیش میباید رفت
در گردِ جهان دویدنت فایده نیست
گردِ سر و پای خویش میباید رفت
گر مرد رهی میان خون باید رفت
وز پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
درعشق گمان خود عیان باید کرد
ترک بد و نیک این جهان باید کرد
گر گوید: «ترکِ دو جهان باید داد.»
بیآنکه چرا کنی چنان باید کرد
با قوّت عشق تو به جان میکوشم
با واقعهٔ تو هر زمان میکوشم
چون هستی من جمله به تاراج برفت
اینست عجب که همچنان میکوشم
در عشق تو هردلی که مردانه بود
در سوختن خویش چو پروانه بود
تا کی ز بهانه همچو پروانه بسوز
در عشق بهانه جستن افسانه بود