مرغ دل من که بود چون شیدایی
افتاد ز عشق بر سرش سودایی
هر لحظه به صد هزار عالم بپرید
اما یک دم فرو نیامد جایی
مرغ دل من که بود چون شیدایی
افتاد ز عشق بر سرش سودایی
هر لحظه به صد هزار عالم بپرید
اما یک دم فرو نیامد جایی
نه جان رهِ جان فزای خود یابد باز
نه دل درِ دلگشای خود یابد باز
مرغِ دل شوریدهٔ من آرامی
وقتی گیرد که جای خود یابد باز
آن گنج که من در طلب آن گنجم
در دیر طلسمات از آن میرنجم
آن بحر کزو دو کون یک قطره نیافت
آن میخواهم که جمله بر خود سنجم
تا چند ز نیستی و هستی ای دل
در هر دویکی مقام ورستی ای دل
در بُعد، اگر رونده خواهی بودن
به زانکه به قُرب در باستی ای دل
جانی دگرست و جانفزایی دگرست
شهری دگرست و پادشایی دگرست
ما بستهٔ دام هر گدایی نشویم
ما را نظر دوست به جایی دگرست
کو راه روی که ره نوردش گویم
یا سوختهای که اهل دردش گویم
مردی که میان شغل دنیا نَفَسی
با او افتد هزار مردش گویم
جان را که ز تن رحیل میباید کرد
بر لشکر غم سبیل میباید کرد
دل را که به پَرِّ پشّهای مردی نیست
هر لحظه شکار پیل میباید کرد
خواهی که به عقبی به بقایی برسی
باید که به دنیا به فنایی برسی
هر چند که راه بر سر آدمی است
میرو، تو مترس، تا به جایی برسی
رعنائی و نازکی رها باید کرد
مردانه مخنثی قضا باید کرد
جان را سپر تیر قضا باید کرد
دل را هدف تیر بلا باید کرد
از غیب گرت هست نشان آوردن
از عیب نشاید به زبان آوردن
کان چیز که ازدست بشد گر خواهی
دشوار به دست میتوان آوردن