آن به که نفس ز کارِ عالم نزنی
وز دست زمانه دست بر هم نزنی
هم غصّهٔ روزگار و هم قصّهٔ خویش
مردانه فرو میخوری و دم نزنی
آن به که نفس ز کارِ عالم نزنی
وز دست زمانه دست بر هم نزنی
هم غصّهٔ روزگار و هم قصّهٔ خویش
مردانه فرو میخوری و دم نزنی
اجزای تو جمله گوش میباید و بس
جان تو سخن نیوش میباید و بس
گفتی تو که: «مرد راه چون میباید»
نظّارگی و خموش میباید و بس
تا چند زنی منادی، ای سر که فروش!
بیزحمت لب شراب تحقیق بنوش
تا چند زنی ای زن برخاسته جوش
در ماتم این حدیث بنشین و خموش!
گر خواهی تو که وقت خود داری گوش
دم در کشی و به خویش بازآری هوش
گر هر دو جهان چو بحر آید در جوش
تو یافه مگو ز دور بنشین و خموش!
هر چند ترا محرم اسراری نیست
صبری میکن که عمر بسیاری نیست
گر همدم مائی و ترا یاری نیست
دم درکش و با هیچ کست کاری نیست
تا کی به سخن زبان خروشان داری
خود را به صفت چو باده نوشان داری
از خلق جهان تا به ابد روی بپوش
گر تو سر و پروای خموشان داری
تا برجایی بجای میباش و خموش!
سر می نه و خاک پای میباش و خموش!
چیزی چه نمایی که ندانی هرگز
نظّارگی خدای میباش و خموش!
دل در پی راز عشق، پویان میدار
جان میکن و راز عشق، در جان میدار
سِرّی که سر اندر سرِ آن باختهای
چون پیدا شد ز خویش پنهان میدار
در عالم توحید به کس هیچ مگوی
در سینه نگه دار نفس هیچ مگوی
اینجاست کسی کسی که هر کانجا شد
هیچ است همه از همه پس هیچ مگوی
هر چند که نیست هیچ از حق خالی
سر در کش و دم مزن چرا مینالی
کان را که فرو شود به گنجی پایی
سر بر سرِ آن گنج بُرَندش حالی