بگرفت ز نااهل جهانی غم ازین
مردن به از آنکه صحبتش ماتم ازین
با نااهلی اگر بهشتی بودم
دوزخ طلبم که آن عقوبت کم ازین
بگرفت ز نااهل جهانی غم ازین
مردن به از آنکه صحبتش ماتم ازین
با نااهلی اگر بهشتی بودم
دوزخ طلبم که آن عقوبت کم ازین
با نااهلی که نان خورم خون شمرم
افسانهٔ او را بتر افسون شمرم
با ناجنسی اگر دمی بنشینم
حقّا که ز هفت دوزخ افزون شمرم
جز بیخبری هیچ خبر نیست مرا
وز اهل نظر هیچ نظر نیست مرا
هر چند که صد نوحه گرم میباید
جز نوحه گری کار دگر نیست مرا
بر دل ز غم زمانه باری دارم
در دیدهٔ هر مراد خاری دارم
نه هم نفسی نه غمگساری دارم
شوریده دلی و روزگاری دارم
هر دم دل من زچرخ بندی دارد
هر لحظه به تازگی گزندی دارد
یک قطرهٔ خون برای اللّه! بگوی
تا طاقت حادثات چندی دارد
در عشق چو من کسی نه بیچاره شود
یا چون دل من دلی جگر خواره شود
یک ذره ازین بار که بر جان من است
بر کوهی اگر نهی به صد پاره شود
تا کی خود را ز هجر دلبند کشم
غم در دل و جان آرزومند کشم
دردی که فلک ز تاب آن خم دارد
چون دل بنماند دردِ دل چند کشم
روزی نه که دل قصهٔ دمساز نخواند
یک شب نه که حرفی ورق راز نخواند
چندانکه حساب برگرفتم با خویش
چه سود که یک حساب من باز نخواند
امروز منم به جان و تن درمانده
هم من به بلا و رنج من درمانده
شوریده دلی هزار شور آورده
بیخویشتنی به خویشتن درمانده
هر روز درین دایره سرگشتهترم
چون دایرهای بمانده بی پا و سرم
و امروز چنان شدم که آبی نخورم
تا هم چندان خون نچکد از جگرم