هر روز درین دایره سرگشتهترم
چون دایرهای بمانده بی پا و سرم
و امروز چنان شدم که آبی نخورم
تا هم چندان خون نچکد از جگرم
هر روز درین دایره سرگشتهترم
چون دایرهای بمانده بی پا و سرم
و امروز چنان شدم که آبی نخورم
تا هم چندان خون نچکد از جگرم
تا کی باشم عاجز و مضطر مانده
بادی در دست و خاک بر سر مانده
هر روزم اگر هزاردر بگشایند
من زانهمه همچو حلقه بر در مانده
بویی که به جان ممتحن میآید
از بهر هلاک جان و تن میآید
تا چند کمان کشم که هر تیر که من
میاندازم بر دل من میآید
گه خستهٔ لن ترانیم موسی وار
گه کشتهٔ نامرادیم یحیی وار
هر لحظه به سوزنی دگر مانده باز
در رشته کشم غمی دگر عیسی وار
جان رفت و به ذوق زندگانی نرسید
تن رفت و به هیچ کامرانی نرسید
وین غمکش شبرو که دلش میخوانند
هرگز روزی به شادمانی نرسید
هر دم که زنم چو جانم آید به لبم
از زندگی خویشتن اندر عجبم
عمرم همه صرف گشت در غصّه چنانک
یک خوش دلیم نبُد که خوش باد شبم!
چون نیست درین چاه بلا دسترسیت
بر پشتی کیست هر زمانی هوسیت
بر چرخ سیاه کاسهٔ بی سر و بن
صد کوزه توان گریست در هر نفسیت
یک حاجت بیدلی روا مینکنند
یک وعدهٔ عاشقی وفا مینکنند
این است غم ما که درین تنهائی
ما را به غم خویش رها مینکنند
گر هر دو جهان فی المثل انگشتری است
وان کرده در انگشت یکی لشکری است
گر رحم نیایدت بر آنکس همه روز
میدان تو که آن علامت کافری است
ای دل ای دل غم جهان چند خوری
و اندوه به لب آمده جان چند خوری
در گوشهٔ گلخنی که پرخوک و سگند
این لقمه که آتش به از آن چند خوری