ای همچو سگی به استخوانی قانع
تاکی باشی به خاکدانی قانع
چون هر نَفَست هزار جان در راه است
از بهرِ چهای به نیم جانی قانع
ای همچو سگی به استخوانی قانع
تاکی باشی به خاکدانی قانع
چون هر نَفَست هزار جان در راه است
از بهرِ چهای به نیم جانی قانع
ای جان تو در ذُلِّ جدائی قانع
گشته دل تو به بی وفائی قانع
این سخت نیایدت که میباید بود
سلطان بچهای را به گدائی قانع
چون می بتوان به پادشاهی مردن
افسوس بود بدین تباهی مردن
عالم همه پرمایدهٔ انعام است
تو گرسنه و تشنه بخواهی مردن
ای در طلب گره گشائی مرده
در وصل بزاده در جدائی مرده
ای بر لب بحر، تشنه، با خاک شده
وی بر سر گنج در گدائی مرده
کو دل که بداند نفسی اسرارش
کو گوش که بشنود دمی گفتارش
آن ماه جمال مینماید شب و روز
کو دیده که تا برخورد از دیدارش
گر دیدهوری مرد لقا باید شد
مستغرق وحدتِ خدا باید شد
جایی که بود وجود دریا دایم
مشغول به کُوپْله چرا باید شد
سنگی که نه در فروغِ خور خواهد ماند
ممکن نبود که او گهر خواهد ماند
هر کو با اصل شاخ پیوسته نکرد
پیوسته شکسته شاخ، درخواهد ماند
مردند همه، در هوسی، چتوان کرد
من با که برآرم نفسی، چتوان کرد
دیرست که روز باز بودست ولیک
بیدار نمیشود کسی، چتوان کرد
هر جان که بدان سرِّ معما نرسید
در شیب فرو رفت و به بالا نرسید
بیچاره دل کسی که از شومی نفس
در قطرگی افتاد و به دریا نرسید
هر دل که بجان طریق دمساز نیافت
در ذُلّ بماند و هیچ اعزاز نیافت
اقبال دو کون، ره بدو یافتن است
بیچاره کسی که ره بدو باز نیافت