به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بر اوج بی‌نیازی اگر وارسیده‌ای

تا سر به پشت پا نرسد نارسیده‌ای

ای نردبان طراز خمستان اعتبار

چون نشئه تا دماغ به صد جا رسیده‌ای

این ما و من ترانهٔ هر نارسیده نیست

حرفت ز منزلیست که گویا رسیده‌ای

کو منزل و چه جاده خیالی دگر ببند

ای میوهٔ رسیده به خود وارسیده‌ای

فهمیدنی‌ست نشو نمای تنزلت

یعنی چو موی سر به ته پا رسیده‌ای

واماندنی شد آبلهٔ پای همتت

پنداشتی به اوج ثریا رسیده‌ای

در علم مطلق این همه چون و چرا نبود

ای معنی یقین به چه انشا رسیده‌ای

داغیم ازین فسون که درین حیرت انجمن

با ما رسیده‌ای تو و تنها رسیده‌ای

خلقی به جلوهٔ تو تماشایی خود است

گویا ز سیر آینهٔ ما رسیده ای

فکر شکست توبهٔ ما نیست آنقدر

مینا تو هم ز عالم خارا رسیده‌ای

هرجا رسی همین عملت حاصلست و بس

امروز فرض کن که به فردا رسیده‌ای

ای کاروان واهمهٔ غربت و وطن

زان کشورت که راند که اینجا رسیده‌ای

بیدل ز پهلوی چه کمالست دعویت

مضمونکی به خاطر عنقا رسیده‌ای

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:52 PM

 

کجا خلوت و انجمن دیده‌ای

تو شمعی همین سوختن دیده‌ای

ز رنگی‌که جز داغش آیینه نیست

چو طاووس خود را چمن دیده‌ای

به وهم حسد باختی نور دل

چراغی ندیدی لگن دیده‌ای

که صیقل زد آیینهٔ عبرتت

که او بودی امروز و من دیده‌ای

جنون بر شعورت نخندد چرا

که گم کرده را یافتن دیده‌ای

به عمر تلف ‌کرده حسرت چه سود

زمین بر زمین ریختن دیده‌ای

به ترکیب پیری چه دل بستن است

خم طاقهای کهن دیده‌ای

زمرگ ‌کسانت چه عبرت چه شرم

چو نباش عرض کفن دیده‌ای

اقامت تصورکن و آب شو

گر از خانه بیرون شدن دیده‌ای

ز اسباب‌، خاشاک بر دل مچین

اگر زحمت رُفتن دیده‌ای

به در زن چو موج از کنار محیط

که رنج سفر در وطن دیده‌ای

کسی داغ عبرت مبادا چو شمع

ز رفتن مگو آمدن دیده‌ای

سحر خوانده‌ای گرد آشفته را

حیاکن که بر خویشتن دیده‌ای

به صبح قیامت مبر دستگاه

چو بیدل نفس را سخن دیده‌ای

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:52 PM

 

ماییم و گرد هستی حرمان دمیده‌ای

چون صبح آشیانهٔ رنگ پریده‌ای

در دامن خیال تو دارد غبار ما

بی‌دست و پایی به ثریا رسیده‌ای

بر گریه‌ام نظر کن و از حسرتم مپرس

عرض گداز صد نگهست آب دیده‌ای

غافل مباد وصل ز فریاد انتظار

چشمی گشوده‌ایم به حرف شنیده‌ای

عبرت ز انجم و فلکم عرضه می‌دهد

جوشی به کلک پیکر افعی‌ گزیده‌ای

آسودگی سراغ ره عافیت نداشت

دستی زدم چو رنگ به دامان چیده‌ای

دارد محبت از دل بی مدعای من

نومیدیی به خون دو عالم تپیده‌ای

امروز بی تو ریگ بیابان حسرت‌ست

اشکم‌ که داشت بوی دل آرمیده‌ای

بازآ که دارم از نگه واپسین هنوز

ته جرعه‌ای به شیشهٔ رنگ پریده‌ای

هر چند خاک من چو سحر باد برده است

دارم هنوز رنگ گریبان دریده‌ای

بیدل حضور خاتم ملک جمت بس است

پیشانی شکسته و دوش خمیده‌ای

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:52 PM

 

دور از بساط وصل تو ماییم و دیده‌ای

چون شمع کشته داغ نگاه رمیده‌ای

شد نو بهار و ما نفشاندیم گرد بال

در سایهٔ گلی به نسیم وزیده‌ای

ما حسرت انتخاب صباییم از محیط

کنج دلی و یک نفس آرمیده‌ای

در حیرتم به راحت منزل چسان رسد

راهی به چشم آبلهٔ پا ندیده‌ای

محمل کشان عجز رسا قطع کرده‌اند

صد دشت وره امید، به پای بریده‌ای

اشکم نیاز محفل ناز تو می‌کشد

آیینه داری از دل حسرت چکیده‌ای

آخر به پاس راز وفا تیغها کشید

چون صبح بر سرم نفس ناکشیده‌ای

دارم دلی به صد تپش آهنگی جنون

یک اشک وار تا به چکیدن رسیده‌ای

می‌بایدم ز خجلت اعمال زیستن

نومیدتر ز زنگی آیینه دیده‌ای

بیدل ز کشتزار تمناست حاصلم

تخم دلی به سعی شکستن دمیده‌ای

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:52 PM

 

شده عمرها که نشانده‌ام به کمین اشک چکیده‌ای

دلکی ز نالهٔ بی‌اثر گرهی ز رشته بریده‌ای

به‌کجاست آنهمه دسترس که زنم ز طاقت دل نفس

چو حباب می‌کشم از هوس عرقی به دوش خمیده‌ای

من برق سیر جنون قدم به‌کدام مرحله تاختم

که چو شمع شد همه عضو من کف پای آبله دیده‌ای

ز خمار فطرت نارسا به دو جام شعله فسون برآ

زده شور مستی‌ام این صدا به‌دماغ نشئه رسیده‌ای

حذر از فضولی عز و شان که مباد دردم امتحان

هوست ز نقش نگین خورد غم پشت دست‌گزیده‌ای

به خیال گوشهٔ عافیت چو غبار هرزه فسرده‌ام

به‌کجاست همت وحشتی که رسم به دامن چیده‌ای

ز وداع فرصت پرفشان به کدام ناله دهم نشان

نگر این جریده رقم زنم به خط غبار رمیده‌ای

به فنا مگر شود آشکار اثر سجود دوام من

ز حیا به جبهه نهفته‌ام خط بر زمین نکشیده‌ای

ز قبول معنی دلنشین نی‌ام آنقدر به اثر قرین

که به گوش من‌کشد آفرین سخن ز کس نشنیده‌ای

نه زشور انجمنم خبر نه به شوخی چمنم نظر

مژه‌ای چو چشم‌ گشوده‌ام به غبار رنگ پریده‌ای

من بیدل از چمن وفا چو دل شکسته دمیده‌ام

ثمر نهال ندامتی به هزار ناله رسیده‌ای

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:52 PM

 

خشم را آیینه پرداز ترحم کرده‌ای

در نقاب چین پیشانی تبسم کرده‌ای

هر سر مویت زبان التفاتی دیگر است

بسکه شوخی در خموشی هم تکلم‌ کرده‌ای

تا عرق از چهره‌ات خورشید ریز عبرت‌ست

چرخ را یک دشت نقش پای انجم کرده‌ای

عقده‌های غنچهٔ دل بی‌گلاب اشک نیست

می به ساغر کن کزین انگور در خم کرده‌ای

گوهر از تسلیم شد ایمن ز موج انقلاب

ساحل جمعیتی گر دست و پا گم کرده‌ای

بر حدیث مدعی کافسانهٔ دردسر است

گر تغافل کرده‌ای بر خود ترحم کرده‌ای

ای خیالت غرق سودای جهان مختصر

قطره‌ای را برده‌ای جایی‌که قلزم کرده‌ای

موج اقبال تو در گرد عدم پر می‌زند

قلزمی اما برون از خود تلاطم کرده‌ای

بی‌تکلف گر همین‌ست اعتبارات جهان

کم ز حیوانی اگر تقلید مردم ‌کرده‌ای

معرفت کز اصطلاح ما و من جوشیده است

غفلت‌ست اما تو آگاهی توهّم کرده‌ای

این زمان عرض کمالت فکر آب و نان بس است

آدمیت داشتی در کار گندم کرده‌ای

بحر امکان شوخی موج سرابی بیش نیست

دست از آبش تا نمی‌شویی تیمم ‌کرده‌ای

بسته‌ای بیدل اگر بر خود زبان مدعی

عقربی را می‌توانم‌ گفت بی دم کرده‌ای

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:52 PM

 

به وحشت نگاهی چه خو کرده‌ای

که خود را به پیش خود او کرده‌ای

چو صبح از نفس پر گریبان مدر

که ناموس چاک رفو کرده‌ای

یمین و یسار و پس و پیش چیست

تو یکسوبی و چارسو کرده‌ای

نه باغیست اینجا نه‌ گل نه بهار

خیالی در آیینه بو کرده‌ای

کجا نشئه‌،‌کو باده‌، ای بیخبر

چو مستان عبث های و هو کرده‌ای

عدم از تو مرهون صد قدرت است

بدی هم که کردی نکو کرده‌ای

اگر صد سحر از فلک بگذری

همان در نفس جستجو کرده‌ای

ننالیده‌ای جز به کنج دلت

اگر نیستان در گلو کرده ای

به انداز نخلت‌ کسی پی نبرد

که پر می‌زنی یا نمو کرده‌ای

ز هستی ندیدی به غیر از عدم

مگر سر به جیبت فرو کرده‌ای

نفس وار مقصود سعی تو چیست

که عمری‌ست بر دل غلو کرده‌ای

سخنهای تحقیق پر نازک است

میان گفته و فهم مو کرده‌ای

بشو دست و زین خاکدان پاک شو

تیمم بهل گر وضو کرده‌ای

جهانی نظر بر رخت دوخته‌ست

تو ای گل به سوی که رو کرده‌ای

چوبیدل چه می‌خواهی از هست ونیست

که هیچی و هیچ آرزوکرده‌ای

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:52 PM

 

افسانهٔ وفایی اگر گوش کرده‌ای

یادم کن آنقدرکه فراموش کرده‌ای

لعلت‌خموش و دل‌هوس‌انشای‌صد سئوال

آبم ز شرم چشمهٔ بیجوش کرده‌ای

خیمازهٔ خیال تسلی کنار نیست

ای موج اختراع چه آغوش‌ کرده‌ای

دل نیست‌گوهری‌که به خاکش توان نهفت

آیینه است آنچه نمدپوش کرده‌ای

موی سپید پنبهٔ‌گوش‌کسی مباد

در خواب‌، سیر صبح بناگوش کرده‌ای

لغزیده برجهات پریشان نگاهیت

خطی دگر شد آنچه تو مغشوش ‌کرده‌ای

جزوهم چون حباب ندانم چه بار داشت

خم گشتنی که آبلهٔ دوش کرده‌ای

گر شغل هستی تو همین سعی نیستی است

امروز خواهی آنچه کنی دوش کرده‌ای

زین بیش وکم نفس به تخیل شمرده‌گیر

فرداست کاین حساب فراموش کرده‌ای

تصویر شمع‌، محرم سوز و گداز نیست

در ساغرت می است که کم نوش کرده‌ای

بیدل دلت به نور حضوری نبرد راه

ای بیخبر چراغ که خاموش کرده‌ای

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:52 PM

 

گر همه رفتی چو ماه از چرخ برتر سجده‌ای

تا ز پیشانی اثر داری برآن در سجده‌ای

بندگی را در عدم هم چاره نتوان یافتن

خاک اگرکشتی همان از پای تا سر سجده‌ای

لوح اظهار اینقدر تهمت نقوش عاجزی ست

ای همه معنی به جرم خط مسطر سجده‌ای

دام تکلیف نیاز توست هرجا منزلی‌ست

یعنی از دیر و حرم تاکوی دلبر سجده ای

تا نگردد جبهه فرش آشیان نیستی

چون نماز غافلان سیلی خور هر سجده‌ای

ناله داری سرکشی کن از طلسم خود برآ

ای نمازت ننگ غفلت بر مکرر سجده‌ای

خاک‌گردیدی و از وضعت پریشانی نرفت

جمع شو از آب‌گردیدن که ابتر سجده‌ای

در ضعیفی رشتهٔ ساز رعونت بیصداست

از رگ‌گردن غباری نیست تا در سجده‌ای

اوج عزت زیردست پایهٔ عجز است و بس

سرنوشت جبههٔ نیکان شدی‌گر سجده‌ای

بی‌نیازیها جبین می‌مالد اینجا بر زمین

ای ز خود غافل نگاهی تا چه جوهر سجده ای

هم ز وضع اشک خود بیدل غبار خویش‌گیر

کزگریبان تا برون آورده‌ای سر سجده‌ای

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:52 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4287595
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث