به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

نه جام باده‌ شناسم نه کاسهٔ طنبور

جز آنقدرکه جهان یکسر است و چندین شرر

ندانم آنهمه‌ کوشش برای چیست‌که چرخ

ز انجم آبله‌دار است چون کف مزدور

هجوم آبلهٔ اشک پر به سامان است

درین حدیقه همین خوشه می‌دهد انگور

به خرده‌بینی غماز عشق می‌نازیم

که تا به دست سلیمان رسانده‌ام پی مور

چو غنچه‌گلشن پوشیده حالتی دارم

به بیضه شوخی عنقاست در پر عُصفور

ز اهل قال توان بوی درد دل بردن

به جای نغمه اگر خون‌ کشد رگ طنبور

جهان طربگه دیدار و ما جنون‌نظران

پی غبار خیالی رسانده‌ایم به طور

کشیده‌اند در این معرض پشیمانی

عسل تلافی نیش از طبیعت زنبور

ز موج درخور جهدش شکست می‌بالد

به عجز پیش نرفته‌ست اعتبار غرور

توان معاینه کرد از فتیله‌سازی موج

که بحر راست چه مقدار در جگر ناسور

چو شمع موم به جز سوختن چه اندوزد

کسی‌ که ماند ز شهد حقیقتی مهجور

ز یار دورم و صبری ندارم ای ناصح

دل شکسته همین ناله می‌کند مغرور

ز سردمهری ایام دم مزن بیدل

مباد.چون سحرت از نفس دمد کافور

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 5:45 PM

 

هوای تیغ تو افتاد تا مرا در سر

به موج چشمهٔ خورشید می‌زند ساغر

حضور منزل دل ختم جادهٔ نفس است

پی درودن هر ریشه می‌رسد به ثمر

چو لاله غیر سویدا چه جوشد از دل ما

حباب داغ شمارد، محیط خون جگر

به کسب طینت بیمغز باب عرفان نیست

ز باده نشئه محال است قسمت ساغر

سخن چو آب دهد طبعهای بیحس را

به نثر و نظم نگردد، دماغ‌کاغذ، تر

ستم به خامه‌ کند خشکی دوات اینجا

زبان به حرف نگردد چوگوش باشدکر

نجات یافت ز مرگ آنکه با قضا پیوست

به چوب دسته الم نیست از جفای تبر

زنیک و بد مژه بستن هجوم عافیت است

خمار خواب مکش‌گر فکندی این بستر

در این زمانه‌که غیر از سکوت آفت نیست

به تیغ حادثه همواری‌ام نمود سپر

نداشت مایدهٔ عمر بیوفا مزه‌ای

نمک زدندکباب مرا ز خاکستر

درای قافلهٔ رنگ سخت خاموش است

خبر مگیرکه از ماگرفته‌اند خبر

تظلم تو بجایی نمی‌رسد بیدل

در این بساط به امید بخیه جیب مدر

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 5:45 PM

 

سعی نفس‌ کفیل ‌توست زحمت جستجو مبر

ربشه دواندنش بس‌ست پای رسیدن ثمر

درخط مرکز وفا ننگ بلند و پست نیست

سر به طواف پا بریم‌ گر نرسد قدم به سر

داغ فسون هستی‌ام معنی دل ز ما مپرس

آینه را نفس زدن برد به عالم دگر

شرکت انفعال خلق جوهر نشئهٔ حیاست

بر نم جبهه‌ام فزود دامن هرکه‌گشت تر

عمرگذشت و می‌کشد ساز ادب ترانه‌ام

ناله‌ای از میان او یک دو عدم به پرده‌تر

دل به ادبگه وفا داشت سراغ مدعا

شاهد پردهٔ حیا گفت همان برون در

درخور عرض راز دل بخیه‌گشاست زخم لب

تا ندرند پرده‌ات پردهٔ هیچکس مدر

طور ز آه بیدلی سینه به برق داد و سوخت

عشق گر این پیام اوست وای به حال نامه‌بر

آینه زنگ خورد و رفت‌ صیقل‌ ما چه ممکن است

از شب ما سلام گوی شام تو گر شود سحر

عجز به سر نمی‌کشد غیر کدورت از صفا

سیر پری ز سنگ کن بی‌نفس است شیشه‌گر

طاقت یک جهان طلب در دل بی‌دماغ سوخت

راه هزار موج زد آبله‌پایی‌گهر

بیدل اگر نشسته‌ایم راه هوس نبسته‌ایم

دامن ماست زیر سنگ نی سر ما به زیر پر

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 5:45 PM

 

شبی‌که شعلهٔ یاد تو داشت سیر جگر

چو اخگرم عرق چهره بود خاکستر

سراغ صبح مهیای ساز گم شدن‌ست

نموده‌اند مرا در شکست رنگ اثر

سبکروان فنا با نفس نمی‌سازند

ز دود ریشه ندارند دانه‌های شرر

کمال سوختگان پیچ و تاب نومیدی‌ست

فتیله آینهٔ داغ را بود جوهر

به محفلی‌که نگاهش تغافل‌آلودست

به گرد حلقهٔ ماتم تپد خط ساغر

به وصف صبح بناگوش او چه پردازد

ز رشته است نفس خشک در دل گوهر

مناز بر هنر ای ساده‌دل که آینه‌ها

ز دست جوهر خود خاک کرده‌اند به سر

فروغ محفل بی‌آبروی عمر هواست

به جز نفس نتوان رفتن از بساط سحر

تپش‌ کدورتم از طبع منفعل نرود

نمی‌رود به فشردن غبار دامن تر

خروش اهل حیا پرده‌دار خاموشی‌ست

صدای‌ کاسهٔ چشم است پیچ و تاب نظر

گرفتم آنکه به خود وارسی چه خواهی دید

چو عکس بر در آیینه احتیاج مبر

به سلک نظم رسید آبروی ما بیدل

گهر به رشته کشیدیم از خط مسطر

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 5:45 PM

 

زاهد ز دعوت خلق دارد عجب‌ کر و فر

گر کوشه‌گیری این است رحمت به شور محشر

واعظ به اوج معنی ‌گر راه شرم دارد

باید ز خود برآید بر پایه‌های منبر

جهدی‌ که نور فطرت بی‌نور برنتابد

از قول و فعل شخص است اندیشه‌ها مصور

سرمنزل تسلی سیر قفای زانوست

فرسخ شماره‌ای نیست از موج تا به‌ گوهر

حکم صفای فطرت در سکته هم روان است

آب ‌گهر نسازد استادگی مکدر

هرچند ناتوانم‌، با ناله پرفشانم

بیمار عشق دور است از التفات بستر

مپسند طبع آزاد تهمت‌کش تعلق

من الاخیر منشان بر کشتی قلندر

پست و بلند مژگان‌سد ره نگه چند

اوراق این گلستان بر هم گذار و بگذر

حیرت سرای تحقیق صد چشم بازدارد

چون خانه‌های زنجیر موضوع حلقهٔ در

آینه تا قیامت حیران خاک‌لیسی‌ست

خشکی ‌نمی‌توان برد از چشمهٔ سکندر

نقش بساط فغفور آشفته می‌نوشتند

سر زد زموی چینی‌ آخر خطی به مسطر

صد شکر شکوهٔ‌ کس از عجز ما نبالید

فربه نشدگره هم زین رشته‌های لاغر

چون سایه سعی پستی تشویش لغزش داشت

خاکم به مشق راحت‌ گفت اندکی فروتر

صد رنگ جلوه در پیش اما چه می‌توان‌کرد

افسون وعده دارد گل بر بهار دیگر

بیدل در این هوسگاه تا چند خود نمایی

ساز تغافلی هم آیینه شد مکرر

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 5:45 PM

 

دست داری برفشان چون کل در این‌کلزار زر

داغ می‌خواهی بنه چون لاله درکهسار سر

تا مگر در بزمگاه عشق پروازت دهند

همچو پروانه به موج شعله‌ای بسپار پر

تو درون خانه مست خواب و در بیرون در

در غمت از حلقه دارد دیدهٔ بیدار در

دشمن مشق رسایی نیست جزنفس لعین

کوش، آن دارد که ‌گشت از مکر این مکارکر

هر سحرگه غوطه‌ها در اشک بلبل می‌زند

نیست از شبنم چمن را جامه و دستار تر

از غبار خاطر من جوهری آرد به‌کف

بگذرد تیغ خیالش از دل ‌افگارگر

غیر بار عشق‌هر باری که‌هست‌افکندنی‌ست

بیدل ار باری بری‌، باری به دوش این باربر

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 5:45 PM

 

در طلسم درد از ما می‌توان بردن اثر

گرد ما چون صبح دارد دامن چاک جگر

گرمی هنگامهٔ هستی نگاهی بیش نیست

شمع را تار نفس محو است در مدّ نظر

زین محیط آخر به جرم عافیت خواهیم رفت

موج آرامیده دارد چین دامان گهر

بسکه جز عریان‌تنی ها نیست سامان کسی

پوست جای سایه می‌ریزد، نهال بارور

صحبت نیکان علاج کین ظالم می‌شود

در دل خارا به آب لعل اگر ریزد شرر

خفّت ابله دو بالا می‌زند در مفلسی

می‌شود از خشک‌گردیدن سبکتر چوب تر

از مدارا غوطه در موج حلاوت خوردن است

چرب و نرمیها زبان پسته ‌گیرد در شکر

ای حباب از زورق خود اینقدر غافل مباش

نیست در دریای امکان جز نفس موج خطر

فکر جمعیت در این گلشن گل بیحاصلی‌ست

غنچه از هر برگ دارد دست نومیدی به سر

سایهٔ‌گم‌گشته را خورشید می‌باشد سراغ

قاصدت هم از تو می‌باید ز ماگیرد خبر

بیش از این بر ناز نتوان خفّت تمکین‌ گماشت

ای خرامت موج گوهر اندکی آهسته‌تر

سجدهٔ عجز است بیدل ختم‌ کار سرکشی

عاقبت از داغ تیغ شعله اندازد شرر

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 5:45 PM

 

در گلستانی که سرو او نباشد جلوه‌گر

شاخ‌گل شمشیر خون‌آلودم آید در نظر

دست جرأتها به چین آستین ‌گردد بدل

تا تواند حلقه گردیدن به آن موی ‌کمر

تا کند روشن سواد مصرع ابروی او

می‌نویسد مدّ بسم‌الله ماه نو به زر

بر ندارد دست زنگار از کمین آینه

هر که را ذوق نمایش بیش‌ ، ‌کلفت بیشتر

در تمیز آب و رنگ سرو و گل عاری مباش

لفظ موزون دیگر است و معنی رنگین دگر

عالم امکان نمی‌ارزد به چندین جستجو

زین ره آخر می‌بری خود را دگر زحمت مبر

محو شوقم‌ ، تهمت‌آلود فسردن نیستم

در گریبان تأمل قطره‌ها دارد گهر

قصه‌ ها محو است در آغوش بخت تیره‌ام

شام من جای نفس عمریست می‌دزدد سحر

اندکی پیش آ ، ‌که حیرت نارسای جرأت است

چشم از آیینه نتوان داشت بردارد نظر

دل نه ‌تنها بیدل از برق تمنا سوختیم

دیده هم از مردمک دارد گل رعنا ثمر

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 5:45 PM

 

بر تماشای فنایم دوخت پیریها نظر

یافتم در حلقه‌گشتن حلقهٔ چشم دگر

از هجوم حیرتم راه تپیدن وانشد

پیکرم سر تا قدم اشکی‌ست در چشم‌گهر

رفت آن سامان‌که در هر چشم سیلی داشتم

این زمانم آب باید شد به یاد چشم تر

چون سپند آخر نمی‌دانم کجا خواهم رسید

می‌روم از خود به دوش ناله‌های خود اثر

معنی دل در خم و پیچ امل‌ گم‌ کرده‌ام

یک گره تا کی به چندین رشته باشد جلوه‌گر

بسکه سامان بهار عیش امکان وحشت است

می‌زند گل از نفس چون صبح دامن بر کمر

شبنمی در کار دارد گلشن عرض قبول

جز خجالت هرچه آن‌جا می‌توان بردن مبر

جوهر اصلی ندامت می‌کشد از اعتبار

رو به ناخن می‌کند چون سکه پیدا کرد زر

لب گشودنهای ظالم بی‌ غبار کینه نیست

می‌شمارد عقده‌های سنگ پرواز شرر

عافیت مخمور شد تا ساغر جرأت زدیم

آشیان خمیازه‌ گشت از دستگاه بال و پر

دود سودای تنزه از دماغ خود برآر

گر پری خواهی تماشاکن دکان شیشه‌گر

در دکان وهم و ظن بیدل قماش غیر نیست

خودفروشیهاست آنجا غیر ما از ما مخر

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 5:45 PM

 

چه رسد ز نشئهٔ معنوی به دماغ بی‌حس بی‌خبر

ز پری پیامی اگر بری به دکان شیشه‌گران مبر

در اعتباری اگر زنی مگذر ز ساز فروتنی

که به‌کام حاصل مدعا به تلاش ریشه رسد ثمر

به وداع قافلهٔ هوس‌، دل جمع ناقه‌کش تو بس

نگذشته محمل موج‌کس‌، ز محیط جز به پل‌گهر

نگهی ‌که در چمن ادب‌، هوس انتظار چه عبرتی

چو سحر ز چاک دل آب ده‌، به‌ گلی ‌که خنده زند به سر

چو سرشک تا نکشی تری‌، مگذر ز جادهٔ خودسری

ستم است رنج قدم بری به خرام آبله درنظر

به‌شمار عیب‌گذشتگان‌، مگشا ز هم لب تر زبان

اگر از حیا نگذشته‌ای به فسانه پردهٔ ‌کَس مَدر

سر و برگ فرصت ‌آگهی همه سوخت غفلت‌ گفتگو

چو چراغ انجمن نفس به فسانه شد شب ما سحر

غم بی‌تمیزی عافیت نشود ندامت هوش‌ کس

به چه سنگ‌ کوبم از آرزو سر ناکشیده به زبر پر

هوس حلاوت این چمن نسزد به جبهه‌ گره زدن

به هوا چه خط ‌که نمی‌کشد تری از طبیعت نیشکر

نرسید دامن همتی به تظلم غم بیکسی

زده‌ایم دست بریده‌ای به زمین چو بهلهٔ بی‌کمر

به صفی‌که تیغ اشارتش‌کند امتحان جفاکشان

فکند جنون‌گذشتگی سربیدل از همه پیشتر

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 5:45 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4367021
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث