به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

تا فلک بر باد ناکامی دهد تسکین من

همچو اخگر پنبه بیرون ریخت از بالین من

بیخودی را رونق بزم حضورم‌ کرده‌اند

رنگهای رفته می‌بندد چو شمع آیین من

گرد رفتارت پری افشاند در چشم ترم

دهر شد طاووس خیز ازگریهٔ رنگین من

زین‌ گلستان دامنی بر چیده‌ام مانند صبح

کز گریبان فلک دارد تبسم چین من

موج این بحر جنون هنگام توفان مشربی‌ست

نیست بی‌تجدید وحشت الفت دیرین من

ذوق آگاهی به چندین شبهه‌ام پامال‌ کرد

عالم تمثال شد آیینهٔ خود بین من

بسکه چون‌ گوهر قناعت در مزاجم پا فشرد

موج زد ابرام و نگذشت از پل تمکین من

بستن چشمی‌ست تسخیر جهات امّا چه سود

داد گیرایی به حیرت چنگل شاهین من

ناروایی معنی‌ام را بسکه در پستی نشاند

خاک می‌لیسد زبان عبرت از تحسین من

از شکست دل خیال نازکی گل کرده‌ام

واکشید از موی چینی مصر‌ع تضمین من

شخص عبرت بی‌ندامت قابل ارشاد نیست

از صدای دست بر هم سوده‌ کن تلقین من

شکوهٔ افسردگی بیدل‌ کجا باید شمرد

ناله در نقش نگین خفت از دل سنگین من

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

گلی‌ که‌ کس نشد آیینه‌اش مقابل او من

دری که بست و گشادش گم است سایل او من

چو یأس دادرس سعی نارسای جهانم

دلی‌که زورق طاقت شکست ساحل او من

در این تپشکده بی‌اختیار سعی وفایم

غمش به هر که‌ کشد تیغ‌، بال‌ بسمل‌ او من

کجا برم غم نیرنگ داغهای محبت

که شمع بود دل و سوختم به محفل او من

به سایه دوری خورشید بست داغ ندامت

چرا غبار خودم‌ گر نرفتم از دل او من

به عالمی‌ که وفا تخم آرزوی تو کارد

دل است مزرع و آتش دمیده حاصل او من

کسی‌که برد به‌ خاک آرزوی جوهر تیغت

به خون تپیدم و رستم چو سبزه از گل او من

غبار تربت مجنون به‌این نواست پرافشان

که رفت لیلی و دارم سراغ محمل او من

رهاکنید سخن سازی جهان فضولی

خجالت است که‌ گوید زبان قایل او من

ز خود چه پرده‌ گشایم جز او دگر چه نمایم

حق است آینهٔ او، خیال باطل او من

به جود و مهر، عطای سپهرکار ندارم

کریم مطلق من او،‌گدای بیدل او من

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

بگذشت ز خاکم بت‌ گل پیرهن من

چون صبح نفس جامه درید ازکفن من

یاد نگهش بسکه به تجدید جنون زد

شد چشم پری بخیهٔ دلق ‌کهن من

یارب زنظرها به چه نیرنگ نهان ماند

برق دو جهان شمع قیامت لگن من

بر وحشتم افسون قیامت نتوان خواند

بی شغل سفر نیست چو کشتی وطن من

تا تیغ تو شد مایل انداز اشارت

گردن همه جا رست چو مو از بدن من

رنگی ننمودم ز بهارت چه توان ‌کرد

حیرانم و آیینه‌گری نیست فن من

شمع سحرم‌، پیری‌ام افسون تسلی است

خواهد مژه خواباند کنون پر زدن من

گفتند در این بزم سزاوار ادب کیست

گفتم نگه کار به عبرت فکن من

عمریست تماشایی سیر دل تنگم

در غنچه شکسته‌ست دماغ چمن من

فکرم به حریفان رگ خامی نپسندید

شد پخته جهانی ز نفس سوختن من

یک دل‌، گهر رشتهٔ افکار کفاف‌ست

گو پای خری چند نبندد رسن من

جز مبتذلی چند که عامست در این عصر

بیدل نرسیده است به یاران سخن من

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

آه‌با مقصدتسلیم‌نپیوستم‌من

نقش پا گشتم و در راه تو ننشستم من

نسبت سلسلهٔ ریشهٔ تاکم خون‌ کرد

پا به‌ گل داشتم و آبله‌ها بستم من

خاصهٔ غیرت عشق است زدن شیشه به سنگ

هر که ساغر کشد از دست تو بد مستم من

نیست‌ گل بی‌خبر از عالم نیرنگ بهار

تو اگر جلوه کنی آینه در دستم من

زیر پا آبله را مانع بالیدن نیست

هست اقبال بلندم که سر پستم من

خدمت پیکر خم مغتنم فرصتهاست

نفسی چند کنون ماهی این شستم من

مفت آرام غبار است سجود در عجز

چرخ نتوان شدن از خاک اگر جستم من

غیر تسلیم رهایی چه خیال‌ست اینجا

وهم جرأت قفسی بودکه نشکستم من

دل‌گمگشته‌که در سینه سپندیها داشت

گرهی بود ندانم به‌کجا بستم من

همچو عنقا خجل از تهمت نامم مکنید

درکجایم بنمایید اگر هستم من

نیستی شیخ‌که نفرت رسد از رندانت

تو خمار از چه‌کشی بیدل اگر مستم من

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

چنین کشتهٔ حسرت کیستم من

که چون ‌آتش ازسوختن زیستم من

نه شادم نه محزون نه خاکم نه ‌گردون

نه لفظم نه مضمون چه معنیستم من

نه خاک آستانم نه چرخ آشیانم

پری می‌فشانم کجاییستم من

اگر فانی‌ام چیست این شور هستی

وگر باقی‌ام از چه فانیستم من

بناز ای تخیل ببال ای توهم

که هستی‌گمان دارم و نیستم من

هوایی در آتش فکنده‌ست نعلم

اگر خاک گردم نمی‌ایستم من

نوایی ندارم نفس می‌شمارم

اگر ساز عبرت نی‌ام چیستم من

بخندید ای قدردانان فرصت

که‌ یک خنده برخویش نگریستم من

در این غمکده ‌کس ممیراد یارب

به مرگی‌که بی‌دوستان زیستم من

جهان گو به سامان هستی بنازد

کمالم همین بس‌که من نیستم من

به این یکنفس عمرموهوم بیدل

فنا تهمت شخص باقیستم من

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

همچو بوی‌گل ز بس بی‌پرده است احوال من

می‌شود لوح هوا آیینهٔ تمثال من

داده‌ای مشتی غبارم را به باد اما هنوز

خاک می‌ربزد به فرق عالمی اقبال من

نکتهٔ سر بستهٔ موج‌گهر فهمیدنی‌ست

برسخن عمری‌ست می‌پیچد زبان لال من

عزت واماندگی زین بیش نتوان برد پیش

هرکه رفت از خود غبارش کرد استقبال من

گوهرم از معنی افسردنم غافل مباش

سکته می‌خواند تب دریایی از تبخال من

عاجزان را ذکر اسباب فضولی دوزخ‌ست

یاد پروازم مده آتش مزن بر بال من

بی‌سبب فرصت شمار خجلت بیکاری‌ام

همچو تقویم‌ کهن حشو است ماه و سال من

صبح محشر در غبار شام می‌سوزد نفس

گر شود روشن سواد نامهٔ اعمال من

عمرها شد شمع تصویرم به‌نومیدی‌گذشت

ز آتش دل هم نمی‌سوزم مپرس احوال من

ربشه‌ها دارد غبار من زمین تا آسمان

مرگ هم نگسست بیدل رشتهٔ آمال من

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

ز خودداری نفس می‌زد تب و تاب چراغ من

در آتش تاختم چندان‌که شد هموار داغ من

سواد عالم اسباب ‌کو صد دشت پردازد

تغافل ‌کم فضایی نیست در کنج فراغ من

گل جمعیت رنگم پریشان ‌کرد ناکامی

مگر گرد سرت ‌گردم ‌که بندد دسته باغ من

خیالت در دل هر ذره گم کرده‌ست اجزایم

غبار خود شکافد هرکه می‌خواهد سراغ من

اگر صد سال چون یاقوت خورشیدم به سرتابد

نگه در سایهٔ مژگان نخواباند چراغ من

به‌پاس نشئهٔ عجز از تعلق برنمی‌آیم

مباد از چیدن دامن بلند افتد دماغ من

به هر بوس و پیامم سرفرود آید چه حرف است این

تو تا نگشوده‌ای لب ‌کج نمی‌گردد ایاغ من

چه نیرنگ است بیدل برق دیرستان الفت را

که من می‌سوزم و بوی تو می‌آید ز داغ من

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

بسکه ناموس وفا داردکمین حال من

هرکه بسمل گشت می‌بندد تپش دربال من

بیخودی در بال حیرت می‌رسد آیینه‌ام

می‌توان‌ کردن به رنگ رفته استقبال من

ساز پروازم هوای گلشن دیدارکیست

جوهر آیینه می‌باشد زگرد بال من

دوش در بزم وفا نرد تجرد باختم

ششجهت را بر قفا افکند نقش خال من

در دل هر ذره‌ گرد وحشتم پر می‌زند

گر همه آیینه‌گردی نیست بی‌تمثال من

نسخهٔ داغ‌ست و سامان سواد سوختن

می‌توان خواند از جبینم نامهٔ اعمال من

کو جنونی‌ کز نفس شور قیامت واکشم

چون شرر تفصیل چندین‌ گلخن است اجمال من

جز فنا در هیچ جا امیدی از آرام نیست

آتشم خاکستر افتاده‌ست در دنبال من

همچو گل بیدل خمار انفعالی می‌کشم

شرم پار است آبیار ریشهٔ امسال من

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

خم قامت نبرد ابرام طبع‌ سخت‌کوش من

گران شد زندگی اما نمی‌افتد ز دوش من

تسلی کشته‌ام چون مو‌ج گوهر لیک زین غافل

که خاکست اینکه می‌نوشد زبان بحر نوش‌ من

غم عمر تلف گردیده تا کی بایدم خوردن

ز هر امروز شامی دارد استقبال دوش من

چنین دیوانهٔ یاد بناگوش‌ که می‌باشم

که گوش صبح محشر پنبه دارد از خروش من

گریبان بایدم چون گل دمید از لب‌گشودنها

ز وضع غنچه حرف عافیت نشنید گوش من

چه می‌کردم اگر بی‌پرده می‌کردم تماشایت

ترا در خانهٔ آیینه دیدم رفت هوش من

نشاندن نیست آسان همچو موج‌ گوهر از پایم

محیط ازسرگذشت آسود تا یکقطره جوش من

به رنگی بی‌زبانم در ادبگاه نگاه او

که ‌گرد سرمه فریادی است از وضع خموش من

قیامت بود اگر خود را چنین آلوده می‌دیدم

مرا ازچشم خود پوشید فضل عیب پوش من

نمی‌دانم شکفتن تا کجا خرمن‌ کنم بیدل

سحر در جیب می‌آید تبسم‌گلفروش من

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

به‌هر جا پرتو حسنت برافروزد چراغ من

سیاهی افکند در خانهٔ خورشید داغ من

به بو یی زپن بهارم وا نشد آغوش استغنا

عیار شرم‌گیرید از تریهای دماغ من

به رنگ نشئهٔ می‌ رفته‌ام زین انجمن اما

همان خمیازه نقش پاست در یاران سراغ من

حباب اینجا عرق تا چند برروی هوا مالد

پری را از نگونی منفعل دارد ایاغ من

شبستانها درین دشت انجمن ساز جنون دیدم

سیاهی تا کجا افتاده است از روی داغ من

جهانی جستجویم دارد و من نیستم پیدا

نفس سوز ای هوس تا آتش افتد در سراغ من

غبار از خاک می‌بالم شرار از سنگ می‌جوشم

به هر صورت خیال او نمی‌خواهد فراغ من

تماشای بهار انشا خط نارسته‌ای دارم

هنوز از سایه قامت می‌کشد دیوار باغ من

ازین آب و هوا بیدل به رنگ غنچه مختل ‌شد

مزاج بوی گل پرورده ناموس دماغ من

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4293835
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث