به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

از بسکه به تحصیل غنا حرص توجان ‌کند

قبر است نگینی‌ که به نام تو توان‌ کند

جزتخم ندامت چه‌کند خرمن ازبن دشت

بیحاصل جهدی‌که زمین دگران‌کند

چون شمع درین ورطه فرو رفت جهانی

رستن چه خیال است ز جاهی‌که زبان‌کند

امروز به حکم اثر لاف تهور

رستم زن مردی‌ست ‌که بال مگسان‌ کند

در هر کف ‌خاکی دو جهان ‌ریشهٔ مستی‌ است

با قوت تقوا نتوان بیخ رزان‌کند

زهاد ز بس جان به لب صرفهٔ ریشند

در ماتم این مرده‌دلان مو نتوان ‌کند

فریاد که راهی به حقیقت نگشودیم

نقبی‌که به دل‌کند نفس سخت نهان‌کند

چون غنچه به جمعیت دل ساخته بودیم

این عقده‌که واکردکه ما را ز میان‌کند

در دل هوسی پا نفشرد از رم فرصت

هر سبزه ‌که برریشه زد این آب روان ‌کند

پیچ و خم این عقده ‌گشودیم به پیری

یعنی‌که به دندان نتوان دل ز جهان ‌کند

بیدل نه به دنیاست قرارت نه به عقبا

خورده است خدنگ تو ازین هفت‌ کمان ‌کند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:06 PM

 

لمعهٔ مهرش دمی کاینه تابان کند

شرم به چشم جهات سایهٔ مژگان‌ کند

گر به تغافل دهد جلوه عنان نگاه

خانهٔ صد آینه یک مژه وبران‌کند

حسن عرقناک او محرمی دل نخواست

آتش غیرت کجاست کاین ورق افشان کند

هرزه‌دو مطلبم‌کاش چو موج‌گهر

آبله‌ام‌ یک نفس محرم دامان کند

فو‌ت زمان حضور آینهٔ دل شکست

یأس کنون جای مو ناله پریشان‌کند

در بن دندان شوق حسرت‌کنج لبی‌ست

گر بگزم پشت دست بوسه چراغان‌کند

در برم از نیستی جامهٔ پوشیده‌ای‌ست

تاکی از این‌کسوتم رنگ تو عریان‌کند

شبهه نچیند بساط در ره تسلیم عشق

آب ز عکس غریق آینه پنهان‌کند

با همه واماندگی شوق‌ گر آید بجوش

آبلهٔ پا چو شمع بر مژه توفان ‌کند

گر سر مجنون او گردشی آرد به عرض

دشت و در از گردباد رو به گریبان ‌کند

عالم تصویر وهم صید فریبم نکرد

کافر آن غمزه را بت چه مسلمان‌ کند

بیدل ز آن نرگسم جرات بیداد کو

سرمه ز خاکم مگر بالد و افغان ‌کند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:06 PM

 

اگر معنی خامشی ‌گل کند

لب غنچه تعلیم بلبل ‌کند

بساط جهان جای آرام نیست

چرا کس وطن بر سر پل‌ کند

درین انجمن مفلسان خامشند

صراحی خالی چه قلقل ‌کند

قبا کن در بن باغ‌،جیب طرب

که از لخت دل غنچه فرگل‌ کند

زبان را مکن پر فشان طلب

مبادا چراغ حیا گل‌کند

مکش سر ز پستی‌ که آواز آب

ترقی بقدر تنزل‌ کند

چه سیل است یارب دم تیغ او

که چون بگذرد از سرم پل‌ کند

من‌ و یاد حسنی که در حسرتش

جگر دامن ناله پرگل کند

ز رمز دهانش نباید اثر

عدم هم به خود گر تامل ‌کند

ز بیداد آن چشم نتوان‌ گذشت

دلی را که او خون کند مل کند

ز بس قهر و لطفش همه خوش‌اداست

نگه می‌کند گر تغافل ‌کند

دلت بی‌دماغ‌ست بیدل مباد

به تعطیل‌، حکم توکل‌کند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:06 PM

 

تقلید از چه علم به لافم علم‌کند

طوطی نی‌ام‌که آینه بر من ستم‌کند

سعی غبار من که به جایی نمی‌رسد

با دامنش زند اگر از خویش رم کند

انگشت زینهار دمیدیم و سوختیم

کوگردنی دگرکه‌کشد شمع و خم‌کند

بر باد رفت آمد و رفت نفس چوصبح

فرصت نشد کفیل ‌که فهم عدم ‌کند

آسوده خاک شوکه مبادا به حکم وهم

عمر نفس‌شمار حساب قدم کند

بالیده است خواجهٔ بی‌حس به ناز جاه

مردار آفتاب مقابل ورم‌کند

خودسنجی‌ات به‌پلهٔ پستی نشانده است

جهدی‌که سنگ‌کوه وقار توکم‌کند

هرجا عدم به تهمت هستی رسیده است

باید حیا به لوح جبینم رقم‌ کند

پرواز می کنم چه‌کنم جای امن نیست

دامی نبیافتم‌که پرم را بهم کند

خجلت ‌گداز عفو نگردی که آفتاب

گر دامن تو خشک‌کند جبهه نم‌کند

توهیچ باش و، علم وعمل‌ها به طاق نه

گو خلق هرزه‌فکر حدوث و قدم‌کند

بیدل ازابن ستمکده بیکس گذشته‌ام

کو سایه‌ای که بر سر خاکم کرم کند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:06 PM

 

اگر از گدازم نمی گل کند

دو عالم ز من شیشه پُر مل ‌کند

محیط است چون محو گردد حباب

ز خود گم شدن جزو را کل ‌کند

غباری که دل اوج پرواز اوست

به گردون رسد گر تنزل کند

به‌هر ششجهت جلوه پیچیده است

کسی تاکی از خود تغافل ‌کند

زکیفیت این بهارم مپرس

مژه گر گشایی قدح گل کند

به سودای زلف تو دود دماغ

به سر پیچد و ناز کاکل‌ کند

زفکرخطت جوهرآینه

خسک وقف جیب تأمل کند

تردد خجالت‌کش دست و پاست

کسی تاکجاها توکل‌کند

خزان طرب بی‌دماغی مباد

بهار است اگر شیشه قلقل کند

به تدبیر ازین بحر نتوان ‌گذشت

شکستی‌ست‌ گر موج ما پل ‌کند

سر ما نگردد ز دور هوس

اگر چرخ ترک تسلسل‌ کند

شود سفله ‌از صوف و اطلس بزرگ

خران را اگر آدمی جل کند

خنک‌تر ز زاغ است تقلید کبک

که هندوستانی تمغل کند

به رنگی‌ست بیدل پریشانی‌ام

که از سایه‌ام طرح سنبل کند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:06 PM

 

کلاه هرکه فلک بر سماک می‌فکند

سرش چو آبله آخر به خاک می فکند

به‌ گم شدن چو نگین بی‌نیاز شهرت باش

که ناز نام تو را در مغاک می‌فکند

چو صبح تا ز گریبان سری برون آری

زمانه رخت‌ تو بر دوش‌ چاک می‌فکند

به‌ کارگاه تعین‌ که «‌لاشریک له‌» است

خلل اگر فکند اشتراک می‌فکند

ز جوش‌ گریهٔ مستانه‌ای‌ که دارد ابر

چه‌ شیشه‌ها که نه‌ در پای‌ تاک می‌فکند

ز امتلا مپسندید خواری نعمت

که شاخ میوه‌ ز سیری به خاک می‌فکند

عرق‌ که جبههٔ‌ تسلیم‌ سرفکندهٔ اوست

گره به رشتهٔ ما شرمناک می‌فکند

رهت‌ گل است به آهستگی قدم بردار

که جهد لکه به دامان پاک می‌فکند

ز عاجزی در اقبال امن زن بیدل

که طاقتت به جهان هلاک می‌فکند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:06 PM

 

حسن‌کلاه هوسی‌گر به تجمل شکند

به‌ که دل از ما ببرد بر سر کاکل شکند

بس که به‌گلزار وفا مشترک افتاده حیا

رنگ ‌گل آید به صدا گر پر بلبل شکند

مجملت آمد به نظر پردهٔ تفصیل هدر

جزو پراکنده مباد آینه ‌ی ‌کل شکند

شمع‌عا بساط طرب است آنکه درتن دشت قعب

سر به هوا پای به دامان توکل شکند

خواجه ز رنج‌ کر و فر، ازچه برد بوی اثر

باز ندارد همه‌گر پشت خر از جل‌شکند

در ادب بدگهران موعظهٔ شرم مخوان

گردن این خیره‌ سران گر شکند غل شکند

پایهٔ اقبال بلند آنهمه چون شمع مچین

کاخرکارت به عرق شرم تنزل شکند

از طلب هرزه‌درا چند دهی زحمت پا

کاش درین بحر سراب آبله‌ای پل شکند

دل چه‌کند با من وما تا شود ایمن زبلا

کوه هم آخر ز صدا شیشه به قلقل‌شکند

سیری چشم است همان جرعه‌کش دور غنا

رنگ خمار تو مگر این دو قدح مل شکند

صبح زشبنم همه‌تن چشم شد ازشوق چمن

هرکه درین باغ رسید آینه بر گل شکند

انجمنی راکه دهند آب زتوصیف خطت

دود چراغش همه شب طرهٔ سنبل شکند

چرخ محال است دهد داد دل بیدل ما

گردش آن چشم مگر جام تغافل شکند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:06 PM

 

لاغری آن همه زین مرحله دورم افکند

که به غربتکدهٔ دیدهٔ مورم افکند

ذره تا مهر کس از فقر من آگاه نشد

خاک در چشم جهان پیکر عورم افکند

چه توان کرد نفس گرم نجوشید به حرص

سردی آتش دل نان ز تنورم افکند

پیش پا دیدن افسون تمیز بد و نیک

ذلّتی بود که از بام حضورم افکند

علم بیحاصلی از سیر کمالم واداشت

آگهی آبله در پای شعورم افکند

ذوق وصلی ‌که به امّید دلی خوش می‌کرد

«‌لن‌ترانی‌» شد و در آتش طورم افکند

خواندم از گردش پیمانهٔ تحقیق خطی

که به ظلمتکدهٔ حیرت نورم افکند

ناتوانی چو غبار از فلک آن سو می‌تاخت

طاقت خون شده در خاک به زورم افکند

هیچ‌ کافر نشود محرم انجام نفس

واقف مرگ شدن زنده به‌ گورم افکند

یارب از خاطر ناز تو فراموش شود

آن خیالات که از یاد تو دورم افکند

سبب قید علایق ز خرد پرسیدم

گفت‌: در چاه همین فطرت‌ کورم افکند

چرخ از پهلوی خاک این همه چیده‌ست بلند

عجز بیدل به جنونزار غرورم افکند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:06 PM

 

هر کجا سعی جنون بر عزم جولان بشکند

کوه تا دشت از هجوم ناله دامان بشکند

دل به خون می‌غلتد از یاد تبسّمهای یار

همچو آن ‌زخمی‌ که بر رویش نمکدان بشکند

می‌دمد از ابرویش‌ چینی‌ که‌ عرض شوخیش

پیچ و تاب ناز در شاخ غزالان بشکند

دل شکستن زلف او را آنقدر دشوار نیست

می‌تواند عالمی فکر پریشان بشکند

برنمی‌دارد تأمل نسخهٔ دیوانگی

کم‌ کسی اندیشه بر مضمون عریان بشکند

بر تغافلخانهٔ ابروی او دل بسته‌ایم

یارب این مینا همان بر طاق نسیان بشکند

هیچکس در بزم دیدار آنقدر گستاخ نیست

ای خدا در دیدهٔ آیینه مژگان بشکند

کوه هم از ناله خواهد رنگ تمکین باختن

گر دل دانا به حرف پوچ نادان بشکند

با درشتان ظالمان هم بر حساب عبرتند

سنگ ‌اگر مرد است‌، جای شیشه‌، ‌سندان بشکند

لقمه‌ای بر جوع مردمخوار غالب می‌شود

به که دانا گردن ظالم به احسان بشکند

بی‌مصیبت گریه بر طبع درشتت سود نیست

سنگ در آتش فکن تا آبش آسان بشکند

بر سر بی‌مغز بیدل تا به‌کی لرزد دلت

جوز پوچ آن به که هم در دست طفلان بشکند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:06 PM

 

از قضا بر خوان ممسک‌ گر کسی نان بشکند

تا قیامت منتش بی‌سنگ دندان بشکند

راحت اهل وفا خواهی مخواه آزار دل

تا مباد این شیشه بزم می‌پرستان بشکند

اینچنین‌کز عاجزی بی‌دست و پا افتاده‌ایم

رنگ‌هم از سعی‌ما مشکل‌که آسان بشکند

بحر لبریز سرشک از پیچ‌وتاب موج ها ست

آب‌می‌گردد در آن‌چشمی‌که مژگان بشکند

زبر چرخ آرامها یکسرکمینگاه رم است

گرد ما آن به‌ که بیرون زین بیابان بشکند

ساغر قربانیان از گردش افتاده‌ست‌، کاش

دور مژگانی خمار چشم حیران بشکند

وحشتی‌ دارم درین‌ گلشن‌ که چون اوراق‌ گل

رنگ اگر درگردش‌آرم طرف دامان بشکند

یک تامل گر شود صرف خیال نیستی

ای بسا گردن‌ که از بار گریبان بشکند

عجز بنیادی‌، بر اسباب تجمل ناز چند

رنگ می‌باید کلاه ناتوانان بشکند

درگلستانی‌که نالد بیدل از شوق رخت

آه بلبل خار در چشم بهاران بشکند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:05 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4371654
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث