به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

کو جنون تا عقدهٔ هوش از سر ما واکند

وهم هستی را سپند آتش سودا کند

از بساط خاکدان دهر نتوان یافتن

آن قدر گردی‌ که تعمیر شکست ما کند

بعد از این آن به‌ که خاموشی دهد داد سخن

گوهر معنی‌ کسی تا کی زبان‌فرسا کند

عجز ما را ترجمان غفلت ما کرده‌اند

تا همان واماندگی تعبیر خواب پا کند

برنیاید تا ابد از حیرت شکر نگاه

هرکه چون تصویر بر نقّاش چشمی واکند

بادپیمای سبک‌مغزی‌ست هرکس چون حباب

ساغر خود را نگون در مجلس دریا کند

بعد عمری آن پری‌ گرم التفات دلبری‌ست

می‌روم از خود مبادا یاد استغنا کند

قیمت وصلش ندارد دستگاه کاینات

نقد ما هیچ است شاید هم به ما سودا کند

بی‌تکلّف صنعت معمار عشقم داغ ‌کرد

کز شکست هر دو عالم ناله‌ای برپا کند

بی‌بریها را علاجی نیست شاید چون چنار

دست برهم سودن ما آتشی پیدا کند

عبرت من چاشنی ‌گیر از شکست عالمی‌ست

هرچه‌ گردد توتیا، چشم مرا بینا کند

چاره دشوار است بیدل شوخی نظاره را

شرم حسن او مگر در دیدهٔ ما جا کند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:05 PM

 

هر سخن ‌سنجی‌ که خواهد صید معنیها کند

چون زبان می‌باید اول خلوتی پیدا کند

زینهار از صحبت بد طینتان پرهیز کن

زشتی یک رو هزار آیینه را رسوا کند

عمرها می‌بایدت با بی‌زبانی ساختن

تا همان خاموشی‌ات چون آینه ‌گویا کند

می‌کشد بر دوش ‌صد توفان شکست حادثات

تا کسی چون موج از این دریا سری بالا کند

هرزه‌گرد از صحبت صاحب‌نظرگیرد حیا

آب‌گردد دود چون در چشم مردم جاکند

آه‌گرمی صیقل صد آینه دل می‌شود

شعله‌ای‌ چون شمع چندین‌ داغ را بینا کند

بی‌گداز خود علاج‌ کلفت دل مشکل است

کیست غیر از آب‌ گشتن عقد گوهر واکند

می‌دمد صبح از گریبان صفحهٔ آیینه را

از تماشای خطت گر جوهری انشا کند

شانه را اقبال‌ گیسویت ختن سرمایه‌ کرد

وقت رندی خوش که با چاک جگر سودا کند

خاک مجنون را عصایی نیست غیر ازگردباد

ناله‌ای ‌کو تا بنای شوق ما برپا کند

سخت دور افتاده‌ایم از آب و رنگ اعتبار

زین گلستان هرکه بیرون جست سیر ما کند

بی‌خطایی نیست بیدل اضطراب اهل درد

اشک چون بیتاب‌ گردد لغزشی پیدا کند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:05 PM

 

دل پا شکسته حق طلب‌، به رهت چگونه ادا کند

که چو موج‌،‌ گوهرش از ادب‌، ندویدن آبله‌پا کند

نفس رمیده گر از خودم نشود کفیل برآمدن

چو سحر دماغ طرب هوس به چه بام کسب هوا کند

مشنو ز ساز گدای من به جز این ترانه نوای من

که غبار بی‌سر و پای من به رهت نشسته دعا کند

به جهان عشوه چو بوی‌ گل نخوری فریب شکفتگی

که به بیم غنچه تبسمت ز هزار پرده جدا کند

نه به دیده‌ها ز عیان اثر نه به‌ گوشها ز بیان خبر

به‌ گشاد روزن بام و در،‌ کسی از کسی چه حیا کند

نشود مقلد راز دل به هوس محقق مستقل

ز غرور اگر همه ناوکت به نشان رسدکه خطاکند

به هزار پیچ و خم هوس‌ گره است سلسلهٔ نفس

چقدر طبیعت ازین و آن‌ گسلدکه رشته ‌رسا کند

به غبار قافلهٔ عدم بروآنقدرکه ز خود روی

نشده است گم دل عاقلی که تلاش بانگ درا کند

شود آب انجمن حیا به فسوس دست مروتت

که دفی به آن همه بیحسی ز طپانچهٔ تو صدا کند

رگ خواب راحت عاجزان مگشا به نشتر امتحان

که به‌پهلوبت ستم است اگر نی بورس‌با مژه واکند

کف دست سوده به یکدگر چمن طراوت بیدلی

که ز صد بهار گل اکتفا به همین دو برگ حنا کند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:05 PM

 

شور لیلی کو که باز آزایش سودا کند

خاک مجنون را غبار خاطر صحرا کند

می دهد طومار صد مجنون به باد پیچ و تاب

گردبادی گر ز آهم جلوه در صحرا کند

در گلستانی که رنگ جلوه ریزد قامتت

تا قیامت سرو ممکن نیست سر بالا کند

می‌تواند از دل ما هم طرب ایجاد کرد

از گداز سنگ سوداگر کسی مینا کند

آسمان دارد ز من سرمایهٔ تعمیر درد

بشکند رنگم به هرجا ناله‌ای برپا کند

خاکم از آسودگی شیرازهٔ صد کلفت است

کو پریشانی که باز این نسخه را اجرا کند

آن سوی ظلمت بغیر از نور نتوان یافتن

روی در مولاست هرکس پشت بر دنیا کند

عاقبت نقشی بر آب است اعتبارات جهان

نام جای خود چه لازم در نگینها واکند

برده‌ام پیش از دو عالم دعوی واماندگی

آسمان مشکل که امروز مرا فردا کند

گفتگو از معنی تحقیق دارد غافلت

اندکی خاموش شو تا دل زبان پیرا کند

کام عیشی تر نشد از خشک‌مغزیهای دهر

شیشه بگدازد مگر تا می به جام ما کند

بپدل اسباب جهان را حسرتت مشاطه است

زشتی هر چیز را نایافتن زیبا کند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:05 PM

 

باز مخمور است دل تا بیخودی انشا کند

جام در حیرت زند ایینه را مینا کند

زندگانی ‌گو مده از نقش موهومم نشان

عکس را غم نیست‌ گر آیینه استغنا کند

رفته‌ایم از خود به دوش آرمیدن چون غبار

آه از آن روزی‌ که بیتابی طواف ما کند

ناله شو تا از هوای فامت او بگذری

هرکه از خود رفت سیر عالم بالا کند

انجمن‌پرداز وهمم چون حباب از خامشی

به که بگشایم لبی تا از خودم تنها کند

مگذر از کوشش مبادا روزگار حیله‌جو

پایمال راحتت چون صورت دیبا کند

در عدم ما نیز یاد زندگی خواهیم‌ کرد

شعلهٔ خاموش اگر یاد تپیدنها کند

بار تسلیمی اگر چون سایه یابد پیکرم

تا در او خاک عالم را جبین فرسا کند

نالهٔ دردی به ساز خامشی گم گشته‌ام

شوق غماز است می‌ترسم مرا پیدا کند

بی‌طواف خویش در بزم‌ وصالش بار نیست

در دل دریا مگر گرداب راهی واکند

ای‌خوش آن‌شور طرب‌جوش خمستان فنا

کز گداز خود دل هر ذره را مینا کند

سنگ راه خود شمارد کعبه و بتخانه را

هرکه چون بیدل طواف‌ گوشهٔ دلها کند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:05 PM

 

دلها تامل آینهٔ حسن مطلقند

چندانکه می‌زنند نفس شاهد حقند

طبعت مباد منکر موهومی مثال

کاین نقشها به خانهٔ آیینه رونقند

چون گردباد فاخته‌های ریاض انس

هرچند می‌پرند به‌ گردون مطوقند

در مکتب ادب رقمان رموز عشق

کام و زبان بهم چو قلمهای بی‌شقند

جز مکر در طبیعت زهاد شهر نیست

این ‌گربه‌طینتان همه یک چشم ازرقند

در جنتی‌که وعدهٔ نعمت شنیده‌ای

آدم کجاست اکثر سکانش احمقند

این هرزه فطرتان به هر علم و فن دخیل

در نسخهٔ قدیم عبارات ملحقند

شرم طلب هم آینه‌دار هدایتی است

پلها بر این محیط نگون گشته زورقند

بیدل ‌کباب سوختگانم‌ که چون سپند

درآتشند وگرم شلنگ معلقند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:05 PM

 

شور اشکم‌ گر چنین راه تپش سر می‌کند

تردماغیهای دریا نذر گوهر می‌کند

حسرت جاوید هم عیشی‌ست این مخمور را

جام می‌گردد اگر خمیازه لنگر می‌کند

کاش با آیینه‌سازیها نمی‌پرداختیم

وقت ما را صافی دل هم مکدر می‌کند

جوهر آیینه عرض حیرت احوال ماست

ناله را فکر میانت سخت لاغر می‌کند

آب می‌گردد تغافل خنجر ناز ترا

سرمه در تیغ نگاهت کار جوهر می‌کند

می‌چکد خون تمنا از رگ نظاره‌ام

بس که بی‌رو تو مژگان کار نشتر می‌کند

هیچکس یارب خجالت‌کیش‌ بیدردی مباد

دیدهٔ ما را غبار بی‌نمی تر می‌کند

ای بسا بلبل کزین گلزار بال افشاند و رفت

بسمل ما نیز رقص وحشتی سر می‌کند

اینکه می‌گویند عنقا نقش‌ وهمی‌ بیش نیست

ما همان نقشیم اما کیست باور می‌کند

آب و گوهر در کنار بیخودی آسوده‌اند

موج ما را اضطراب دل شناور می‌کند

هیچکس ‌در باغ امکان‌ کامیاب عیش نیست

گر همه گل باشد اینجا خون به ساغر می‌کند

فقر هم در عالم خود سایه‌پرورد غناست

آرمیدنهای ساحل نازگوهر می‌کند

یمن آگاهی ندارد رغبت‌ گفت و شنود

اینقدر افسانه آخرگوش ما کر می‌کند

حسرت ساحل مبر بیدل که در دریای عشق

کم کسی‌ بی خاک ‌گشتن خاک بر سر کند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:05 PM

 

نشد آنکه شعلهٔ وحشتی به دل فسرده فسون‌کند

به زمین‌تپم به فلک روم چه جنون ‌کنم‌که جنون‌ کند

به فسانهٔ هوس طرب‌، تهی از خودیم و پر از طلب

چه دمد ز صنعت صفر نی به جز اینکه ناله فزون ‌کند

به خیال‌ گردش چشم او چمنی‌ست صرف غبار من

که ز دور اگر نظرم‌کنی مژه‌ کار بوقلمون‌ کند

ز جراحت دل ناتوان به خیال او ندهم نشان

که مباد آن کف نازنین به فسوس ساید و خون کند

به چنین زبونی دست و دل‌، ز صنایع املم خجل

که سر خسی اگرش دهم به هزار خانه ستون کند

کف پا عروج جبین شود، بن خاک عرش برین شود

شود آنچنان و چنین شود که علاج همت دوا کند

نه فسانه‌ساز حلاوتی‌، نه ترانه مایهٔ عشرتی

به فسون ز پردهٔ‌ گوش ما چه امید پنبه برون‌ کند

نزدم ز قسمت خشک و تر، به تردد هوس دگر

که نهال بخت سیاه اگر گلی آورد شبیخون کند

چمن تحیر بیدلم‌که سحاب رشحهٔ خامه‌اش

به تأملی گهر افکند سر قطره‌ای که نگون کند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:05 PM

 

چه بوربا و چه مخمل حجاب می‌بافند

به هر چه دیده گشادیم خواب می‌بافند

قماش ‌کسوت هستی نمی‌توان دریافت

حریر وهم به موج سراب می‌بافند

نفس چه سحر طرازد به عرض راحت ما

درین طلسم همین پیچ وتاب می‌بافند

ز لاف ما و من ای بیخودان پوچ قماش

کتان به کارگه ماهتاب می‌بافند

ز تار و پود هجوم خطش مشو غافل

که بهر فتنه‌‌ی آن چشم‌، خواب می بافند

به کارگاه نفس ره نبرده‌ای کانجا

هزار ناله به یک رشته تاب می‌بافند

کمند سعی جهان جز نفس درازی نیست

چو عنکبوت سراسر لعاب می‌بافند

عبث به فکر قماش ثبات جامه مدر

به عالمی‌که تویی انقلاب می‌بافند

به وهم خون شدهٔ‌کو چمن‌،‌کجاست بهار

هنوز رنگ به طبع سحاب می‌بافند

ز تیغ یار سر ما بلند شد بیدل

به موج خیمهٔ ناز حباب می‌بافند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:05 PM

 

قماش رنگ ز بس بی‌حجاب می‌بافند

به روی ‌گل ز دریدن نقاب می‌بافند

مباش منکر اسرار سینه‌ چاکی ما

به‌ کارگاه سحر آفتاب می‌بافند

ز زخم تیغ حوادث توان شدن ایمن

به جوشنی‌ که ز موج شراب می‌بافند

به یک نفس سر بی مغز می‌خورد بر سنگ

جدا ز پشم‌ کلاه حباب می‌بافند

درین چمن ‌که هوا داغ شبنم‌ آراییست

تسلّیی به هزار اضطراب می‌بافند

تو خواه مرگ شمر خواه زندگی اندیش

همین به طبع ‌کتان ماهتاب می‌بافند

کراست تاب رسایی بحث فرصت عمر

گسسته است نفس تا جواب می‌بافند

توان شناخت ز باریک‌ریشی انفاس

که در قلمرو هستی چه باب می‌بافند

کباب شد عدم ما ز تهمت هستی

بر آتشی‌ که نداریم آب می‌بافند

ز گفت‌وگو به غبارم نظر متن بیدل

که بهر چشم ز افسانه خواب می‌بافند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:05 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4371760
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث