به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

مبصّران حقیقت‌ که سر به سر هوشند

به رنگ چشمهٔ آیینه فارغ از جوشند

نی‌اند چون صدف از شور این محیط آگاه

ز مغز خشک کسانی‌ که پنبه در گوشند

علاج حیرت ما کن که رنگ‌باختگان

شکست خاطر آیینه خانهٔ هوشند

زبان بیخودی رنگ کیست دریابد

شکستگان همه تن ناله‌های خاموشند

مرا معاینه شد ز اختلاط قمری و سرو

که خاکساری و آزادگی هم‌آغوشند

ملایمت نشود جمع با درشتی طبع

که عکس و آینه با یکدگر نمی‌جوشند

به صبح عیش مباش ایمن از سیه‌روزی

مدام سایه و مهتاب دوش بر دوشند

ز شوخ‌چشمی خویشند غافلان محجوب

برهنه است دو عالم اگر نظر پوشند

تو هر شکست‌ که خواهی حوالهٔ ما کن

حباب و موج سراپا خمیدن دوشند

کجا رسیم به یاد خرام او بیدل

که عاجزان همه چون نقش پا فراموشند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:00 PM

 

از چه دعوی شمعها گردن به بالا می‌کشند

بر هوا حیف است چشمی کز ته پا می‌کشند

شبهه نتوان‌کرد رفع ازکارگاه عمر و وزید

روزگاری شد که از ما نام ما وامی‌کشند

معنی ما بی‌عبارت لفظ ما بی‌امتیاز

بوی ‌گل نقشی ز ما پنهان و پیدا می‌کشند

می‌پرستان از خمار آگاه باید زیستن

انتقام عشرت امروز ، فردا می‌کشند

رحم بر قارون‌سرشتان کن که از افسون حرص

این خران زیر زمین هم بار دنیا می‌کشند

چون تعلق‌رفت دیگر ذوق آزادی‌ کجاست

خار پا با شوخی رفتار یکجا می‌کشند

قانعان ساحل بی‌دست‌پاییهای عجز

دام ماهی‌ گر کشند از آب دربا می‌کشند

بس که وقف مشرب اهل قناعت سرخوشی‌ست

گر همه خمیازهٔ باشد جام صهبا می‌کشند

خواهد آخر بی‌نفس‌گشتن به عریانی‌کشید

مدتی شد رشته از پیراهن ما می‌کشند

گوش مستان آشنای حرف و صوت غیر نیست

کوه ‌گر نالد همان قلقل ز مینا می‌کشند

تشنهٔ وصلم به آن حسرت‌ که نقاشان صنع

گر کشند از پرده تصویرم زبانها می کشند

ما عبث بیدل به قید بام و در افسرده‌ایم

خانمانها نیز رخت خود به صحرا می‌کشند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:00 PM

 

جماعتی‌که نظرباز آن بر و دوشند

به جنبش مژه عرض هزارآغوشند

ز حسن معنی دیوانگان مشو غافل

که این‌کبودتنان نیل آن بناگوشند

به صد زبان سخن‌ساز خیل مژگانها

به دور چشم تو چون میل سرمه خاموشند

ز عارض و خط خوبان جز این نشد روشن

که شعله‌ها همه با دود دل هماغوشند

مقیدان خیالت چو صبح ازین‌ گلشن

به هر طرف‌که‌گذشتند دم بر دوشند

دربن محیط چوگرداب بیخودان غرور

زگردش سر بی‌مغز خود قدح‌نوشند

ز عبرت دم پیری‌ کراست بهره ‌که خلق

چو جام باده مهتاب پنبه درگوشند

فریب الفت امکان مخورکه مجلسیان

چوشمع تا مژه برهم نهی فراموشند

چه ممکن است حجاب فنا شود هستی

که نقشهای هوا چون سحر نفس‌پوشند

زگل حقیقت حسن بهار پرسیدم

به خنده‌گفت‌که این رنگها برون‌جوشند

کسی به فهم حقیقت نمی‌رسد بیدل

جهانیان همه یک نارسایی هوشند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:00 PM

 

زان زر و سیم ‌که این مردم باذل بخشند

یک درم مهر دو لب‌کو که به سایل بخشند

جود مطلق به حسابی‌ست‌که از فضل قدیم

کم و بیش همه‌کس از هم غافل بخشند

سر متابید ز تسدم‌که در عرصهٔ عشق

هیکل عافیت از زخم حمایل بخشند

دل مجنون به هواداری لیلی چه کم است

حیف فانوسی این شمع به محمل بخشند

تو و تمکین تغافل‌، من و بی‌صبری درد

نه ترا یاد مروت نه ‌مرا دل بخشند

دلکی دارم و چشمی که ‌کجا باز کنم

کاش این آیینه را تاب مقابل بخشند

لاف هستی زده از مرگ شفاعت‌خواه است

این از آن جنس خطاهاست‌ که مشکل بخشند

گر شوی مرکزپرگار حقیقت چوگهر

در دل بحر همان راحت ساحل بخشند

رهروانیم ز ما راست نیاید آرام

پای خوابیده همان به‌که به منزل بخشند

نیست خون من از آن ننگ ‌که در محشر شرم

جرم ‌آلودگی دامن قاتل بخشند

گرنه منظورکرم بخشش عبرت باشد

چه خیال است که دولت به اراذل بخشند

به هوس داد قناعت دهم و ناز کنم

دل بیدردی اگر با من بیدل بخشند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:00 PM

 

حکم عشق است‌ که‌ تشریف تمنا بخشند

داغ این لاله‌ستانها به دل ما بخشند

نتوان تاخت به انداز دماغ مستان

بال شوقی مگراز نشئه به صهبا بخشند

بیدلان خرده ی جانی که نثار تو کنند

نم آبی‌که ندارند به دریا بخشند

چون می ازگرمی آن لعل به خون می‌غلتد

گرچه از شعله به یاقوت جگرها بخشند

روشناسان جنون از اثر نقش قدم

جوهرهوش به ایینهٔ صحرا بخشند

آرزو داغ امید است خدایا مپسند

که جگرخون شودونشئه‌به صهبابخشند

ای خوش آن جود که از خجلت وضع سایل

لب به اظهار نیارند و به ایما بخشند

گر مزاج کرم آن است که من می‌دانم

عالمی را به خطای من تنها بخشند

تا فسردن نکشد ربشهٔ جولان امید

به که چون تخم به هر آبله صد پا بخشند

شرر عسافیت آوارهٔ دلتنگ مرا

سنگ هم دامن صحراست اگر جا بخشند

قول و فعل نفس افسانهٔ باد است اینجا

من نه انم‌که نبخشند مرایا بخشند

به جناب کرم افسون ورع پیش مبر

بی‌گناهی گنهی نیست که آنجا بخشند

در مقامی‌ ک‌ه شفاعت خط آمرزش‌هاست

جرم مستان به صفای دل مینا بخشند

به پرکاه‌ که بسته است حساب پرواز

دارم امید که بر ناکسی‌ام وابخشند

پادشاهی به جنون جمع نگردد بیدل

تاج گیرند اگر آبلهٔ پا بخشند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:00 PM

 

صد ابد عیش طربخانهٔ دنیا بخشند

نفسی‌گر به دل سوخته‌ام جا بخشند

سیر خمخانهٔ‌ کثرت به دماغم زده است

شایدم نشئهٔ تحقیق دو بالا بخشند

خون سعی از جگر سنگ چکاند هرجا

طاقتی از دل عشاق به مینا بخشند

آبروبی چوگل آینه برکف دارم

لاله‌رویان مگرم رنگ تماشا بخشند

فیض عشاق اگر عام کند رخص عشق

با خزان پیرهن رنگ ز سیما بخشند

شوق بر کسوت ناموس جنون می‌لرزد

عوض داغ مبادا ید بیضا بخشند

صبح‌گلزار وفا نالهٔ بی‌تاثیری‌ست

اثر آن به‌ که به انفاس مسیحا بخشند

نقش نیرنگ دو عالم رقم لوح دل است

همه از ماست‌ گر این آینه بر ما بخشند

از نواهای یک آهنگ ازل هیچ مپرس

حکم سر دادن شوق‌ست اگر پا بخشند

آرزو داغ امیدیست خدایا مپسند

که جگر خون شود و نشئه به صهبا بخشند

شسته می‌جوشد ازین بحرخط نسخهٔ موج

جرم ما قابل آن نیست‌ که فردا بخشند

بیدل آزادی من در قفس‌ گمنامی‌ست

دام راه است اگر شهرت عنقا بخشند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:00 PM

 

گر خاک ‌نشینان علم افراخته باشند

چون آبلهٔ پا سپر انداخته باشند

از خجلت پرداز گلت مانی و بهزاد

پیداست‌که روها چقدر ساخته باشند

پیش عرق شرم تو نتوان مژه برداشت

دستی چو غریق از ته آب آخته باشند

چون کاغذ آتش زده کو طاقت دیدار

گو خلق هزار آینه پرداخته باشند

صبح و شفقی چند که ‌گل می‌کند اینجا

رنگ همه رفته‌ست‌ کجا باخته باشند

مقصد طلبان جوش غبارند در این دشت

بگذار دمی چند که می‌تاخته باشند

حرص و هوس آوارهٔ وهمند چه تدبیر

ای ‌کاش به این ‌گوشهٔ دل ساخته باشند

یارب نرمد ناله ز خاکستر عشاق

در خاک هم این سوختگان فاخته باشند

عمریست نفس می‌کشم و می‌روم از خویش

این بار دل از دوش که انداخته باشند

هر اشک سراغی ز دل خون شده‌ای داشت

آن چیست در این بوته ‌که نگداخته باشند

بیدل به تغافلکدهٔ عجز نهان باش

تا خلق تو را آن همه نشناخته باشند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 12:00 PM

 

عشاق‌ گر از سبحه و زنار نویسند

دردسر دلهای گرفتار نویسند

آن معنی تحقیق که تکرار ندارد

بر صفحه زنند آتش و یکبار نویسند

شرح جگر چاک من این‌ کهنه دبیران

هر چند نویسند چه مقدار نویسند

صد جاست قلم خوردهٔ مژگان تغافل

آن نامه که خوبان به من زار نویسند

قاصد به محبان ز تمنا چه رساند

آیینه بیارید که دیدار نویسند

صد عمر ابد دفتر اعجاز گشاید

کز قامت موزون تو رفتار نویسند

امید پیامیست به زلف از دل تنگم

سطری اگر از نقطه گره‌دار نویسند

زنهاری عجزند ضعیفان چه توان کرد

بر خاک مگر یکدو الف‌وار نویسند

بر صفحهٔ بی‌مطلبی‌ام نقش تعین

کم هم ننوشتند که بسیار نویسند

بگذار که نقش خط پیشانی ما را

بر طاق پریخانهٔ اسرار نویسند

جز ناله اسیران قفس هیچ ندارند

خطی‌ به هوا کاش ز منقار نویسند

حیف است تنزه رقمان قلم عفو

اعمال من از شرم نگون سار نویسند

منشور عذاب ابد است اینکه پس از مرگ

بر لوح مزارم دل بیمار نویسند

جز سجده نشد از ورق سایه نمودار

زین بیش خط جبهه چه هموار نویسند

تا حشر ز منت به ته سنگ بخوابم

گر بر سر من سایهٔ دیوار نویسند

در روز توان خواند خط جبههٔ بیدل

چون شمع همه ‌گر به شب تار نویسند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:59 AM

 

تن‌پرستان‌که به این آب و نمک عیاشند

بی‌تکلف همه بالیدن نان و آشند

سر و گردن همه در دور شکم رفته فرو

پر و خالی و سبک‌مغزتر از خشخاشند

ربط جمعیتشان وقف تغافل ز هم است

چشم اگر باز شود چون مژه‌ها می پاشند

آه ازبن نامه‌سیاهان‌که ز مشق من و ما

تا دل آیینهٔ راز است نفس نقاشند

گفتگو گر ندرّد پرده‌، کسی اینجا نیست

همه مضمون خیالی ز عبارت فاشند

شش جهت‌ مطلع‌ خورشید و سیه‌ روزی چند

سایه‌پرورد قفای مژهٔ خفاشند

غارت هم چه خیال‌ست رود از دلشان

در نظر تا کفنی هست همان نباشند

انفعالی اگر آید به میان استهزاست

این نم‌اندوده جبینها عرقی می‌شاشند

عمر در صحبت هم صرف شد اما ز نفاق

کس ندانست‌که یاران به‌کجا می‌باشند

بی‌تمیز اهل دول می‌گذرند از سر جاه

همه بر مخمل و دیبا قدم فراشند

پیش ارباب معانی ز فسونهای حیل

رو میارید که این آینه‌ها نقاشند

بیدل از اهل ادب باش‌ که چون‌ گرد سحر

این تحمل‌نفسان عرصهٔ بی‌پرخاشند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:59 AM

 

برق خطی بر سیاهی می‌زند

هالهٔ مه تا به ماهی می‌زند

سجده مشتاق خم ابروی کیست

بر دماغم کج‌کلاهی می‌زند

معصیت در بارگاه رحمتش

خنده‌ها بر بی‌گناهی می‌زند

ای عدم فرصت‌، شرارکاغذت

چشمک عبرت نگاهی می‌زند

بهر عبرت فرصتی در کار نیست

یک نگه برهرچه خواهی می‌زند

پُردلیها امتحانگاه بلاست

تیغ بر قلب سپاهی می‌زند

تا فسون بادبان دارد نفس

کشتی ما برتباهی می‌زند

بی تو گر مژگان بهم می‌آیدم

بر سر خوابم سیاهی می‌زند

بیدل از وصلی نویدم داده‌اند

دل تپیدن کوس شاهی می‌زند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:59 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4371338
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث