به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گل نشو و نما چندان شکست یأس چید از من

که رنگ خامهٔ نقاش هم دامن کشید از من

بهار حیرتم از رنگ آثارم چه می‌پرسی

مقابل شد هزار آیینه و چیزی ندید از من

یقینها نقش بندم ‌گر به عرض شبهه پردازم

درین صحرا سیاهی هم نمی‌گردد سپید از من

چو شمع از انفعال سجدهٔ این آستان داغم

جبین چندان که‌ گل ‌کردم عرق‌ کرد و چکید از من

درین محفل به حدی انتظار آگهی بردم

که پیغام وصال او به‌ گوش من رسید از من

چو مژگان‌ کز خمیدن می‌کند ساز نگه باطل

قد پیری به طومار هوس‌ها خط کشید از من

به یاد گفت‌وگو ناقدردان مدعا رفتم

بهاری داشتم اما تأمل ‌گل نچید از من

به یاد جلوه‌ات مرهون حسرت دارم آغوشی

که هر جا حیرتی‌ گل ‌کرد مژگان آفرید از من

تپیدم‌، ناله کردم‌، داغ گشتم‌، خاک گردیدم

وفا افسانه‌ها دارد که می‌باید شنید از من

به مردن هم چه امکانست مژگانم بهم آید

محبت خواب راحت برد چون خون شهید از من

تمیز وحشت فرصت ندارم لیک می‌دانم

که هر مژگان زدن چیزی دراین صحرا رمید از من

شکست دل نشد بیدل ‌کفیل نالهٔ دردی

نفس در موی چینی نقبها زد تا دمید از من

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

بی‌نشان حسنی‌که درس جلوه می‌خواند ز من

عالمی بر هم زند تا رنگ‌ گرداند ز من

نور غیر ازکسوت عریانی خورشید نیست

چشم بند است اینکه او خود را بپوشاند ز من

آبیار مزرع خاموشی‌ام اما چه سود

شوق می‌کارد نفس تا ناله رویاند ز من

شهپر عنقاست موج جوهر آیینه‌ام

مزد آن صیقل ‌که تمثالی بخنداند ز من

بر غبار الفت این دشت دست افشانده‌ام

یأس می‌ترسم جنون را هم برون راند ز من

هیچ صبح از عهدهٔ شامم نمی‌آید برون

داغ ‌نومیدی مگر خورشید جوشاند ز من

نخل یٱس از سوختنها دارد امید بهار

کاش بی‌برگی پر پروانه رویاند ز من

داغ شد از خجلت بنیاد من سیل فنا

آنقدر گردی نمی‌یابد که بنشاند ز من

سایه‌دار‌ان‌! به‌که دیگر بر ندارم سر ز خاک

تا توانایی دل موری نرنجاند ز من

چون حباب آیینه‌ام چشمی‌ست آنهم بی‌نگاه

آه از آن روزی‌که حیرت دامن افشاند ز من

در مقامی کا‌متحان گیرد عیار اعتبار

مایه تمثالی‌ست‌گر آیینه بستاند ز من

تا نجوشد سرمه ازخاکستر من چون سپند

خامشی را هم محبت ناله می‌داند ز من

بیدلم بیدل ز شرم سخت جانیها مپرس

دور از آن در، خاک هم آب است اگر ماند ز من

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

حیرت آهنگم که می‌فهمد زبان راز من

گوش بر آیینه نه تا بشنوی آواز من

ناله‌ها در سینه از ضبط نفس خون کرده‌ام

آشیان لبریز نومیدی‌ست از پرواز من

حسن اظهار حقیقت پر نزاکت جلوه بود

تا به بزم آیم زخلوت سوخت رنگ ناز من

لفظ شد از خودفروشی معنی بیرنگی‌ام

نیست غیر از من ‌کسی چون بوی‌ گل غماز من

دل به هر اندیشه طاووس بهاری دیگر است

در چه رنگ افتاده است آیینهٔ ‌گلباز من

مشت خاکی بودم آشوب نفس گل کرده‌ام

ناله‌ای‌ کز سرمه جوشاندم بس است اعجاز من

داغ شو ای پرسش از کیفیت حال سپند

نغمه‌ای دارم‌ که آتش می‌زند در ساز من

گوش ‌گو محرم نوای پردهٔ عجزم مباش

اینقدر ها بسکه تا دل می‌رسد آواز من

با مزاج هستی‌ام ربطی ندارد عافیت

رنگ تصوبر دلم خونست و بس پرواز من

شمع را در بزم بهر سوختن آورده است

فکر انجامم مکن‌ گر دیده‌ای آغاز من

چشم تا بر هم زنم زین دامگاه آزاده‌ام

در خم مژگان وطن دارد پر پرواز من

اینقدر بیدل به دام حیرت دل می‌تپم

ره ز من بیرون ندارد فکر گردون تاز من

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

چون شمع تا چکیدن اشک‌ست ساز من

هستی خطی‌ست و قف جبین‌گداز من

دامن به چین شکست ز نومیدی رسا

دستی در آستین به هر سو دراز من

آخر تلاش لغزش پا دامنم‌ کشید

هموار شد خیال نشیب و فراز من

برخاستم ز خاک و نشستم همان به خاک

دیگر مجو قیام و قعود از نماز من

چون شمع در ادبگه همواری زبان

برهم زدم لبی ‌که همان بود گاز من

تا در زبان خامهٔ حیرت بیان شقی است

خالی‌ست در بساط سخن جای ناز من

وحشت غبار عمر ندانم‌ کجا رسید

مقصد گداز قافلهٔ برق تاز من

مینا شکسته در سر ره‌ گریه می‌کند

چون طفل اشک آبلهٔ خاکباز من

زبن فطرتی‌ که ننگ خیالات آگهی‌ست

دشوار شد چو فهم حقیقت مجاز من

دارم چو حلقه عهدهٔ نامحرمی به دوش

بیرون در نشاند مرا پاس راز من

سعی جبین عرق شد ومحروم سجده ماند

بیدل در آب ریخت خجالت نیاز من

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

تب وتاب اشک چکیده‌ام‌که رسد به معنی راز من

زشکست شیشهٔ دل مگر شنوی حدیث‌گداز من

سر وکار جوهر حیرتم به‌کدام آینه می‌کشد

که غبار عالم بستگی زده حلقه بر در باز من

سخنی ز پرده شنیده‌ام به حضور دل نرسیده‌ام

چه نمایم آنچه ندیده‌ام تو بپرس از آینه ساز من

عرق جبین خجالتم ‌که چو شمع در بر انجمن

ننهفت عیب‌کفی تهی سر آستین دراز من

ز تلاش طاقت هرزه دو نشدم دچار تسلیی

قدمی درآبله بشکنم‌که به خود رسد تک و تاز من

ز ترانه‌ای که ادا کنم چکنم اگر نه حیا کنم

ز دل فسرده چه واکنم‌ گره است رشتهٔ ساز من

نه به خلد داشتم آرزو نه به باغ حسرت رنگ و بو

شد از التفات خیال تو دو جهان طربگه باز من

ز غرور نشئهٔ ناز او نرسیده‌ام به تغنیی

که خمد به افسری فلک سر سجده‌کار نیاز من

ره دیر وکعبه نرفته‌ام به سجود یاد تو خفته‌ام

سر زانویی‌که نداشتم‌که نمود جای نماز من

اگرم غبار زمین‌کنی وگر آسمان برین ‌کنی

من اسیر بیدل بیکسی توکریم بنده نواز من

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

هویی کشید کلک قیامت صریر من

صد نیستان گداخت گره در صفیر من

خاک زمین فقر گلستان دیگر است

زان چشم بلبلی که دمید از حصیر من

هر جا عیار اول و آخرگرفته‌اند

خطی‌ست از قلمرو کلک دبیر من

چون نقطه‌ام نشاند به صد عرش امتیاز

جز پشت ناخنی که ندارد سریر من

فرصت شمار کاغذ آتش زده‌ست عمر

از زود یک دو گام به پیش است دیر من

پوشیده نیست راز هواداری عدم

پیداست از نفس که چه دارد ضمیر من

زین دامگاه گر بپرد کس‌ کجا رود

پرواز حیرتست ز مرغ اسیر من

رفتم ز خویش لیک به پهلوی عاجزی

برخاستن چو سایه نشد دستگیر من

در عرصه‌ای که نیست نشان غیر بی‌نشان

چون نی نفس بس است پر و بال تیر من

چون صبح خرقه‌ای‌ست نفس باف نیستی

باری که بسته‌اند به دوش فقیر من

زین قامت خمیدهٔ صد حرص در رکاب

غافل نی‌ام هنوز جوان است پیر من

گردی که کرده‌ام عرقی کن فرو نشان

پرواز تا کی ای ادب ناگزیر من

بیدل شکست چینی دل را علاج نیست

نقاش صنع‌، مو نکشید از خمیر من

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:19 PM

 

به پهلو ناوک درد که دارد گوشه‌گیر من

که می‌خواهد زمین هم جوشن از نقش حصیر من

چو دل خون جگرکافیست رزق ناگزیر من

همان پوشیدن مژگان چو چشم تر حریر من

چه امکانست پیچد ناله‌ام درگنبد گردون

چو موج باده زین مینا برون جسته‌ست تیر من

من مخمور صید مرغزارگلشن تاکم

به طبع خنده و میناست افسون صفیر من

به اقبال ضعیفیها نزاکت شوکتی دارم

که رفعت بر نمی‌دارد چو نقش پا سریر من

نفس هرگز رقم ساز تعلقها نمی‌باشد

به چندین لوح یک خط می‌کشد کلک دبیر من

الم پرورده یـأسم مپرس از بیکسیهایم

گداز خویش می‌باشد چو طفل اشک شیر من

به این آثار موهومی تمیزی گر کنم حاصل

به چشم ذره مژگانی کند جسم حقیر من

به هر واماندگی ممنون بخت تیرهٔ خویشم

که چون سایه به پای‌کس نپیچیده‌ست قیر من

ندیدم جز تعلق هر قدر بال و پر افشاندم

چه سازد گر نه با دام و قفس سازد اسیر من

نشانم روشن است اما سر و برگ تسلی‌کو

هنوز ازکج خرامیها کماندار است تیر من

به سودای تمنا نقد خودکردم تلف بیدل

بجزحسرت نبود آبی‌که شد صرف خمیرمن

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:19 PM

 

به این حیرت اگر باشد خروشی ناگزیر من

بقدر جوهر از آیینه می‌بالد صفیر من

سراغی از مثال من نداد آیینهٔ هستی

به‌ملک نیستی روکن مگر یابی نظیر من

دراین ویرانه جز یاد خط الفت سواد او

تعلق نقش خود ننشاند بر لوح ضمیر من

به عبرت‌کرده‌ام آیینهٔ نقش‌ قدم روشن

تعین نیست تمثالی که گردد دلپذیر من

به زیر چرخ فریاد نفس دزدیده‌ای دارم

چه بال و پر گشاید در قفس مرغ اسیر من

به چندی جانکنی موی سفیدی‌ کرد‌ه ام حاصل

توان فهمید سعی‌ کوهکن از جو‌ی شیر من

چو اشک بیکسان از هیچکس یاری نمی‌خواهم

مگر مژگان ترگردد زمانی دستگیر من

گهر در پردهٔ آبی‌که دارد چاک می‌گردد

به‌فکر پرتو خود داغ شد طبع منیر من

ازین مشت غبار آرایش دیگر نمی‌آید

مگر ریزد جنون در جیب‌ پروازی عبیر من

اثر از زخم نخجیرم دو بالا می‌زند ساغر

به رنگ آه و اشک است آب پیکانهای تیر من

شکستن نیست آهنگی که از سازم برون آید

مزاج چینی‌ام موی دگر دارد خمیر من

به‌کنج‌ بیخودی بیدل دماغ التفاتی‌ کو

که شور حشر را افسانه‌ گیرد گوشه ‌گیر من

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:19 PM

 

نیامد کوشش بیحاصل گردون به کار من

مگر از خاک بردارد مرا سعی غبار من

نهال ناله‌ام نشو و نمای طرفه‌ای دارم

دل هرکس گدازی دید گردید آبیار من

نمی‌دانم چه برق افتاده در بنیاد ادراکم

که داغ دل شرار کاغذی شد درکنار من

به وحشت نالهٔ آزادم از گردون چه غم دارد

اسیر طوق قمری نیست سرو جویبار من

تحیر جوهری گل کرده‌ام نومید پیدایی

مگر آیینه از تمثال خود گیرد عیار من

چو اجزای تخیل نامشخص هیاتی دارم

قلم در رنگ تصویری نزد صورت نگار من

ز بس بی‌انفعال دور باش عبرتم دارد

نمی‌گرید عرق هم بر ندامتهای کار من

رهایی پر فشان و مفت جمعیت گرفتاری

به فتراک نفس عمری‌ست می‌لرزد شکار من

نمی‌دانم هوس بهر چه می‌سوزد نفس یا رب

تو داری عالم نازی که ممکن نیست نار من

ز بس در یاد چشم او سراپا مستی‌ام بیدل

قدح بالید اگر خمیازه‌ گل کرد از خمار من

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:19 PM

 

سوخته لاله‌زار من رفته گل از کنار من

بی‌تو نه رنگم و نه بو ای ‌قدمت بهار من

دوش نسیم مژده‌ای گل به سر امید زد

کز ره دور می‌رسد سرو چمن سوار من

گر به تبسمی رسد صبح بهار وعده‌ات

آینه موج‌گل زند تا ابد از غبار من

گر همه زخم خورده‌ام گل زکف تو برده‌ام

باغ حناست هر کجا خون چکد از شکار من

فرصت دیگرم‌ کجاست تا کنم آرزوی وصل

راه عدم سپید کرد شش جهت انتظار من

عکس تحیر آب و رنگ منفعل است از آینه

گرد نفس نمی‌کند هستی من ز عار من

آه سپند حسرتم ‌گرمی مجمری ندید

سوختنم همان بجاست ناله نکرد کار من

کاش به‌ وامی از عرق حق وفا ادا شود

نم نگذاشت در جبین گریهٔ شرمسار من

خاک تپیدنم ‌که برد گرد مرا به‌کوی تو

بنده حیرتم که کرد آینه‌ات دچار من

ظاهر و باطن دگر نیست به ‌ساز این نشاط

تا من و تو اثر نواست نغمهٔ توست تار من

گربه سپهرم التجاست ورمه و مهرم آشناست

بیدل بیکس توام غیر تو کیست یار من

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 12:19 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4290875
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث