به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

آن سخا کیشان ‌که بر احسان نظر واکرده‌اند

ازگشاد دست و دل چشمی دگر واکرده‌اند

سیر این‌ گلزار غیر از ماتم نظاره چیست

دیده‌ها یکسر ز مژگان موی سر واکرده‌اند

صد مژه پا خورد ربطش تا ترا بیدار کرد

یک رگ‌خوابت به چندین نیشتر واکرده ا‌ند

وضع‌ مخمور ادب خفّت‌کش‌ خمیازه نیست

یاد آغوشی که در موج گهر واکرده‌اند

بیدلان را هرزه نفریبد غم دستار پوچ

چون‌حباب این قوم سر راهم ز سر واکرده اند

ساز موجیم از رم و آرام ما غافل مباش

این‌ کمرها جمله دامن بر کمر وا کرده‌اند

نالهٔ ما زین چمن تمهید پرواز است و بس

بلبلان منقار پیش از بال و پر واکرده‌اند

عرض جوهر بر صفای آینه در بستن است

غافل آن قومی‌‌که دکان هنر واکرده‌اند

پرتو شمع حقیقت خارج‌ فانوس نیست

شوخ‌چشمان ‌روزن‌سنگ از شرر واکرده اند

موی پیری ‌عبرت روز سیاه کس مباد

آه از آن‌ شمعی‌ که چشمش ‌بر سحر وا کرده اند

تا نگردیدم دو تا قرب فنا روشن نشد

از تلاش پیری‌ام یک حلقهٔ در واکرده اند

ناتوانی بیدل از تشویش قدرت فارغ است

عقده در بی‌ناخنیها بیشتر واکرده‌اند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

فرصت انشایان هستی‌ گر تکلف ‌کرده‌اند

سکته مقداری در این مصرع توقف کرده‌اند

از مآل زندگی جمعی ‌که دارند آگهی

کارهای عالم از دست تأسف کرده‌اند

هستی و امید جمعیت جنون وهم ‌کیست

عافیت دارد چراغی کز نفس پف کرده‌اند

در مزاج خلق بیکاری هوس می‌پرورد

غافلان نام فضولی را تصوف کرده‌اند

گشته‌اند آنهاکه در هنگامهٔ اغراض پیر

موسفیدی را به روی زندگی‌ تف‌ کرده‌اند

در حقیقت اتحاد کفر و ایمان ثابت است

اندکی از بدگمانی‌ها، تخلف کرده‌اند

حسن یکتا کارگاه شوخی تمثال نیست

اینقدر آیینه‌پردازان تصرف کرده‌اند

بیدل از خوبان همین آیین استغنا خوش است

بر حیا ظلم است اگر با کس تلطف ‌کرده‌اند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

تا ز گرد انتظارت مستفیدم‌ کرده‌اند

روسفید الفت از چشم سفیدم کرده‌اند

نوبهار گردش رنگ تماشا نیستم

از قدم آیینهٔ شوق جدیدم کرده‌اند

نغمه‌ام اما مقیم ساز موهوم نفس

در خیال‌آباد پنهانی پدیدم کرده‌اند

تا نفس باقی‌ست از گرد من و ما چاره نیست

هرزه‌تاز عرصهٔ‌گفت و شنیدم‌کرده‌اند

دیده ی قربانی‌ام برگ نشاطم حیرت است

از کفن خلعت‌طرازیهای عیدم کرده‌اند

آرزو تا نگذرد زین ‌کوچه بی ‌تلقین درد

طفل اشکی چند در پیری مریدم‌ کرده‌اند

یأس‌ کو تا همتم سامان آزادی‌ کند

عالمی را دام تسخیر امیدم کرده‌اند

چون نفس از ضعف جز قلب هوا نشکافتم

فتح باب بی‌دری وقف کلیدم کرده‌اند

حسرت من می‌تپد همدوش نبض کاینات

در دل هر ذره صد بسمل شهیدم‌کرده‌اند

بیدل از پیری سراپایم خم تسلیم زنخت

سرو ین‌گلزار بودم شاخ بیدم‌کرده‌اند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

اینکه در دیر غمت ذم شرد پیدا کرد‌ند

دل نداری ورنه دل از درد پیدا کرده‌اند

هچکس از اختراع این بساط آگاه نیست

رنگ می‌بازیم و یاران نرد پیدا کرده‌‌اند

گم شد‌ست آتار همتها به‌گرد جست‌وجو

تا در این صحرا سراغ مرد پیدا کرده‌اند

منکر بی‌دست و پایی های معذوران مباش

عاجزان کاری که نتوان کرد پیدا کرده‌اند

برده‌اند از موج گوهر پیچ‌وتاب اشتراک

مصرع ما را ز تضمین فرد پیدا کرده‌اند

ماجرای خامشان نشنیده می‌باید ‌شنید

بی‌زبانی را نفس‌پرورد پیدا کرده‌اند

چون نگاه چشم آهو عمر در وحشت ‌گذشت

خانه را ایجا بیابان‌گرد پیدا کرده‌اند

یاد ما کن‌ گر به سیر نرگس‌ستانت سریست

رنگ بیماران جشمت زرد پیداکرده‌اند

می‌دهندم دل به هر آیین‌ که می‌آیند پیش

نازنینان طرفه ره‌آورد پیدا کرده‌اند

زان بهارم مژدهٔ بوی خرامی می‌رسد

رنگ های رفته بیدل ‌گرد پیدا کرده‌اند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

 

غفلت آهنگان که دل را ساز غوغا کرده‌اند

از نفس بر خانهٔ آیینه‌، در واکرده‌اند

از سر بی‌مغز این سوادپرستان امل

بیضه‌ها پنهان به زیر بال عنقا کرده‌اند

آنقدر ارزش ندارد نقد و جنس اعتبار

محرومان بیرون این بازار سودا کرده‌اند

درخور ترک علایق منصب آزادگی‌ست

هر چه بیرون رفته‌اند از خاک صحرا کرده‌اند

دعوی عشق و سلامت دستگاه خنده است

این هوسناکان به‌ کشتی سیر دریا کرده‌اند

کارگاه بی‌نیازی بستهٔ اسباب نیست

شیشه‌سازان از نفس ایجاد مینا کرده‌اند

هیچکس اینجا نمی‌باشد سراغ هیچکس

خانهٔ خورشید از خورشید پیدا کرده‌اند

برنمی‌آید هوس با شوکت اقبال درد

شد علمها سرنگون تا ناله برپا کرده‌اند

بی‌تأمل سر مکن حرف کتاب احتیاج

معنی اظهار مطلب سکته انشا کرده‌اند

هرچه دارد محفل تحقیق امروزست و بس

خاک بر فرق دو عالم دی و فردا کرده‌اند

بی‌تمیزی چند بر ایوان و قصر زرنگار

نازها دارند گویا در دلی جا کرده‌اند

کس مبیناد از نفاق اختلاط عقل و حس

داغ این ظلمی‌ که ما را از تو تنها کرده‌اند

جیبها زد چاک چرخ و صبح دامنها درید

تا تو زین‌ کسوت برون آیی جنونها کرده‌اند

اندگی بید‌ل به‌هوش آ، وهم و ظن درکار نیست

هرچه می‌بینی‌، نیاز عبرت ما کرده‌اند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:41 AM

 

روزگاری شد که از اهل وفا دل برده‌اند

رخت خود زین بحر گوهرها به ساحل برده اند

ماضی از مستقبل این انجمن پر می‌زند

آنچه پیش چشم می‌آرند از دل برده‌اند

رنگ حال هچکس بر هیچکس روشن نشد

شمع‌گل‌کردند یاران یا ز محفل برده‌اند

بر در ارباب دنیا حلقه می‌گرید چو چشم

از تغافل بس که آبروی سایل برده‌اند

با دو عالم جلوه یک تمثال پیدا نیستیم

صورت آیینهٔ ما از مقابل برده‌اند

شمع‌سان داریم از سر تا قدم یک عذر لنگ

رنگ هم از روی ما بسیارکاهل برده‌اند

از سر مو تا سر ناخن درین تسلیمگاه

هر چه آوردیم نذر تیغ قاتل برده‌اند

گرد ما مقصد تلاشان تا کجا گیرد قرار

نامه‌ها هرسو به بال سعی بسمل برده‌اند

سیر مینا بایدت‌ کردن پری بی‌پرده نیست

هرکجا بردند لیلی را به محمل برده‌اند

در سراغ عافیت بیهوده می‌سوزی نفس

زین بیابان رفتگان با خویش منزل برده‌ا‌ند

از فسون سحرکاریهای این مزرع مپرس

خلق خرمن می کند اوهام حاصل برده‌اند

این نهال باغ حسرت از چه حرمان آب داشت

دود پیش آمد به هرجا نام بیدل برده‌اند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:41 AM

 

هرجا صلای محرمی راز داده‌اند

آهسته‌تر ز بوی گل آواز داده‌اند

سرها به تیغ داد زبان لیک چاره نیست

بر شمع ما همین لب غماز داده‌اند

زان یک نوای‌ کن که جنون‌ کرده در ازل

چندین هزار نغمه به هر ساز داده‌اند

مژگان به کارخانهٔ حیرت گشوده‌ایم

در دست ما کلید در باز داده‌اند

مرغان این چمن همه چون شبنم سحر

گر بیضه داده‌اند به پرواز داده‌اند

از نقد و جنس عالم نیرنگ چون نفس

تا واشمرده‌اند همان باز داده‌اند

سازی‌ست زندگی‌که خموشی نوای اوست

پیش از شنیدنت به دل آواز داده‌اند

بر فرصتی‌که نیست مکش حسرت ای شرار

انجام کارها به یک آغاز داده‌اند

خواهی به شک نظر کن و خواهی یقین شناس

آیینهٔ خیال تو پرداز داده‌اند

ای شمع ناز کن تو به سامان عشرتت

رنگ بهار خرمن‌ گل باز داده‌اند

بیدل تو هم بناز دو روزی‌ که عمرهاست

اوهام داد آینهٔ ناز داده‌اند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:41 AM

 

از شکست رنگم آب روی شاهی داده‌اند

همچو موجم سر به سیر کج‌کلاهی داده‌اند

چشم باید واکنی ساغر به‌دست‌ غیر نیست

نشئهٔ تحقیق از مه تا به ماهی داده‌اند

فتنهٔ این خاکدانی‌، اندکی آشفته باش

درخور شورت قیامث دستگاهی داده‌اند

قطره‌ها تا بحر سامان جوش اسرار غناست

هرچه را شایسته‌ای خواهی نخواهی داده‌اند

بر حضیض طالع اهل سخن بایدگریست

خامه‌ها را یکقلم سر در سیاهی داده‌اند

از بهارم پرتو شمع سحر نتوان شناخت

اینقدر خاصیتم در رنگ کاهی داده‌اند

ناز بینایی درین محفل تغافل مشربی‌ست

کم‌ نگاهان را برات خوش‌ نگاهی داده‌اند

محو دیدارم رموز حیرتم پوشیده نیست

از نگاه رفته مژگانها گواهی داده‌اند

تا فنا چون ‌شمع‌ خواهم ‌سر به‌جیب‌ از‌ خویش رفت

آنقدر پایی که باید گشت راهی داده‌اند

تا نفس باقی‌ست بیدل پرفشان وهم باش

کوشش‌ بیحاصلت‌ چندان‌ که‌ خواهی داده‌اند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:41 AM

 

ذره تا خورشید امکان جمله حیرت زاده‌اند

جز به دیدار تو چشم هیچکس نگشاده اند

خلق آنسوی فلک پر می‌زند اما هنوز

چون نفس از خلوت دل پا برون ننهاده‌اند

یکدل اینجا فارغ از تشویش نتوان یافتن

این منازل یکسر از آشفتگیها جاده‌اند

چون حباب آزاداصعان هم دپن دریای وهم

در ته باری‌که بر دل نیست دوشی داده‌اند

جلوهٔ او عالمی را خودپرست وهم‌ کرد

حسن پرکار است و این آیینه‌ها پر ساده اند

شمع‌سان داغ وگداز و اشک و آه و سوختن

هم به پایت تا ز پا ننشسته‌ای استاده اند

این طربهایی که احرام امیدش بسته‌ای

چون طلسم رنگ گل یکسر شکست آماده‌اند

مطلب عشاق نافهمیده روشن می‌شود

در پر عنقاست مکتوبی که نفرستاده اند

راز مستان‌ کیست تا پوشد که این حق‌مشربال

خون منصوری دو بال جوش چندین باده اند

پرسش احوال ما وصف خرام ناز تست

عاجزان چون سایه هرجا پا نهی افتاده‌اند

بی‌سیاهی نیست بیدل صورت ایجاد خط

یک قلم معنی‌طرازان تیره‌بختی زاده‌اند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:41 AM

 

آن سبکروحان که تن در خاکساری داده‌اند

در سواد سرمهٔ خط چون نگاه افتاده‌اند

برخط عجز نفس عمری‌ست جولان می‌کنی

رهروان یک سر تپش آواره ی این جاده‌اند

رنگ حال سرو قمری بین‌ که در گلزار دهر

خاکساران زیر طوق و سرکشان آزاده‌اند

درخور ضبط نفس دل را ثبات آبروست

بحر با تمکین بود تا موجها استاده‌اند

ممسکان را در مدارا نرم‌ رو فهمیده‌ای

لیک در سختی چو پستان زن نازاده‌اند

نقش مردی آب شد از ننگ این زن‌طینتان

کز نتایج ریش می‌زایند از بس ماده‌اند

در دبستان ‌جهان از بسکه‌ درس غفلت‌ است

خلق چون لوح‌مزار از نقش‌ عبرت ساده‌اند

بی ‌طواف دل مدان ما را که از خود رفتگان

همچو حیرت بر در آیینه‌ ها افتاده‌اند

خاک هستی یک قلم بر باد پرواز فناست

غافلان محو بز افکندن سجاده اند

عشق در هرپرد آهنگی دگر می‌پرورد

جام و مینا جمله‌ گویا و خموش باده‌اند

همچو بیدل ذره‌ تا خورشید این حیرت‌سرا

چشم شوقی درسراغ جلوه‌ای سر داده‌اند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:41 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4371522
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث